چهارشنبه، تیر ۱۲، ۱۳۸۷

وقتی هر شب زده ای ستاره چینه

بو کشیدمت عزیزم حببیبم
راوی: چه چیزی را؟
- من در جواب چه چیزی را آمدم

وقتی این طور بی محابا
مستانه می خندی
عاشقت می شوم
راوی: چه کسی را؟
- من

من:
یکی بود و یکی نبود.فعل بوووود .فاعل بوووود . مفعول بود.
از وقتی که فعل شروع شد
از همان اول اول اول قصه ی یکی بود و یکی نبود من در جواب
من در جواب
من در جواب آمدم
با واسطه
مفعول
از همان اول اول من در جواب چه چیزی را چه کسی را آمدم
عاشق: چی؟ کی؟
نه یک دور از جون بگو


- من
من رفت پی کارش
یکباربرای همیشه رو نوک پاهاش ایستاد
پاهاش جیغ زد
چه قدی کشیدیییییییییی
تو چشمام نگاه کرد
جیغ زد
با توام
یکی نبود
سرید و لغزید و ور افتاد و پرت شد و
پ خ ش شد کف پیاده روترین معبر خط خطی ترین نقطه ی
چه قدر نمایشی
چه قدر انعکاس
چه قدر صدا
مثل یه برگ خشکیده
توت له شده
سکه گم شده
مثل یک مورچه
عاشقت می شوم

هووووووو
هووووووووووو
هووووووووووووو
چه قدر داد
چه قدر باد
چه قدر خاک
عشق می کنم با تو
ولم کن عشق
ولم کن فعل
من دارد فرار می کند
دمش رو گذاشت روی کولش
ولم کنید



انعکاس: این جاست. چه قدر کشیده.چه قدر بی محابا

چه قدر استخوان
لبخند: هه یک پر پوست
بیا پیشم
ببینی بگوید
بزند بهت
: دستت به اون دوردورا میرسه پرپری؟
زل-نگاه-ماغ-جیک-قار-عو
به من دست نزن لعنتی
: قار قاااااااااار
دم دمای صبح میبوسمت
چرند و پرند و زرت و زورت
که قسم می خورم حساب و کتاب داشت
یکی نبود-یکی می شد او
یکی می شد من
مجسم کن چه قدر بی محابا
چه قدر جسارت می خواهد
بودن
چه قدر بی محابا می توان نبود

سه‌شنبه، تیر ۰۴، ۱۳۸۷

روز از نو

به یواشکی های تو حسودی می کنم.این قدر خوب که با خودت خلوت می کنی و شبیه یک کوه دنج و بزرگ و رویایی می شوی که رمز ورودی و خروجی اش ، فقط دست خودت است اما حسابی غار در غار است و کلی پرتو عجیب و غریب دارد؛ این جور وقت ها می میرم و زنده می شوم.نمی توانم بشینم سر جام و فضول نباشم.وقتی که تو تمام درها راقفل می کنی و سوراخ کلید هم کمکی بهم نمی کند ، فالگوش پشت در خوابم می برد تا دوباره بیایی.روز بشود و تو را با خود بیاورد. روز که می شود تو هم خل خلی ات تمام می شود.
من دروغ نمیگم.حبس همین جاست.نشسته تکیه داده به دیوارروبرو و مرا می پاید.دروغگو نیستم.دروغ نمی گویم که تنهایی مطلق وجود ندارد.عین این حرف را قبلا به تو هم گفته بودم.وقتی آن قدر شلوغ بودی که توهم تنهایی به سرت زده بود و مدام بلغورمی کردی :
من تنهام.خیلی تنهام.تنهای تنها

