یکشنبه، فروردین ۰۸، ۱۳۸۹

شب ممکن



به خاطر کاغذ های مچاله کنار سطل آشغال اتاقم است که نمی دانم به رمانت به چشم یک منتقد نگاه کنم یا یکی از شخصیت ها.همه این کاغذپاره ها نوشته هایی هستند که درآن ها سعی کرده بودم دربرابر رمانت - نمی دانم بنویسم رمانت، رمان هاله یا رمانم - نقش منتقدی خارج از گود را بازی کنم.نمی شود، نشد.
« از متن کتاب و گزیده پشت جلد »

***

باید مرد باشی برای داشتن این همه بی پروایی و شهامت. جنون و هذیان های عاقلانه و تصویرها و تعبیرهایی که داری را باید همین قدر بی پروا و صریح و تا حد امکان پیش رونده، بیاوری روی کاغذ.آن قدر که خواننده را دمغ و کلافه کنی در بعضی سطرهایت و بعد ناگهان بزنید به خال.اما شما به خال نزده اید .ایده پشت جلد کتاب که "خود انتقادی" هم هست، به کارتان نیامده .رمان شما ایده ی جالبی دارد اما نمی دانم چرا به این شکل درآمده. انگار برای خودتان داستان تعریف کرده اید یا برای چند تا از رفقا."شب ممکن"، سردرگمی زیاد دارد.چه نیازی هست به از این شاخه به آن شاخه کشاندن خواننده و نهایتا سردرنیاوردن از معمایی که برایش ساخته اید با آن پایان بندی سرهم بندی شده که لابد از سرناچاری به داستانتان اضافه شده است؟ چه نیازی بود خودتان را به شخصیت ها تحمیل کنید و درودیوارداستانی را که می شد وجود داشته باشد، به هم بریزید؟ نمی دانم به این بدی ها هم نیست اما گویا شما اصلا برایتان مهم نیست که چه بر سر آدم می آید، وقتی یک صفحه درمیان، پاراگراف به پاراگراف، جای شخصیت راوی را عوض می کنید. نه، حواستان هست یا این که فرایندی دارید خواسته و ناخواسته که به خواننده هم سرایت می کند؟
بعد نمی دانم چرا اعتماد می کنیم به هم .می دانیم که دارید ذهن خوانی می کنید که اعتبار زیادی هم باید داشته باشد. یعنی نباید متکلم وحده بود و در این انفراد و تک گویی پیش رفت. لااقل بهتر است نشان بدهی که حواست به دیگری هم هست.
راستش اول جا خوردم از خواندن داستانتان آقای شهسواری با آن نثر زیبایی که دارید و خیلی خوب می تواند ذهن ها و شخصیت ها را توصیف کند.خصوصا فصل " شب واقعه" که خواندنش راحت نبود اما حسابی بهم چسبید. شما خودتان یا مازیار را مدام آورده اید پیش چشم. حتی گاهی رسما در داستان حضور دارید و یادداشت هایی هم از شخصیت های داستانتان دریافت می کنید.نوشته را کاویده اید و حواستان به خواننده بوده.با این حال آن "خودخواهی" که جابه جا در داستانتان، حرفش را زده اید هم هست. من که مفسر ادبی نیستم و نقد دقیق هم نمی دانم اما لااقل دریافتم این بود که شما به نحوی بدیع، لااقل تا شب واقعه مراقب خیال خواننده تان بوده اید. این مراقبت شبیه پی گرفتن همان بازی هایی ست که مازیار داستانتان در مواجهه با دور و بری ها دارد یا هاله به خاطرش شیدایی می کند.
برایم جالب است وقتی می بینم که این پوشیدگی و حجابی که در ذات داستان های ایرانی هست، اتفاقا می تواند سبب غنا و قوت آثار هم بشود. نویسنده ،خواسته و ناخواسته بازیگر تودرتویی های متن می شود و حواسش هست که کلی چشم و ذهن ایرادگیر متوجهش هست و منتظرند که مبادا به یکی بربخورد یا سوء تفاهم بشود اما لزومی ندارد این پوشیدگی و تودرتویی کل داستان را تسخیر کند.
اصلا خمیرمایه ما آدم های شرقی- ایرانی پرحصار و پرپیچ و خم است. بدون این انقباض ها زنده نیستیم. مردهایمان یک جور در حجاب هستند، زن هایمان یک جور دیگر.روراست نیستیم دیگر.بلد نیستیم صراحت به خرج بدهیم و برویم سراصل مطلب.همیشه حاشیه می رویم و در این حاشیه روی ، گم و گور می شویم.اما شما گم نشده اید.ببخشید عقلتان سرجایش است اما نهایتا همه چیز را به هم می ریزید.
