سه‌شنبه، شهریور ۲۴، ۱۳۸۸

بلند بلند بنویسیم برای میم ، خودمان و سایرمخفف ها

عین میم را از پشت سر و با فاصله نشان می دهد و یک داستان مسخره ی بی سروته ، با لحن مزخرف خبری تحویلمان می دهد تا مدت ها خبری ازعین میم نبود و حالا بدون این که کسی بداند پیدایش شده و در جایگاه متهم، دارد اعتراف می کند.جلسه پنجم از سایر جلسات، مضحک تر است.تفاوت چندانی اما با جلسات قبل ندارد.فیلم ساز و کارگردان و عوامل اجرایی اش همان ها هستند و همان چهارچوب را روایت می کند.نمایش،همان نمایش است و این پنجمین اپیزود، بار کمدی تراژیک بالایی دارد.
نمی دانم بعد از آن کلوزآپ های مداوم و با تاکید و اعتراف های ساختگی از چهره های شاخص، چه فرقی می کند که ازاین جا به بعد نمایش ، علنی باشد یا غیرعلنی؟ چه فرقی می کند که این بار چه کسی درآن جایگاه قرار می گیرد و این که اتهاماتش چیست.نشان دادن یا ندادن چهره او حالا چه اهمیتی دارد و این که مخفف نام ها را به کار می برد یا نه .دورنمای عین میم هم در همان جایگاه است.شبیه به سایرین و با همان حرف ها.
مضحک است که بگویند آقای عین میم از ستاد آقای میم میم.

چه قدر می شود تحمل کرد و چرا چاره ای نیست جز فراموشی؟خو کردن به روزی صد بار آرزوی مرگ و آب از آب تکان نخوردن هم دشوار است این جا محکمه ندارد و قاضی صاد باید بنشیند آن جایی که نباید و مقدمه اش قضاوت باشد بر اساس عدالت و انصاف؟!اسمش را بگذار عقده گشایی و سرریز کردن یکباره سندروم های متنوع و ترکیبی .اسمش را می گذارم حکمرانی مطلقه ی بی چون و چرای بدون مرز،حکومت فردی.
اما این جور وقت ها ،هرچه قدر هم که عادت کرده باشی به همه ی این ها، به قول شیخ شجاعمان میم میم مگر می شود رگ غیرتت به جوش نیاید ؟! همین خو کردن حالا چند نفر را تا دندان مسلح ،صاحب مشروعیتی خودخواهانه و صاحب همه چیز تو می کند.پس جلوی چشم همدیگر پاره پاره می شویم.داغ می شویم بر دل عزیزانمان.

اما داستان گویا فقط به بندگی و بردگی ختم نمی شود که نباید بشود.آخر مگر ما مرده ایم؟حالا یکی باز بگوید :"چه باید کرد؟" و این بار خطاب به مردم ، بحث داشته ها و نداشته ها را پیش بکشد.یکی که جسور تر است و صاحب نام، یا یکی از خودمان که هیچ وقت دیده نشد، پرچممان را دست بگیرد.
نمی دانم.شاید یک دست کاری اساسی در زمان لازم است و شاید قبل ازآن لازم تر باشد که قدری فیلسوف بازی دربیاوریم.
کجا هستیم ما؟
میم قاف عزیز! دلم تنگ شده برای آن سرمقاله های تبیینی ات.هیچ کس به آن قوتی که تو می نوشتی و با آن شور و حسابگری نمی نوشت.حالا کجا هستی؟کجا هستیم ما؟چه باید بکنیم؟می دانی دلم یک رجعت اساسی می خواهد به جایی در تاریخ که ازش غفلت کرده ایم و به نحو مزخرفی، پی در پی تکرار می شود.همان جایی که باید یکی پایمردی می کرد تا آن آمیختگی فرهنگی نابه جای اجباری بازسازی بشود. همان جایی که ناگهان شکستیم و به زور، سیاست و دیانتمان در هم آمیخت. این صدای تاریخ است و صحبت از مسیری ست که به اشتباه پیموده شده. چاره ای نیست.باید برگشت به همان جا،همان شکستگی و همان ادغام .
همه چیز از یک رهبر مذهبی شروع شد و بعد جنبشی ایجاد شد به نام اصلاح دینی. مذهب از دل مذهب متولد شد و به ماجرای تمامیت دینی پایان داد.مذهب اما از بین نرفت که ازبین رفتنی نیست.پدیده ای است کلی و ایمانی و درونی که ازبین نمی رود اما می تواند دست آویز باشد و گره بخورد به منافعی تمام نشدنی.آن وقت است که برعلیه خودش عمل می کند.
...
ادامه دارد.