پنجشنبه، فروردین ۰۸، ۱۳۸۷

حبس




بیرون فقط خاکریز و تونل و سنگر و گونی کم دارد. منطقه کاملا نظامی است. برای خودم و " حبس" ، پلاک خریده ام. شاید بعدها کسی خواست پیدایمان کند.
ما ، دوتایی گیر کرده ایم این جا روی تخت جناب ِ حبس خان ِ فسقلی که آب دماغش هم راه افتاده و داریم سررسید ورق می زنیم. یک چیزهایی این تو نوشته که انگار فقط خودش می فهمد چیست و به چی مربوط است. می بینید که حسابی با هم دوست شده ایم..تصور کنید حبس کوچولو توی بغل من ، نوشته های خصوصی حبس هم روبرویمان.
تا جایی که می دانم حبس ِ عزیز ، سواد نداشت.نمی دانم چی بلغور کرده و به چه زبانی و با چه خطی نوشته ولی انگار بفهمی نفهمی دارد به من اعتماد می کند.

paint: Pablo Picasso. Tumblers (Mother and Son). 1905. Gouache on

دوشنبه، بهمن ۲۹، ۱۳۸۶

عاشقی در مرغزار جان



شب شده.همه جا تاریک است.از سر شب تا حالا هیچ ساعتی به این اندازه آرام نبوده.لحظه به لحظه آرام تر می شود؛ لحظه به لحظه شاعرانه تر.چراغ خیلی از خانه ها خاموش شده.مردم یا خوابیده اند، یا دارند به خواب می روند. صبح دیگری در راه است.

لای پنجره را باز می گذارم و خودم را توی کاناپه جا می دهم. ساعت از یازده گذشته. می روم به آشپزخانه. صدای زندگی روی گاز نفس می کشد.بخارگرفته و تب دار است.هیچ چیزی مثل این چای تازه دم آرامش بخش نیست وقتی که اتاق پر از هوای تازه است و انگار نرم نرمک باران می آید.
صدایی می شنوم دوست داشتنی و کمی غمگین از مردی آشنا که شعری می خواند و سلامی و می افزاید:
" ... پس باز کن دکان که وقت عاشقی ست."

دیشب ، شمس لنگرودی، مهمان قدم اول( بخش شعر و ادبیات) برنامه " دو قدم مانده به صبح "بود.قدم دوم (تئاتر) ، با اجرای محمد رحمانیان هم به مصاحبه با چیستا یثربی اختصاص داشت.این برنامه شبانگاهی ، تاکنون پذیرای بسیاری از هنرمندان و اندیشمندان بوده است.حضور چهره های آشنا و فعال فرهنگی در این برنامه، تنوع موضوعی، آرامش ساعات پایانی شب و اجرای دوست داشتنی وبه قول خود مجری، کاربلد محمد صالح علاء ، توفیق ویژه ای به این مجموعه شبانه بخشیده است. چنین توفیقی امیدوارکننده است.امید یک اندیشه بلندنظر و عمل گرایانه که دست به کار شوید و با هر آنچه دارید و تحت هر شرایطی که هستید ، کاری انجام بدهید.حضور مناسب و خردمندانه اهالی سینما و تئاتر و فرهنگ و اندیشه در رسانه سیما هم این چنین است کما این که قطعا به کادربندی های ویژه احتیاج دارد.صرف نظر از نابسامانی و پریشانی اوضاع سینمای ایران و التهاب و جراحت فضای هنرمندان این حوزه، حضور فعال هنرمندان در تلویزیون را باید به فال نیک گرفت.