نام کتاب هست :"شب ممکن" و فصل هایی داردبه دنبال هم که پیوسته نیست. هر فصل ، نام یک شب است.شب بوف، شب واقعه، شب ممکن و ....من خیلی مشکوکم و اصلا بعید می دانم ماجرایی در کار بوده باشد.همه ی شب ها ، یک شب است.همان شب بوف که محوریت دارد و همه ی داستان برمی گردد به همان یک شب. به قول شوهرخاله ام ، انگاراستارت ماجرا را شب بوف می زند و بعد نویسنده به خودش مجال می دهد برای ساختن و پرداختن آن و وقایع و خاطراتی در او زنده می شود و داستان هایی هم سرهم می کند درباره ی یک سری آدم که کش آمده ی وقایع به قول خودتان هالیوودی شب بوف هستند. ذهن خوانی، دقیق ترین تعبیری است که ازکارشما دارم. صداقت دارید یا نه، مرد داستانتان رابه گمانم خوب فهمیده ام و از این دست مردها هم دیده ام .آدم های کتاب خوان و تکیده و نابود که به طرز اغراق آمیزی خودنما نیستند .از آن دست آدم هایی که لااقل در لحظه می دانند چه می خواهند و همه ی زندگی شان هم باید همان تک لحظه ها باشد. توقف و توجهشان هم به همین نحو است.آدم هایی هستند رها از بند تعلق ، اما به طرز عجیبی محبوس و موقوف به همان لحظه ها. اما جالب است که ذهن مرد روشنفکر هم نهایتا نیاز به همان پناهگاه های بقیه آدم ها دارد. دراز می کشد و می خوابد و عشق بازی می کند و داستانش را به پایان می رساند. خب روشنفکر هم آدم است دیگر.
اما دلم می خواهد این هاله ی دیوانه را دیوانه تر کنم.نمی دانم چرا این فریبایی و رهایی توام با آن ، فقط تا یک حدی پیش می رود و بعد دنباله رو اطوارهای عمومی و عرفی می شود. چرا حتی هاله نهایتا معطوف به آن هدف کذایی ست و وقتی آرام می گیرد که مثلا آن اتفاقی که در سه نقطه می گذاریدش تحقق پیدا کند. خودم هم نمی دانم چگونه اما باید راهی برای ضدیت بیشتر با شما و هاله ی منحصر به فرد شما وجود داشته باشد که ترجیح می دهید فاتحه ی بدبخت را بخوانید آن هم به آن نحو.
من نمی فهمم که نویسنده دنبال چیست یا نمی خواهم باور کنم که به سادگی شیطنت ها و خیابان گردی های شب بوف، غافلگیر می شود. مازیار یکسره و ناگهان از یک آدم تودار اهل مطالعه شسته رفته تبدیل می شود به یک خرابکار، یک دیوانه.
بقیه هم که سرآخر همه با هم تبهکار و دروغگو و جانی از کار درآمدند. می دانید وقتی به نقطه آخر کتاب رسیدم به چه چیزی فکر می کردم؟ به خرخرهای علی که شاید بهترین انتخابتان بود.دقیقا مثل یک تودهنی به خواننده که بگویید هیچ کدام این ها اعتبار ندارد: قصه گویی ، داستان ، شخصیت ها، منتقد ونهایتا خواننده ی اثر.
راستی دلم می خواهد هاله را گم و گور کنم به اندازه ی سارا یا سمیرا . بیشتر از همه مازیار را و از فعل های غایب یا استمراری استفاده کنم.
دیگر این که چرا همه این شخصیت ها بعد از مدتی بی خانواده می شوند و هرکس نماینده خودش است؟ کاش داستان تیمسار یا آشوبی را ادامه می دادید.شما اختیارشان را داده اید به خودشان که منحصر نباشند به ارتباط های دیگر .فقط خودشان هستند و باورت نمی شود که زمان در حال گذر است. انگار همه یک جا گیر افتاده اند. در داستان شما.
با این حال همه ی این ها صرفا یادداشت های من است که می تواند خیلی هم فاقد اعتبار و بی جا نوشته شده باشد.نباید فراموش کرد که با اثری روبه رو هستیم که قابل تامل است، دقت ها و ظرافت ها و سبک خاص خودش را دارد، مشخص است که به قلم نویسنده ای بامعلومات و ماهر نوشته شده که فن توصیف و بیان و قلم فرسایی را خوب بلد است. داستان ایده ی خیلی خوبی هم دارد و انتخاب نام کتاب و نام فصل بندی ها هم خیلی زیباست.
شاید این برداشت عجولانه من است از شب ممکن شما که به نظر می رسد دچار بی سامانی ست یا به این درد دچار شده. یک برداشت شخصی از داستانتان که گمان می کنم اگر بیشتر حوصله صرف آن می شد ، تبدیل می شد به یک اثر خارق العاده و به یاد ماندنی.