چهارشنبه، شهریور ۱۸، ۱۳۸۸

شب های مقدس


شب های مقدس که ازراه می رسند همه را یک جا جمع می کند.اشک و آه و ذکرو ورد و زبان های رمزی یادشان می دهد که یک جور و یک رنگ و یکسان کنارهم بایستند و دست هایشان را ببرند به آسمان.من توی اتاقم هستم..این جور مراسم ها را دوست ندارم مثل فیلم دیدن دسته جمعی تو سینما که تمرکزم را به هم می زند و نه داستان می فهمم توی آن شرایط نه می فهمم چرا آن جا هستم.
شب های مقدس که از راه می رسند ، نمی خواهم بهش فکر کنم اما به قول معروف یک چیزهایی مثل خوره که اتفاقا به سختی می توان ابرازشان کرد با تو می مانند.من می مانم و آن چیزها که توی سرم هستند و احاطه ام می کنند.
دوستش ندارم.می خواهم روبه رویم بنشیند و با هم حرف بزنیم.هیچ وقت نمی آید.خودش را مخفی می کند.می پیچاندم.من اما زبان آن بقیه، تفسیر دیگران ،ناله و شیون و ابراز عشق دیگران را نمی خواهم. نمی خواهد بفهمد،حالی اش نمی شود که از خاطرات دیگران بد م می آید. که آن ها همه شبیه به هم هستند.شبیه به هم می شوند.
مال من فقط ناب است.مال من با همه فرق می کند. اما می دانم که فقط تا وقتی مقدس است که ازش حرف نزنی مثل خواب هایی که گاهی وقت هاتعبیر و نشانه و پرتو یک سری لحظات خاص هستند و باید توی قلبت نگه داریشان. بگذاری آرام آرام فراموش بشوند و ازش حرف نزنی.
ناظر است شاید.دراین حالت می دانم که باید جایی همین دور و اطراف باشد.دست های مراقبش را می بینم که می ترسد ازین موجودی که نمی تواند روی پاهایش بایستد.
شب های مقدس که از راه می رسند به طرز مزخرفی به سراغم می آید.خود اوست یا تصورات من که او را شکل می دهد به هر حال به طرز غریبی سایه به سایه ام می شود.دلم می خواهد آن قدر باخودم خلوت کنم که مثل زهر از تنم بزند بیرون.راحتم کند. خسته می شوم و به خواب می روم و بعد گم و گور می شود.
نه جنات تجری من تحتها الانحار، نه باغ و زید و حوری و فرشته،نه محاکمه و خدایی قهار که می خواهد چوب بزند و آویزانت کند، هیچ کدام این ها. تمنا نمی کنم که تو را به خودآیی ات از من بگذر.
به جهنم که نگذری.این جورالتماس کردن وحشتناک است .تو دلم می گویم به جهنم که پرتم کند به یک جای دور.اصلا او بلند شود بیاید من را درک کند.خسته شدم از دستش.
شب های مقدس که از راه می رسند می نشینم رو به قبله و شروع می کنم به حرف زدن اما نمی دانم چرا کفر می شود. خودگفتگویی ام لحظه به لحظه بیشتر می شود.خودم را و خودش را آن قدر سوال و جواب می کنم که زهرش بریزد. این شب ها بیشتر از هروقتی ....

یکشنبه، شهریور ۱۵، ۱۳۸۸

کمکم کن

به طرز مزخرفی یک لحظه تبدیل می شود به یک ساعت و یک روز و یک هفته و یک ماه و یک سال و ... و یک عمر.این وسط یک چیزهایی در وجودمزخرفمان،در حافظه و فکر و خیال و ذهن و دم و دستگاه و تشکیلات مزخرفت ثبت می شود و تاثیر مزخرفش را روی تو می گذارد.تو همین هاگیرواگیر به یک چیزهایی عادت می کنیم و سروشکل وریخت و قیافه ات تغییر می کند.بعدها زمان مزخرف درازی که به هرحال از راه می رسد، وادارت می کند به خودت بیایی و جا بخوری از ملاقات بی مقدمه اش، جا بخوری از این ناگیرایی و نشناختگی و نامعلومی تصاویری که قبل و بعد و الانت را به زور می خواهد به هم اتصال بدهد مثل یک لباس تنگ مزاحم ناراحت که به هیچ وجه با قواره ات جور درنمی آید اما باید تنت کنی.
خیلی هولناک است که یک باره،چیزهایی که نمی دانستی و ندیده بودی،فقط خوانده بودی و هیچ وقت باورنکرده بودی چون مابه ازای بیرونی نداشته یا دوربوده از تو و دستش به تو نمی رسیده ، از راه برسد.روبه رویت قرار بگیرد ، یک چک بزند تو گوشت و بگوید من واقعیت دارم.بعد دشنه اش را لخت کند و فرو ببرد به اعماق وجودت و با هرزخم هوشیارترت کند و همین جور بزند و فرو ببرد و وجودت را خط خطی کند.
به طرز مزخرفی حالم خوب نیست.درد امانم را بریده.می خواهم فریاد بزنم.می خواهم راهم را بگیرم و بروم.می خواهم این موجود بی مصرف به درد نخوری نباشم که هستم.می خواهم کاری بکنم برای آن آینده مزخرفی که مال من است و بخواهم یا نخواهم ازراه می رسد.بخواهم یا نخواهم ملاقاتش می کنم.
این جور نوشتن به هیچ دردی نمی خورد وقتی با همه چیز و همه کس درگیری وجودی پیدا کرده ای و نمی توانی خلاص بشوی ازاین وضع،ازین سکوت،ازین خفقان،ازین وحشی گری، ازین بیهودگی،از همه چیز.
نوشتن فریاد زدن است.خودنمایی ست.این جور خودنمایی آرامم می کند با اشک و آه و ناله و افسوس و کابوس های مزخرف تمام نشدنی.تنهایی هرکداممان ختم می شود به این ها.
کاش می شد رجعت کرد، بازگشت ، پناه برد به یک آغوش مقدس و محکم و نیرومند.به طرز مزخرفی بگوییم بخواهیم امانمان بدهد،پناهمان بدهد
پناهمان بده.امانمان بده.کمکمان کن.