در شرایطی که عموم برنامه های سیما ، طرح و ساخت درست و حسابی ندارند ؛ یعنی فاقد فکر منسجم اولیه ، بخش های مرتبط ، محتوای دقیق و تاثیرگذار ، نوآوری و سلیقه و خلاقیت هستند ، یکی از بهترین برنامه های شبکه چهارم سیما که اتفاقا عمر چندانی ندارد(از زمان ساخت تا الان و با امید به مداومت) ، دوقدم مانده به صبح است و بدون اغراق کار وزینی است.شاید برای اولین بار است که مجری را در جایگاهی مناسب می بینیم.اجرا محترمانه و سنجیده و مرتبط است.مجری برنامه آدم موقر و فهمیده ای است ؛ دورتر از مهمانان و ناظر به آن ها قرار گرفته و برخلاف سایر برنامه ها ،موجود زائدی نیست.این گزیده گویی و در حاشیه قرار گرفتنش ، اتفاقا به شدت مهمان نواز و آرامش بخش است و از بزرگترین محاسن برنامه محسوب می شود.
دو قدم مانده به صبح برنامه متنوعی است و به حوزه های متنوعی مثل ادبیات ، عکاسی ، کاریکاتور ، معماری ، فرهنگ ، تاریخ ، سینما و تئاتر سرک می کشد. و در عین حال که در هر زمینه به بررسی تاریخی و تطبیقی هم می پردازد با وقایع روزمره هم همخوانی دارد و در ارتباط است.شخصا از بخش تئاتر با اجرای محمد رحمانیان لذت می برم. اگر عادت به شب بیداری دارید، یازده تا یک شب ، شبکه چهار، انتخاب خوبی است.

در عین حال که مردم ایران توانایی فوق العاده ای در تحمل کردن دارند ، فضای غالب رسانه ها ، خشن و تحکم آمیز و بی ادبانه است. با وجود این که اغلب برنامه ها دم از اخلاص و ارادت به مردم می زنند کمتر برنامه ای به خواست وسلیقه مخاطب توجه نشان می دهد. تحمل این همه حذف و اضافه دیکته شده واقعا طاقت فرسا است. اخبار، برنامه ها و تبلیغات تلویزیون نمایشی و اهانت آمیز است.لحن ها ، فرم ها ، فیگورها ، ژست ها و ادا و اصول ها، هدایت شده و اغراق آمیز است و چنین روال مذبوحانه ای تازگی ندارد و البته صدا و سیما با استفاده از بودجه هنگفت و انحصارگرایی تام به عنوان رکنی از کلیت ساختار تمامیت خواه ، از موثرترین پایگاه های عمومی خبری و تبلیغاتی است.
در این محرومیت فکری و فرهنگی ، برنامه هایی که با درایت ، در همین بسترو از همین مجرا ، با قدری انعطاف و سازش ، فعالیت می کنند ، دست به ابتکار و خلاقیت می زنند و زمینه استمرار و مداومت می شوند ، بسیار باارزشند. افرادی که گام به گام با شما و در میان شما هستند .اغلب متعلق به طبقه متوسط فرهنگی هستند و وجودشان مالامال از عشق به این سرزمین است. وقتی پای عشق به میان می آید ، زبان هنرمندان ، منطق راحت الحلقوم تری دارد .هنرمند، فداکار و ازخودگذشته است.و رنگ و لعابش از هر نقشی زیباتر است.هنرمند همیشه چیزی برای از دست دادن دارد و در نهایت جاودان است.هنر از بین نمی رود.گستره هنر وسیع و پهنه اش جهان شمول است.
همه کار و همه حرفی در ایران به هر حال از گذرگاه سیاست عبور می کنند.حکومتها هم رکن بی بدیل سیاست در هر مملکتی هستند.رسانه ها مهمترین ابزار حکومتها به شمار می روند.رسانه ها در همه جای دنیا منبع اصلی تبلیغات و اثرگذاری خبری و فرهنگی هستند. این جا رسانه ها به وضوح نقش بازی می کنند و حاکمیت هیچ تلاشی نمی کند که مردم را به بهترین نحو بچرخاند. پس سلطه با آگاهی و نارضایتی و سرکوب و سرخوردگی همراه است. این جا ، هنرمندان به همراه مردم منزوی می شوند.