* مشخصات کتاب : شب ممکن، محمد حسن شهسواری، نشرچشمه،چاپ اول،1388، 160 صفحه،3200 تومان

جمعه، اسفند ۲۸، ۱۳۸۸

هزار و سیصد و هشتاد و هشت و یک ماهی کوچک زندانی



نزدیک عید است. دلم ماهی قرمز می خواهد. همان هایی که توی تنگ های کوچک دایره ای ، دیوانه می شوند و سخت نفس می کشند.اما تیتر زده که "ماهی نخرید." و حرف هایی می زنند درباره آلودگی محیطی و زیستی ماهی ها. من فقط حیوانی را می شناسم که تند و تند هوا را می بلعد و زندانی یک حجم دایره ای ست .حیوان زیبایی که با باله هایش درآب می رقصد و یک روز دمر می افتد روی آب. نمی دانم چرا در این روزهای آخر سال تصویر تو از ذهنم دور نمی شود وماهی کوچک تنگ آب ، ساعت ها و ساعت ها با من است.

کتاب نمی توانم بخوانم. هیچ کاری نمی توانم انجام بدهم. تمام برنامه هایم یکی درمیان است و بعد از مدتی متوقف می شود.ضرورت خاصی هم احساس نمی کنم. ذهنم طاقت برگرداندن چیزها و تصویرها را ندارد.اصلا نمی شود تمرکز کرد و روال عادی کارها را پی گرفت . شاید خاصیت اسفند باشد.اما من چند روزی ست که بی حال هستم و نمی توانم درخانه بمانم که درنوع خود اتفاق عجیبی ست. دلم می خواهد بروم بیرون.

مدام هوس هواخوری به سرم می زند و وقتی از کنار ماهی های قرمز شب عید رد می شوم، دیگر خودم نیستم. می ایستم و نگاه می اندازم بهشان و دلم می خواهد ماهی بخرم .زندانی اش می کنم توی تنگ واین ماهی کوچک ، ساعت ها و ساعت ها با من است.اما نباید خرید. یک ماهی قرمز به چه درد می خورد؟و بعد می خواهم با آن چه کنم؟ می دانم که نمی توانم رقص باله ها ، آن چشم ها و پولک های لغزان سرخ و دهانی که مدام باز و بسته می شود و تقلایی که روز به روز عجیب تر می شود را تاب بیاورم. من با ماهی توی تنگ، دیوانه می شوم و یک روز ، دمر می افتم روی آب. پس این چه میلی است؟

چیست که از بین نمی رود ؟ و این حیوان کوچک قرمز رنگ، چرا توی ذهنم شناور است.من هربار در مواجهه با یک فله ماهی شب عید، به این سنت عجیب فکر می کنم که باید نماد چیزی بوده باشد وگویا سنتی شرقی ست.

