دوشنبه، آذر ۱۶، ۱۳۸۸

و جهان را به قدر همت و فرصت خویش


آن روز که رفتیم دانشگاه،همین اواخر را می گویم، نمی دانی چه التهابی داشتیم همه ی ما.ما که هیچ کداممان جنبشی و گروهی نبودیم .آخر چه طور ممکن بود خواسته هایمان یکی شود که همه را کنار هم جمع کند و این قدر یک صدا ؟

« پنجاه و پنج سال پس از واقعهی کشتار دانشجويان به دست شاه و عواملش‌، شعار مبارزه با استبداد هرگز فراموش نشد .... شاه ۲۵ سال تلاش کرد تا کشتار ۱۶ آذر را از يادها ببرد و اين روز (روز دانشجو) را دانشجويان و مردم به فراموشی سپارند، اما غافل که خون را می‌توان به‌ظاهر شست و دارها را برچيد، اما آثار آن ابديست و پاک‌ناشدنی.»*


انقلاب نشده اما دانشجوها جمع شده اند توی دانشگاه. شعار می دهند برعلیه شاه و برضد نیکسون.
درکنکور قبول شدیم . رفتیم دانشگاه.درس هایشان به درد نمی خورد.دروغ گو بودند. هیچ وقت چنگی به دل نمی زد. با این حال برایمان مسلم بود که باید دانشجو بشویم.هنوز جامعه شناسی نخوانده بودم اما می دانستم که انتظار اجتماعی چیست و مسیر زندگی تو باید شبیه به دیگران باشد."هم رنگ جماعت شدن"،خلاقیت زیادی لازم نداشت.مسیرو قاعده ی مشخصی را باید پی می گرفتی و از یک الگوی عمومی تبعیت می کردی.همه همین کار را می کردند.بعد هم مثل بقیه یک مدرک دانشگاهی نصیبت می شود و قدری افتخار اجتماعی!.راستش اصلا آدم های امیدواری نبودیم که انتظار داشته باشیم لذت ببریم از درس خواندن یا این که چشم اندازهای جدیدی ببینیم یا این که بتوانیم خودمان را تصور کنیم در محل کارمان.ما زندگی نداشتیم.ما چشم انداز نداشتیم.

فقط رها شدن است از یک مرحله به مرحله ی بعدی.همین دانشگاه هم آدم های قالبی می ساخت.شبیه به همدیگر می شدیم.موجودات مطیع می ساخت و بدون نشاط،بدون امید،بدون آینده. نهایتا ساختمان و ساختار بی سر و تهی بود که هیچ کارکردی نداشت.ما خیلی چیزها می خواستیم.دانشگاه چیزی به ما نداد.
... مرگ بر دیکتاتور
سوای درس خواندن که هیچ شکل و شمایلی نداشت و انتظارات آموزشی بیهوده ، یک سری تشکل های ناامیدکننده تر هم دور و بر مان وجود داشت که ظاهرا دسته بندی هایی داشتند و معلوم نبود چه هستند و چه می گویند و چه می خواهند بکنند.آدم های جالبی نبودند.دعواهای مسخره ی بچه گانه ای داشتند که خیلی هم بحثی و اعتقادی و مرامی نبود.از پس یک عضوگیری ناقابل برنمی آمدند و نمی توانستند حتی ظاهر صنفی داشته باشند،تبلیغات نمی نوانستند بکنند،بلد هم نبودند ،به نظر می رسید هیچ چیز نیستند،راستش شور و شوقی هم ایجاد نمی کردند،نشریاتشان چنگی به دل نمی زد.روابط عمومی شان ضعیف بود.دیگران را پس می زدند.از همه بدتر نمی شد بهشان اعتماد کرد.آن قدر خون سردی و مدارا نداشتد که یک گفتگوی ساده را مدیریت کنند یا فقط یک پای صحبت باشند.راستش هیچ وقت دلمان نخواست برویم سمتشان.
قاتله ... قاتله.... قاتله
« اگر اجباری که به زنده ماندن دارم نبود، خود را در برابر دانشگاه آتش می‌زدم، همان‌جایی که بیست و دو سال پیش، « آذر»‌مان، در آتش بیداد سوخت، او را در پیش پای «نیکسون» قربانی کردند... این « سه یار دبستانی»، که هنوز مدرسه را ترک نگفته‌اند، هنوز از تحصیل‌شان فراغت نیافته‌اند، نخواستند - همچون دیگران- کوپن نانی بگیرند و از پشت میز دانشگاه، به پشت پاچال بازار بروند و سر در آخور خویش فرو برند. از آن سال، چندین دوره آمدند و کارشان را تمام کردند و رفتند، اما این سه تن ماندند تا هر که را می‌آید، بیاموزند، هر که را می‌رود، سفارش کنند. آنها هرگز نمی‌روند، همیشه خواهند ماند، آنها «شهید»‌اند. این «سه قطره خون» که بر چهره‌ی دانشگاه ما، همچنان تازه و گرم است. » **

*  از یادداشت محمد ملکی- شانزده آذر هشتاد و هفت
** بخشی از نوشته ی علی شریعتی در رثای شهدای شانزدهم آذر