پنجشنبه، بهمن ۲۵، ۱۳۸۶





تیک تاک - زیگ زاگ / دنگ دنگ - بنگ بنگ


شنبه، بهمن ۰۶، ۱۳۸۶

ذهنیت نابسامان ، عینیت منظم


داستان نظم و بی نظمی ، داستان جالبی است.نظم و بی نظمی نه تنها کنتراست جالبی دارند و به لحاظ هنری قابل توجه اند ، هم نشینی خردمندانه ای هم دارند. تعریف و نظر و عقیده آدم ها درباره مقوله نظم هم خیلی متغیر و متفاوت است.بعضی اوقات مجبوریم به خاطر ایجاد تنوع ،صرفا برای از بین بردن فضای بدون تغییر و دست نخورده ای که با آن مواجهیم ، دست از یک نظم و یک قاعده مشخص برداریم و به دامان قاعده و الگوی دیگری پناه ببریم؛ گاهی برای تنوع، گاهی به مصلحت،گاهی به ضرورت. و در هر مورد مشخص نیست که مدلی که جانشین می کنیم ، مدل منظم تری است یا آشفته تر و نابسامان تر.

همان طور که از دل بی نظمی ، گاهی وقت ها نظم قابل توجهی ایجاد می شود.شاید بهتر است بگویم طرح جدیدی خلق می شود.

در مباحث جامعه شناسی و سیر تفکر جامعه شناختی و خیلی قدیم تر حتی در تفکر فلسفی قدیم، " نظم اجتماعی " مورد توجه قرار گرفته. بعدها تاریخ طبیعی، به سمت فایده گرایی، مصلحت اندیشی ، تکثرگرایی، هم نشینی افتراقی پدیده ها و تساهل حرکت می کند.قواعد محکم و اخلاقی و مسلم تبدیل به واقعیات نسبیت بردار و قابل تغییر و حذف و اضافه می شوند. علم و قافله پیشرفت علمی از جهان الگو و نمونه و آمار و قاعده می گیرد و این بار به مسلمات علمی و قوانین طبیعی اندازه گیری شده رو می آورد.اما اندازه ها و قوانین ثابت طبیعی و ریاضی و فیزیکی هم تحت تاثیر برداشت و نگرش و ادراک و سوار بر خط زمان ، بالا و پایین می شوند.

جالب است که علم با تمرکز بر عینیات در مواجهه با ذهنیت ، همیشه مورد بی مهری قرار می گیرد در حالی که ذهن و قوای ذهنی و ذهنیت تا وقتی که کارکرد و ثمره آشکار و نمایانی از خود به جا نگذارد دیده نمی شود و کاربرد ندارد. افکار و تخیلات و توهمات و تصورات در جامعه شناسی کاربردی و علوم اجتماعی هم تنها زمانی به مسئله اجتماعی تبدیل می شوند که با انتقاد و اعتراض عمومی مواجه شوند و به عنوان موارد تخلف از ارزش تشخیص داده شوند و فراوان ذکر بشوند. یعنی واکنش و صدای عمومی باید چنان رسا باشد که سبب پرداختن به یک موضوع اجتماعی بشود والا خیلی دیر و به ندرت به یک سوژه قابل بررسی علمی تبدیل می شود.

به این لحاظ ، کشف واقعیات و پرداختن به واقعیت درمقام آن چه هست؛ آن چیزی که وجود دارد و نه آن چیزی که باید باشد و مقام علم و تحقیقات علمی مشخص می شود.

حقیقت هم احتمالا همین واقعیات متکثر است.با این حال حتی اگر حقیتی ازلی و ابدی و نظمی ماورائی و ثابت وجود داشته باشد که سوای برداشت ها و زمان ها و مکان های متفاوت باشد و پهنه ای وسیع تر از گستره بینش و توانایی های بشری داشته باشد ، باز فقط تا جایی ملموس است که از تاثیری دقیق و قابل درک و تجربه و آزمون برخوردار باشد و از آن کارویژه یا منفعتی عقلایی و قاعده مند حاصل شود.

مجموعه به هم پیوسته کنش و واکنش و روابط و فرایندهای اجتماعی ، شما را به ناچار به هم پیوند میدهد.در داخل این ساختار ، ذهنیت آزاد اگر بی معنا نباشد به سختی تعریف می شود. " من" بدون " مای جمعی" بی معناست و تعریف نظم یا بی نظمی اجتماعی و تشخیص مسائل اجتماعی هم به ناچار از همین پهنه بشری عام عرفی و اجتماعی به دست می آید.

