تبدیل شده بودم به یکی دیگه.خودم نبودم.خودم را می دیدم که شدم یک آدم جانمازی خشکه مذهب که همه ازش رو می گیرن.آدم بی ملاحت عبوس که دارد همه چیزش را سین جیم می کند.بعد از خودم بدم می آمد.می زدم به آن یکی دنده یا گم و گور می شدم .چرخ می زدم توی این مقدمه و آن شرح موضوع و فلان آیه وفلان نشانه و مکتب واقعیت و مکتب تفسیر و مکتب تبدیل و مکتب هیچ و پوچ و
خرده ریزه ها و حواشی و پاورقی ها که تمام شدنی نیستند.روی هم می شوند هزار برابر متن اصلی.من هم خرده ریز شده بودم.ضمانت می خواستم.کسی، چیزی باید دلگرمم می کرد.همه ی زندگی که نباید توی ذهن اتفاق بیفتد.حتی ذهن هم باید سند بخورد تا به حساب بیاید
خرده ریزه ها و حواشی و پاورقی ها که تمام شدنی نیستند.روی هم می شوند هزار برابر متن اصلی.من هم خرده ریز شده بودم.ضمانت می خواستم.کسی، چیزی باید دلگرمم می کرد.همه ی زندگی که نباید توی ذهن اتفاق بیفتد.حتی ذهن هم باید سند بخورد تا به حساب بیاید