ایرانی نیست این رسم. بعضی ها می گویند اصلیتش، مربوط می شود به بخش هایی از فرهنگ قدیمی ژاپن اما جایی خواندم که اصالتش چینی است। به نظر می رسد آدم های شرق آسیا آدم های محبوس تری باشندوآگاه تربه طبیعت و اسطوره ها و نشانه هایشان هم متفاوت است.درداستان ها و تصاویر ژاپنی رودخانه و ماهی و آبشار و صیاد و طبیعت زنده، فراوان دیده می شود. نه این که ما پستو و درونی و اندرونی و محراب و زاویه و نقش و نماهای تودرتو و حجم های فشرده و ایمن و محبوس کم داشته باشیم. اشاره به حیوانات درما نیست یا کمتر است و این جور غوطه خوردن در آب .راستی چه ملتی بیشتر شبیه ماست؟ در کدام رسم ها با هم مشترکیم؟ پستوهای ما نباید نظیر داشته باشد. درو دیوارهایی ظاهرا ایمن، پناهگاه.

این قبیل مناسک، رسم هایی مثل نوروز و اعیاد باستانی با گذشت زمان و دوره ها، دست به دست شده اند و تغییر کرده اند.حتی امانتی ها و غصب هایی هم دارد و رخدادهایی عجیب. نقل می کنند که در اصل، هفت شین است نه هفت سین و اصلا هفت هم گویا نبوده و عدد دیگری ست.

اما همه ی این خرت و پرت ها یک طرف و این ماهی کوچولوی محبوس یک طرف دیگر. بین این همه گیاه و خوراکی و کاسه و بشقاب و کتاب که هرکدام هم به چیز دیگری اشاره دارند و معانی و مفاهیمی را انعکاس می دهند، ناگهان مواجه می شوی با یک موجود زنده که او هم به عنوان یک اصل اساسی روبه روی تو ایستاده است. اما یک ماهی نماد چه چیزی ست آن هم در زندانی شیشه ای که برایش ساخته ای؟ ماهی کوچکی که قرار است خوش یمن باشد و شناور است در آب.

چیز دیگری از تو باقی نمانده باشد و تبدیل شده باشی به یک سنت، یک رسم و قرار بگیری روی یک سفره ی مبارک با همین چشم های نگران ودلی ترس خورده، لغزان و شناورو همین طور نگاه ها به تو باشد .بعد دیگران گاه و بیگاه نگاه می کنند به تو . با صداهای مهیب نوازشت می کنند و انتظار می کشند تا سال تحویل شود. خواه ناخواه، ماهی یک زندانی ست و شاید اشاره ای باشد به آرزوهای دور و درازی که داری، هوس آزادی ست شاید.

خیز برمی داری.می لغزی و گم شوی لای ماهی ها. سریع شده ای. گمت می کنم . جایی آن پایین ها مخفی می شوی و دیگر نمی توان تشخیصت داد. قاشق بزرگ را می چرخاند توی آب و دست می رود به سمتی دیگر. دور می شوم.

شیرینی های کوچک خریده ایم برای عید و شمع های ریز و درشت. کاسه هایی برای هفت سین و یک پارچه با ترمه های ریز. خانه از تمیزی برق می زند. غبار گرفته ایم از همه چیز و چیزی نمانده که سال تحویل شود.

همه چیزمان کوچک است.شادی هایمان هم. هرسال چیزی کم می شود ازعید. تو اضافه می شدی به هفت سین. من تا خانه می دویدم و قلبم تند می زد.نگاه می کردم به تو که می چرخیدی درآب. آن سال ها گذشت.

بعد از چهارشنبه سوری وآن جشن برپاشده از آتش و نور، شبیه شنزاری هستم از آتش. تباه شده ام انگار. همه ی سال را پخش و پلا کرده ام ونمی دانم چه کنم با آن. سال قبل نمی گذرد. سالی که با من است، خشمگین است، انقلابی ست، زندانی ست، شخم زده شده، سالی که نگذشت اصلا.سالی که شبیه بود به یک وقفه ی کوتاه، یک وهله ی پردرد و یک خواب چند دقیقه ای. واقعا یک سال گذشته؟ بیشتر شبیه بود به یک شب ، همان شب چهارشنبه ی آخر سال. کرخت شده ام.