جمعه، دی ۲۸، ۱۳۸۶

بزن توی گوشم


چهره قاطع آدم ها هنگام صحبت از اعتقاداتشان ، چهره جالبی است.اما چهره رخدادها، از نقل قول ها و حرف و حدیث ها شگفت انگیز تر است.چهره وقایع ،شگفت انگیزتر از چهره اعتتقادات است

چه قدر از انتخابات حرف زده ایم؟چقدر دراین باره مطلب نوشته می شود؟چه قدر دلتان می خواهد اسم انتخابات را بشنوید یا بحث های سیاسی و انتقادی راه بیندازید؟ چهره انتخابات ایران چهره کریهی ست.اما پیامدهای قریب الوقوعش شگفت انگیزتر و هولناک تر از حرف و حدیث های پیدا و پنهانی است که در آستانه آن اتفاق می افتد

دلم می خواهد چیزی بنویسم. قیل و قال کنم و همه چیز را جدی بگیرم.از سهم و نقش و حزب و مرام و آرمان و هدف و ایدئولوژی حرف بزنم.اما همه ی این ها بزرگ تر از خودشان به نظر می رسند.مثل این است که نشسته باشی توی کلاس مبانی جامعه شناسی – ترم اول و در جواب پرسش استاد سالخورده که ازت می پرسد:"هی شما بگو ببینم قدرت یعنی چه؟ یا اجتماع را تعریف کن "،مثل خر بمانی توی گل ؛ که از وضوح جوابی به ذهنت نرسد اما اتفاقا یکی ازمهم ترین و تعیین کننده ترین مفاهیم باشد و بشود ساعت ها و ساعت ها درباره اش بحث کرد

ما هم دچار لغات خیلی بزرگ و خیلی کوچک هستیم.لغاتی مثل نقش،مثل قدرت،مثل انتخابات

ما چه می خواهیم؟می خواهیم این آدم ها با این القاب و هیبت های زیادی غلوشده و با این پوزخندهای عصبی بهمان امرونهی نکنند. دلمان می خواهد مانع این رفتارهای غیرعقلانی و پرضررو هیستریک بشویم. می خواهیم باافراد لایق سروکار داشته باشیم و اوضاع مملکت جور دیگری به جریان بیفتد. اما مگر لیاقت چیست؟ توانایی چه مفهومی دارد؟متر و معیارسنجش چست؟ انتخابات در چه اجتماعی اتفاق می افتد و از چه سطحی برمی خیزد

نقل اکثر تحلیل های سیاسی و اجتماعی ،آگاهی و مشارکت توده ها ست. وقتی بحث حکومت دموکراتیک می شود از پایه های دموکراتیک هم صحبت می شود.اما آگاهی عمومی چیست ؟ چه معنایی دارد؟ و چگونه اتفاق می افتد؟آیا صرف منافع معیشتی و امنیتی به عنوان ضروریات اولیه زندگی هر انسانی ، بهانه مناسبی نیست برای پویا تر شدن هر انسانی و مدد گرفتن از راه کارهای عقلانی برای دسترسی به آن

حیات انسانی چه معنایی دارد؟ ما حتی از پس کپه برف های تلنبار شده توی کوچه ها و جلوی خانه ها و توی گذرگاه هایمان برنمی آییم. ما تمام وکمال به تماشا نشسته ایم.همه چیز را از دست داده ایم.شده ایم ملت تماشاچی.ملت پوست کلفت،ملت بی تفاوت،ملت بی غیرت،ملت بی خرد،ملت عقب افتاده و بی فرهنگ و لنگ و لوک. خدا می داند این همه استبداد جداندرجدی موروثی، کی،کجا،چگونه سبب یک قلع و قمح عظیم بشود.چرا کسی ما را محاکمه نمی کند؟ چرا نمی زنند توی گوشمان؟همه جا حرف حکام ناصالح است.اما چرا کسی به ما نمی گوید ناصالح؟ما چه میخواهیم؟ متر و معیار سنجش چیست

