سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۱، ۱۳۸۹

بالاتر از سیاهی

از صبح ، دل دل می کنم که چیزی بنویسم.تقریبا می دانم راجع به چیز و همین هم خوب است اگرچه می تواند زبان آوردنی یا نوشتنی هم نباشد. به قولی جزء اسرار باشد آن موضوع خاص و دور از دسترس.اما چه چیزی بیشتر از " بودن" اهمیت دارد برای یک موجود زنده؟ من حتی وقت هایی که به مرگ فکر می کنم ، از فکر بودن، خلاص نمی شوم.یعنی اساسا نیستی برای من، قضیه پرابهامی ست.نه چیستی و چگونگی اش را می دانم نه معنایی که باید به این مصدر و این مفهوم، اطلاق شود.

از صبح، نه از دیروز، دوروز پیش ، دروغ است همه این روزها، سال هاست که دلم خون است. بهت و ترس و کابوس دارم از شنیدن خبر نبودگی این آدم ها.همیشه وقتی یک عده آدم از دست می روند، خون به دل می شوم و درگیر می شوم با این هستی پرکابوس تودرتو و پراعجاب که به نظر می رسد می تواند ناغافل از آدم سلب شود.بعد هم شانس بیاوری، خبرت را می آورند برای یکی.اعلام می کنند که تو مرده ای و مثلا به فلان دلیل و در چنان روزی و بعد دلیل تراشی می کنند برای آن.

مثلا می گویند طرف سکته کرد در روز دوشنبه یا فلانی به علت فلان بیماری یا تصادف یا یک حادثه ای رفتنی شد در فلان جا و فلان روز. ممکن است هیچ کدام این ها هم صحت نداشته باشد یا اصلا فرد مورد نظرمان در دسترس نباشد و ناغافل گم و گور شده باشد .بهش می گویند مفقود؟ بله مفقود باشد و در غیاب بمیرد یا اصلا نمرده باشد

اما گاهی وقت ها زندانی هستی و محکوم شده ای به مرگ. به هرحال و به هر نحو، یک مرجعی حکم صادر کرده و تجدید نظر و هیئت های مختلف هم هم نتوانسته اند کاری از پیش ببرند و تو حتی غزلت را هم نخوانده باشی یا خوانده و نخوانده، رسیده ای به آخر خط. این جور مردن چگونه است؟ خصوصا وقتی پای آرمانت بوده باشی و جانت را گذاشته باشی کف دست. آخرین گام هایت را که برمی داری، در آن لحظه های آخر، چه چیزهایی دربرابر دیدگانت نقش می بندد؟در آن لحظاتی که می دانی حکمت عادلانه نیست و کشیده می شوی پای چوبه و چشم بند داری و دست هات یسته است، آن وقت چه بلایی سر اعتقادات یک آدم می آید؟ به چه چیز فکر می کند؟ اصلا می شود فکر کرد در آن لحظات ؟ اضطراب داری یا سرشار هستی از یک ایمان لایزال؟

زمان چیست برای یک آدم زندانی؟ چه خصمی، چه اضطرابی، چه حجمی ، چه معنایی دارد برای او؟ اصلا هست؟ این حجم عظیم که نباشد و قراردادهای دیگر و وقتی ناغافل، همه چیزت را ازتو غارت می کنند، چه می ماند ازآدم؟ اسارتش؟ دردش؟ ایمانش؟ خدا؟ ذهن؟ یاد؟ وجود؟خاطراتش؟ چرا محکوم هستی تو؟ بین این همه آدم چرا نو؟ کجا هستی ؟ می دانی هنوز؟ درگیر هستی با چه چیزهایی و چیست در برابر دیدگان؟حافظه لعنت شده، کار می کند؟ این ها که هستند؟ چه می خواهند از جانت؟ می جنگند برای چه چیزاین قاتل ها و چه چیزی را ازتو سلب میکنند به زور؟چه لذتی دارد قلع و قمح کردن یک آدم در بند و بعد چه افتخاری و چه حسی ایجاد می کند این کار؟

زندگی بی معناست. زندگی، بدون هستی ، بی معناست .زندگی با هستی یا بدون آن.