این تباهی، انواع دارد.مفهومی ست ابدی و لغزنده و شناور و درخشان است.درست مثل ماهی قرمز کوچک من در انتظار است و می چرخد برای خودش. شبیه یک زندانی ست که از احکام تخطی کرده ، سرگردان است. می چرخد و نگاه می کند به آن دیوار شیشه ای لعنتی مدور که دورتادورش کشیده ای. حکم داده ای به ابد و دربند کرده ای ماهی کوچک من را با هزار امید. اما من چه هستم؟ یک زندانبان یا مامور اجرای حکم؟ نام ؟ نور می افتد روی ماهی و بعد باید جواب پس بدهد. من چیزی به یاد ندارم.این که نام و نشانش چیست و این جا چه می کند.ماهی غریبه است و باید حرف بزند.سن و سال و آخرین آرزو و آخرین حرف ها. اما او قادر نیست چیزی بگوید.من زبان ماهی ها را نمی فهمم.سردرنمی آورم و می ترسم دوام نیاورد تا صبح.

من و او، ماهی قرمزی که فردا می خرم و ساعت ها و ساعت ها با من است، وجودی داریم در یک ظرف.مهر وموم شده ، یکی هستیم ما. نفس کشیدنمان شبیه به هم است.گذشته ای داریم شبیه به هم و هردو نماد یک چیز هستیم.

زندانی

زندانبان تو اما چشم هایش را یسته است. به تو فکر می کند و رویاهایش را باد برده است. او به انتظار هیچ کس نیست.زندان ساخنه یا نه، خودش هم محبوس است. حبسیات من یک ماهی قرمز کوچک کم دارد.که نمی خواهم برایش بخرم.

با خودم می گویم : "بیچاره ماهی ها" و دلم می خواهد یک ماهی قرمز داشته باشم. نمی دانم برای چه شاید فقط برای نوشتن یک متن.همین و دیگر هیچ.

* عکس ماهی توی تنگ، کار دوست هنرمندم رضا محسنی ست و از سایت عکاسی ایشان ، (زیرسیگاری ) انتخاب شده است.