چهارشنبه، دی ۱۹، ۱۳۸۶

بادبادک باز





گاهی وقت ها خواندن یک کتاب بلاهای جالبی سرتان می آورد.می توانید ساعت ها درگیر یک حادثه ی تاریخی فراموش شده بشوید و به خودتان و این و آن، القاب مختلف بدهید.تجربه ی دل نشینی است که گاهی وقت ها کسی برایتان کتاب بخواند. نمی دانید چه قدر خوب می خواند.خاطره این شب های برفی سرد، زهراست که چراغ نفتی قدیمی را روشن کرده و برایم بادبادک باز می خواند




دسامبر 2001
در سن دوازده سالگی به آدمی تبدیل شدم که حالا هستم، در روزی دلگیر و سرد در زمستان هزارونهصدوهفتادوپنج.آن لحظه خوب یادم هست که پشت دیواری سست و گلی کز کرده بودم و دزدکی به کوچه کنار مسیل یخ بسته نگاه می کردم.از آن روز زمان زیادی می گذرد، اما حالا متوجه شده ام این که می گویند گذشته فراموش می شود، چندان درست نیست.چون گذشته راه خود را با چنگ و دندان باز می کند.حالا که به گذشته برمی گردم ،می بینم بیست و شش سال آزگار است که دارم دزدکی به آن کوچه متروک نگاه می کنم




بادبادک باز خالد حسینی بکی از بهترین داستان های بلند است.هم نشینی حوادث و انتقال آن به قدری نرم و روان است که خیال
می کنید روی بادبادک امیر سوار شده اید و روی آسمان افغانستان دارید پیچ و تاب می خورید.بادبادک باز شما را به افغانستان می برد و این بارنه از زاویه دوربین های خارجی و نوشته های دیگران بلکه از زاویه قلم یک افغانی . شخصیت اصلی قصه هم اتفاقا از خانواده ای متمول و اصیل است. قصه ای که می خوانید متعلق به کودکی های نزدیک افغانستان است. از دوره ای شروع می شود که جنگ و آوارگی هنوز به خانه های مردم هجوم نیاورده. بادبادک باز هم توصیف بزرگ شدن امیر است هم روایت آبادی و ویرانی کشورش. نفوذ روسیه وبعدها پیروزی و تسلط گروهک افراطی مذهبی طالبان، بیچارگی و نابسامانی های اجتماعی و سیاسی و فرهنگی و شخصیت های قابل تامل و تاثر برانگیزی که در خلال زمان با ترس و عشق و عذاب و اجبار و خاطرات ممتد کودکی دست و پنجه نرم می کنند


رمان خالد حسینی حداقل در چهار – پنج برش روایی دچار ساختارشکنی می شود و شگفت زده می شوید.خصوصا در فصل های پایانی داستان ، تنگنا برایتان بازتعریف می شود.می بینید که خانه،شرف،خاطره و فرهنگ چه سهم عظیمی دارند و سیاست سرکوبگرانه و متجاوزانه ، سنت بی تناسب با عرف و عقیده عمومی و ناتوانی توده ها چه سرنوشت ناگواری برایشان تولید می کند
واقعیت عظیم تر ازین حرف هاست.چگونه می شود درباره آدم ها قضاوت کرد؟ عشق و ترس و خیالات شما همه اش مال شماست و محیطی که باعث شده به این شکل جوانه بزنید.آدم های آن سر آب ها اصلا نمی فهمند چه می گویید.درد شما به خودتان برمی گردد و به مرزهایتان. مگر این که روایتشان کنید.بارها و بارها برای خودتان و برای دیگران و باز برای خودتان


بدو گفت گر زان که رستم تویی/ بکشتی مرا خیره بر بدخویی
زهرگونه بودم تو را رهنمای/ نجنبید یکباره مهرت ز جای
کنون بند بگشای از جوشنم/ برهنه ببین این تن روشنم
حسن می گفت:" تورو خدا دوباره این جا را بخوان امیر آقا."گاهی که من این قسمت را می خواندم ،چشم های حسن پر از اشک می شد و من همیشه می ماندم که او برای چه کسی گریه می کند

