جمعه، شهریور ۰۳، ۱۳۸۵

داستان ها بر زبان ها

توی یه سراچه ی موزون ، نه توی یک چند ضلعی دایره ای ، توی اتاقی که شبهاش بنان میخونه و روی دیوارش صادق خان هدایت به سیگارش پک میزنه و
...
تو ، توی سینه ی استاد ، توی رنگ های استاد ، توی متن های استاد ، توی تخیلت ، توی اون چیزی که به ته چشمات ، پس سرت میرسه و به شکل یک مفهوم برمیگرده
توی زوایای تاریک و روشن و محو و پیدای اون سراچه ، یه عنکبوت آرام یا عبوس ، یه هیولای سوخته ، یه کوهواره ی پرپیچ و خم ...
حالا موندن زیر یک هاله ی نورانی توی یه کل تاریک ، خوره نیست برات.به مرور تبدیل شده به یه تعلق دلپذیر یا فقط یک تعلق
با این سر بی سودا، با این همه دوست و آشنای بی قید بی رگ و دوست داشتنی
... که

چی رو میخوای اتود کنی روی اون صفحه ی سفید؟
یه صفحه ی سفید همیشه وسوسه انگیزه
و اون شمایلی که توی خاطرت هست که نه به ظاهرشدنش نیازی داره و نه به داشتنت افتخار میکنه و نه.... نشسته توی انزوای ذهنت پس سرت
توی تاریک روشن روز و شب هاش
نه روز و شب هات
روز ها
و
شب هات
***
بگرد ببین این لبخند رو جایی ندیدی؟
نه نه نه هیچ جا هیچ جا هیچ جا
هیچ کجا
اما انحصاری هم نیست .توی قلب استاد هست. کجا؟ توی سیاهی چشم های استاد یا تاریکی پس سرش
***
حبسیات عمر من بزرگتره یا حبسیات قلب استاد؟
یا بعد قراره چی بشه و چی بر مدار چی و
و
...


" آیا اتاق من یک گور نبود؟ رختخوابم یک تابوت نبود؟"
" ...دل و جان بردی اما"

سه‌شنبه، مرداد ۲۴، ۱۳۸۵

برای تو و گنجشک کوچولوی من





توی دلش چراغانی ست.اما این جا احتیاج به یک جور نظم پوزیتیویستی دارد. چیزی که از توی یک سابقه ی تاریخی کسالت بار عبور کرده. دارد نمودهای قدیمی اش را وارسی می کند و بناست نظمی را از دل این ها نه از بیرون همه ی این ها در بیاوردچون این قصه باز یکی را سوزانده. روایت دوباره اش هم حالم را به هم می زند. مضحک نیست که تمامی داستان های دنیا حول چند محور خاص اتفاق می افتند؟
اما چرا باز می سوزاند؟
توی دود٬ روی زغال٬ گوشت چی بود داشت کباب میشد؟
که هر چی لای پیاز و فلفل و لیمو می خوابد باز سفت سفت سفت است .اما نی نی های توی داستان عروسی شان است.توی دلشان چراغ روشن کرده اند.عروسی دلی که شمع نه چراغ برافروخته٬ می خواهد یک بار دیگر طرح بزند٬ نظم خلق کند٬ می خواهد دچار یک نظم اثباتی عالمانه باشد تا با تو مصالحه نه مسامحه نه
تا با تو عاشقی نکند

پنجشنبه، مرداد ۱۹، ۱۳۸۵

راه می روم ... راه می شوم


انگار دیگه زمان نوشتن از شکل رابطه با آدما نیست.تکراریه مسخرس بی فایدس و اتفاق میفته ناگزیر و لحظه ای. یه کسره ی تعلقی فکرمو مشغول کرده .تو به صورتی کاملا سازمان یافته متعلق به بخشی از احساسات و افکار من متعلق به قسمتی از کلیت منی.چرا که متصل شدی به من.اون فقط یه نقش نمای اضافه نیست.شاید هست . شاید نیست.همیشه ترجیح دادم سریع قال قضیه رو بکنم.عادت کردم با یه کلیت تکلیفم مشخص باشه. ذهنمو هر چند وقت یک بار باید مرتب کنم.نه انجماد نیست.تفاوت ها گاها جذابیت ایجاد میکنن.اما ذهنم در کلیتش سیال نیست. باید عادت کنم.باید چیزهامو تعلقی کنم. وابسته به اشیا میشم.وابسته به دور و برم میشم.به یه میز یه دفتر یه کتاب یه زاویه از یه جای یه خونه. اسیر میشم.این خوب نیست.بد نیست.یه جور انگ روانیه.عادته.دلخوشیه.وقتی از نظم صحبت میکنی لابد تعریفی ازش داری.یه موجود درهم و برهم لزوما فاقد نظم نیست.تفاوت در تعاریفمونه.تفاوت در چهارچوب هاست .خیلی ناهمگونی.از دیدن آدمای دور و برم کمتر تعجب میکنم.اما تو معمایی.تو شکل ناشبیهی از زندگی هستی .فلسفه ذهن رو بیمار میکنه.کلمات بازیگران جاه طلبی هستن.بعد از مدتی یه قاب تنگ وجود داره.کلمات دست پاتو زنجیر میکنن به نسبیت مفاهیم و ابعاد تعاریف
روایت بوبن کمتر تحقق پیدا میکنه اما زیباست.آرامش بخشه .این قسمتش رو انتخاب کردم. به نظر من حقیقت داره
ژه به هنگام رفتن چیزی باقی گذاشته بود.بهترین قسمت وجودش را باقی گذاشته بود.شاید بهترین قسمت وجود ما متعلق به ما نیست.شاید ما فقط محافظ چیزی هستیم که پس از ناپدید شدن ما بر جای می ماند

سه‌شنبه، مرداد ۱۰، ۱۳۸۵

یه مدت فقط نمازام تند تند قضا میشد. بعد روزی رسید که دیگه نمی خوندمشون. آخه دیگه خدایی در کار نبود .چه قدر شبیه ! قرار بود عین هم بشیم. استخون بندیمون شبیه هم بود. موهامون دماغمون لبامون چشمامون که انگار فقط شبیه نبودن انگار شبیه هم می دیدن. یادش به خیر من کلی خدا از دست دادم . کلی انقلابی گری کردم. کلی نقشه کشیدم اما آخر سر همون انزوایی که تو ازش می ترسیدی مال من هم شد. بهم ارث رسید. قاطعیت چیز خوبیه؟ آره گاهی چیز به درد بخوریه اما وقتی دم از قاطعیت میزنی معلوم میشه که انزاواهامون هم با هم فرق میکنه. بی ربط نیست اگه هوس کنی بشینی تو یه جای تاریک و با دود سیگارت به خدایی فکر کنی که گاهی قند خونش اونقدر بالا میره که به زحمت جایی رو میبینه اما کلی طرح و ایده مترقی تو سرشه و هیچ شبی راحت نمی خوابه. هیچ جاراحت نیست. هیچ وقت راحت نیست
خیلی تکراری شدیم ولی فکر نمیکنم دلت بخواد بدونی رضایتو چه طور تعریف میکنم
همه ی نمازام قضا شده .دیگه نه چیزی رو می پرستم نه یادمه قبله کجاست
اما رضایتو تو برام تعریف کن