کسی چه می داند چیست. مردن، شهادت دادن است ، انهدام است، مواجهه است یا رهایی؟ تکلیف آن ها که می مانند چه می شود؟ اصلا بعد از مرگ، آن ها چه هستند؟ جدایی بین ما از چه سنخی ست؟ آن وقت، تکلیف ما روشن است؟ یا باز هم همین حیرانی ست و کابوس های شبیه به خوره و همین توالی بیهوده و همین جور حبس و همان حبسیات و همین جلادها، همین خون خوارها، همین هیولاهای منحوس عذاب آور، همین ها؟

چرا رها نمی شود آدم؟ نیست نمی شود و نمی رود برای همیشه، بی بازگشت؟ ذهن وامانده چرا ازکار نمی افتد؟

نابودی چیست؟ آخر دنیا کجاست؟ مادرم کجاست؟ چه کرده با من؟ چه کار می کند بدون من؟ چه قدر سرزنش می کند من را؟ چه قدر صبور است یک انسان؟ چه می کشد او؟ چه می کشبم ما؟

دلم خون است. از دیروز می خواهم چیزی بنویسم برای تو.نمی دانم چگونه.نمی دانم چه کنم.نمی دانم از کجا شروع کنم.نمی فهمم واقعیت چیست.نمی دانم حتی مرگ چه معنایی دارد و آدم مرده چه تفاوتی دارد با بقیه زنده ها؟

دوشنبه، اردیبهشت ۱۳، ۱۳۸۹

رقصیدن در ابهام


ابهام، ابهامی فریبکارانه و دست سازو سخنانی پر طمطراق! چرا که نمی خواهیم بداند این را که آگاه نیستیم و فهممان تاچه حد درمانده است. باید دست به کار ساختن و ترتیب دادن چیزدیگری بشوی. هنری بی نقص از تزویر که ساخته توست با سبک و سیاقی مجهول و پرابهام، همانند ان چه در اختیار من نیز هست که ندانی تا چه میزان نقص دارد این فهم وامانده و خود را اثبات کنم به خواننده ای حیران که هیچ گاه نخواهد پرسید این اراجیف چیست.آخر این چه نمایش احمقانه ای است و چه جور اتلاف عمر؟ همه این ها را برساخته ای که پرده بیندازی روی چه چیز؟ آخر می خواهی چه کنی با این ها و چرا سرراست نمی روی سراغ اصل مطلب یا از هر چیز کاربردش را نمی خواهی به کفایت و برای استوار ساختن آن چه شایسته است ، همان را نمی جویی؟

کوتاه کاری است دیگر. بازی سرخوشانه توست با کلمات. وچه چیز؟ گذران وقت ودیگر هیچ. شده ای استاد انحراف از بحث و اصلا نمی دانی مقصود تو چیست. حواست هست؟ همه این ها را می توانستم در یکی دو جمله کوتاه هم خلاصه کنم مختصر و مفید. اما لذت دارد نادانی و اصرار بر پنهان کاری که صادق باشی با من ، مختص من هم نیست. یک سنت اصیل است گویا و تاریخچه ای دارد این تلاش برای زدن به بیراه . کوچه پس کوچه شناسی است برای ماندن بر همان قامت و همان اصل که انحراف است از اصل. حتی نوابغی هم گویا بوده اند در این راه و حتما به ذهنشان خطور کرده خیلی وقت ها و پست تر از این ممکن نیست و باز که باز.

بعید نیست که از لابه لای همین چرت و پرت های خوشگل و خوش قافیه چیزی هم به ذهن برسد و دستمایه کشف بشود یا شهود. از دل قانون احتمالات و ناگهان سیب بخورد توی مغزت و بدانی که جاذبه چیست. دانشمند هم باشی از قضا اما دانشمند کوچه پس کوچه ای و لقمه را بچرخانی دور سر و این وسط دستت هم بشکند.....آخ!

می خواهم بزنم بیرون از خودم. بروم بالا. بیرون کنم خودم را ، خلع لباس کنم خودم را و چیزی بشوم ناشتاخته اما سرراست و شدید و صریح، فاقد چیزها. نمی شود.نمی توانم. حیات ازم سلب می شود یا می میرم و زنده می شوم بعدازآن. از رونق می اندازم خودم را و بعد گم و گور می شوم قاطی آشغال ها. بعد من می مانم و کلمات؟ نه چیزی حتی به جز کلمات مانند نور یا آوا یا مزه ای زیر زبان که حتی قابل ارجاع نباشد به فهم وامانده و چیزی باشد ورای همه این ها. چیست آن؟ چرندیات محض! چون موضوع داری و نامش هست "انحراف از موضوع " و گویا داری قوام می آیی در این ساحتار نمایشی ریاکارانه پرابهام.

Paint: David Alfaro. The Dance of the Rain 1919