تاریخ شما را دوباره روایت می کند.آن وقت خیلی دردناک است که شخصی ترین دردهایتان را در خلال دوره های تاریخی می بینید که بارها و بارها تکرار شده اند. پای ثابت همه این ها هم خودتان هستید و دیگرانتان.ولی احتمالا فقط وقتی می فهمیم مرگ چیست که به ما نزدیک تر باشد.توی بغلمان اتفاق افتاده باشد و همراهمان رشد کند.حالا هر جور میخواهی ببین .مرگ یک تعریف دارد
چه قدر اسیر شده ایم.توی دلت داد می زنی که آهای مرتیکه ها زودتر یک فکری بکنید.این جماعت پر از ارواح دوست داشتنی ست
خیالتان را می گسترانید و سایر شخصیت ها را مجسم می کنید که داستان چگونه می چرخاندشان. قصه گوی من دیشب با قاطعیت گفت :" همه داریم بازی می خوریم.سرنوشت همه قصه معلومی دارد.ما همه از پیش نوشته شده ایم." من هم باهاش موافقم.به قول یکی از منتقدان معروف این داستان، شاید تنها ایراد واقعی این رمان شگفت انگیز این باشد که خیلی زود تمام می شود
نمی دانم بادبادک باز را خوانده اید یا نه. تا جایی که یادم هست یکی از کتاب های پر طرفدار سال های هشتادوسه-هشتاد و چهار بود.تجربه کنید.حتما حس سرشاری به زندگی تان تزریق می شود




چهارشنبه، دی ۱۲، ۱۳۸۶

فلسفه ی هنر


هنر در مناسب ترین تعریفش، امری شهودی است.چرا که از طبیعیات نیست، چون غیر حقیقی است.اکثر فلاسفه حتی علمای فیزیک اعتقاد دارند که امور هنری به حکم منطق ذاتی موضوع و به تصدیق عامه، اصالت حقیقی ندارند
اگر هنر را شهود بدانیم و اگر شهود را مشاهده و تماشا تلقی کنیم، نمی توانیم بگوییم که خاصیت هنر سودمند بودن آن است.زیرا نتیجه ای که از یک چیز سودمند حاصل می شود، لذت و دور کردن رنج است و حال آن که هنر ذاتا هیچ ارتباطی با مفید بودن یا با خوشی و رنج ندارد.دیگر این که هنر یک عمل اخلاقی نیست چرا که اخلاق در یک دایره ی معنوی بالاتری دور می زند.شهود یک عمل نظری و بنابراین نقطه ی مقابل هرگونه کار عملی است.هنر یک نوع ادراک به وسیله ی مفاهیم نیست.ادراک به وسیله ی مفاهیم که ساده ترین شکل آن ادراک فلسفی است، همواره حقیقت جو است ،اما معنای درک شهودی درست فرق نگذاشتن بین حقیقت و خلاف حقیقت است

