سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۵، ۱۳۸۶

نه هر که سر بتراشد قلندری داند

چیزی توی ذهنت خراب می شود وبدون این که کسی بفهمد اتفاق بزرگی افتاده.جای چیزی و کسی عوض شده.زمینه جایش را به پس زمینه داده ودانای کل از این جا زده به خط ملودرام یا نه شده یک درام نویس یک لاقبای کلاه از سر افتاده.
تو چت شده؟ اثرات غلظت تنگی هواست یا... ؟ یک جرعه سر بکش و آروغش را بیا و بی خیال!اصلا می دانی چند صفحه ازت مانده؟چه قدر ورق خورده ای؟گوشه هات هم مثل دندان هات یک در میان زرد شده.اصلا فضات فضای عکس های قدیمی و فضای کتاب های چپانده شده یک جاست.که همه را با هم یک جا دفن کرده اند و سال تا سال
روی هم و خاک گرفته وپلاسیده و پاره پاره
می دانی بعضی چیزها طبیعتشان مثل علف هرز است.یک راه هم بیشتر وجود ندارد.باید چشم هایت را ببندی و علف هرزه ها را گل ابریشم ببینی.