در ارتباط فلسفه با هنر (فلسفه در معنی وسیع کلمه که شامل همه نوع تفکر درباره ی حقیقت است )باید مقام هنر را در یک سیر تاریخی مشخص کرد.چیزی که هنر از مذهب و اساطیر کم دارد، درست همان تفکر است و ایمانی که از آن ناشی می شود
هنرمند نسبت به تصور خود نه ایمان دارد و نه ندارد ،بلکه فقط آن را به وجود می آورد
تعریف شهودی از هنر مانع از آنست که هنر را یک وسیله ی ایجاد طبقه یا مثال یا نوع یا جنس بدانیم
شهودهای فردی و اصیل و ترجمه ناپذیر و غیر قابل طبقه بندی، ظاهرا از شمول فکر خارج اند.مگر این که بتوان بین آن ها رابطه ای برقرار کرد
حقیقت اینست که قرون وسطی نیز به سهم خود دارای مکتب های مخصوص به خود و استادان معانی و بیان و مشوقین هنر و ادب و مسابقه های شاعرانه و قضاوت های مربوط به آن ها بوده است
گفته می شود که در این دوره زیباشناسی وجود نداشته، اما مقصود انکار این حقیقت نیست که در آن زمان هم بشر زحمات زیادی در راه هنر کشیده است.مثلا علم عملی یا آزمایشی هنر و انواع مختلف آن یعنی دستور زبان و فن معانی و بیان و قواعد شعر و مجموعه های اصول مربوط به نقاشی و معماری و موسیقی به دست یونانی ها و رومی ها ایجاد شده است.در این زمینه در فاصله ی بین زمان سوفسطائی ها ی یونان و کسانی که در ایتالیا در طی قرن های پانزدهم و شانزدهم ،شاهکارهای ادبی عهد باستانی را زنده کرده اند، کار بسیار بزرگی انجام شده، زیرا هنوز فریاد اعتراض مخالفان و غوغای رمانتیک ها در فضا منعکس است
منظور غایی از ایجاد آن ها یک منظور عملی بوده نه نظری و انتقادی و جالب این است که در زمان ما می توان آن مفاهیم را تعدیل نمود و با مقتضیات زمان وفق داد، اما انصراف از آن ممکن نیست و طرز بیان دیمی و خودرو به یک نوع پریشانی و خستگی می کشد که نشانه های دور افتادن از انضباط است.در دوره ی باستان، گذشته از مفهوم هنر که گویی در فضا پخش بوده ، نشانه های افکار فلسفی ادغامی در این حوزه هم دیده می شود. مثل شک افلاطونی درباره ی ارزش شعر یا تضاد میان افسانه و معقولات یا نظر ارسطودرباره ی شعر که وجه امتیاز آن را نسبت به تاریخ کلی و معنوی بودن آن می داند و یا کوشش پلوتون که مفهوم زیبایی را با مفهوم هنر یکی می کند
انتقاد واقعی هنر ،انتقاد زیبایی شناسی است.نه از آن جهت که مانند انتقاد شبه زیبایی شناسی، فلسفه را تحقیر می کند بلکه به این علت که کار فلسفه و مفهوم هنر را انجام می دهد
چه در مورد هنر ،چه در مورد فلسفه و اخلاق و سیاست، عمیق بودنشان در هر یک از این موضوعات به علت عمقیست که در موضوعات دیگر دارند.انتقاد هنر و نیز فلسفه ی هنر را نمی توان از تاریخ کامل تمدن بشری جدا کرد.اما تاریخ هنر در سیر تاریخ تمدن از قانون مخصوص به خود تبعیت می کند که همان هنر است اما محرک تاریخی اش همان سیر تمدن است نه یکی از مظاهر روح که از مظاهر دیگر جدا باشد
اما به پیروی از "اصالت تجربه" ،دوره ای که هنر در آن به سر می برد، از لحاظ فرهنگی ،متکی بر طبیعت و از لحاظ عمل مبتنی بر صنعت بوده و هست.بنابراین شاید به این لحاظ بشود نتیجه گرفت که عظمت فلسفی و عظمت هنری در آن یافت نمی شود
هنر معاصر، هنر هوی و هوس است.دچار آشفتگی تمام است و سودای اعیان نشینی مبهمی دارد که مطلوبش درک لذات یا اعمال قدرت و گاهی تمنای وصول به عرفانی است مقرون خودخواهی و لذت طلبی.نه ایمان به خدا دارد نه به فکر .دیر باور و بدبین است و شدیدا مستعد مجسم کردن این گونه حالات روحی است اما در عین حال شدیدا مستعد یا آرزو مند رسیدن به نوعی اخلاق هنری یا یک فلسفه ی هنری شریف تر است
paint: Max Ernst. Day and Night. 1941/42. Oil on canvas

مطلب گزیده ای از کلیات زیبایی شناسی بندتو کروچه است.