جمعه، اسفند ۱۴، ۱۳۸۸

آدم حتی نمی داند چه احساسی باید داشته باشد

پوست تو از بین رفته، یک چشم بیشنر نداری،آماس کرده ای. دوتا آن ورتر، پاروی پا انداخته ای و نگاه می کنی به دیگران ، به من و بعد به دیگران.نگاهت درگذراست. قاره قاره شده پوست. کوه و دشت ساخته. نمایان است. بیشتر از شصت سال داری. چهره ات شبیه جذامی هاست.
من چرا آمده ام این جا ؟ وقت گرفته ام برای چه ؟ انتظار چه چیزی را می کشم.با این آدم ها؟. با بقیه فرق داری.حتما این بقیه ، آزاردهنده است.
نه به خاطر شکاف ها و قاره های روی پوست، نگاه تو بی تفاوت است به آن ها .یعنی شبیه نیست. ترکیبی از بیزاری و اشتیاق در توست که بعد به بیینده هم سرایت می کند. یک جور تضاد در تو هست که نمی دانم چیست. من حتی نمی دانم چه حسی باید داشته باشم به تو و چه چیزی منتقل می شود در این نگاه .آن شکاف ها را هم نمی شناسم .برایم مهم هستی و این اهمیت آزاردهنده است.
چشم دوخته ایم به هم. بعد فرار می کنم از تو چون نمی دانم باید چه کنم.درگیر هستم با این نگاه. یک جور زبان ارتباطی ست گویا که گذشته ای دارد.حتی این سکوت که هم اکنون حاکم است .اسرارآمیز است. محتوایی دارد گنگ.
بی قرار می شوی ناگهان.بلند می شوی.می روی بیرون همراه تو هستم من. اما دیگر نیستی . باید مشغول به کاری شد می دانم که این انتظار، دیوانه کننده است.
چیزی را ورق می زنم به این بهانه . نوشته ای هست از سیاوش جمادی. گویا برنامه ی هفتگی ست. ادامه ی پرونده ای ست راجع به کانت. عنوانش هست دشمن خیالی ومطلبی ست راجع به دیالکتیک روشنگری، نقاب های ارتباطاتی، از بین رفتن تدریجی انسانیت در طول تاریخ، کوره های آدم سوزی، انحصارسازی و دشمن تراشی، صنعتی شدن دیکتاتوری. از این ها حرف زده ، از همه ی این ها و همه را گنجانده در یک صفحه. شروع می کنم به خواندن متن.
نوشته: " پیداست که راستی و شفافیت ، نه بدبینی است و نه خوش بینی.ممکن است حتی یک خط از آن چه در این مقاله درست تشخیص داده شده است برای تو درست نباشد.در این صورت اگر تو کوهی از اتهام و ناسزا نیز برسر نویسنده بکوبی، کم ترین خدشه ای به مطلب او وارد نکرده ای.چرا؟ چون تو گفت و گو نکرده ای.تو چنان که امروز مرسوم شده است ، سیاست جنگی ای در پیش گرفته ای که همواره شگرد آن ، فرار از اصل مطلب و گریز از متن به حواشی است." تمام می شود.
تو هم بازگشته ای. می نشینی روی صندلی مجاور.حالا با هم قائمه می شویم.هر کدام روی یک ضلع. ایران دخت!؟ تو می گویی .خسته شده ای از انتظارو نگاهت به همان صفحه است، همان مقاله. نمی دانم چطور ممکن است یکی دو ساعت بتوان خیره شد به دیوار،گلدان،پاها،کف اتاق و در عین حال مراقبت ازاین که نگاهت به کسی تلاقی نکند،معذبش نکند، انتظار بکشی.متنفرم از این اتاق.
"خیلی وقت است که منتظرید؟" من می گویم. شروع می کنیم به صحبت کردن.صدایت را می شنوم با تکان های خفیف صورت که لغزش چیزی ست روی سیاه چاله ها ، روی کوه ها و دره های پوست تو و تنها یک چشم داری. آن یکی نیست و جایش فشرده شده. بعد به طرزی عجیب زمان به عقب بازمی گردد و تو بیست ساله می شوی. صدایت بسیار ظریف است و آهنگ دار. چیزهایی به من می گویی .درباره ی رفت و آمدهایی که داشته ای و همین انتظار که بارها تکرار شده، اما عادت نکرده ای به آن.
اما چه شده؟ چرا به این روز درآمده ای؟ نمی پرسم.خیره نمی شوم به فشردگی های روی پوست. حرف می زنیم با هم. سرت را تکان می دهی به نشانه ی تصدیق.یک سری بیهوده گویی اتفاق می افتد.مثل این که رفته بودی به همان ساختمان نمونه برداری که ما هم رفته بودیم. قبلا هم این جا آمده ای. تعریف می کنی که سالن انتظار آن جا شبیه سینماست. یک ردیف صندلی که پشت سرهم قرار گرفته اند و میزپذیرش آن جاهم روبه روست ،درست مثل سن . مجله ی خوبی ست؟ دیده ای ؟ بله ، می خری مدام .اوایل هفته، وقت می گذرنی با آن. بدت نمی آید ببینی و ورق بزنی. ورق می زنی .نگاه می کنی به عنوان صفحه .نوشته:"تهران، زندان ندارد".
من بدنم درد گرفته است.کش و قوس می دهم به اندام ها. خوابم می آید. آدم یک چشم. گرسنه هستم. این انتظار، گرسنه ام کرده. چرا شما این طور هستید؟ با این شکلتان چه می کنید؟ با یک چشم چه؟ نمی پرسم.نگاه نمی کنم. نمی دانم به چه چیز نگاه می کنم. آشناهستیم باهم. خیلی وقت است. می دانید شما خیلی آشنا هستید.اگر نبودید چه می کردم؟ نمی گویم.
سکوت مطب آزاردهنده است.شبیه خانه است.آشپزخانه دارد و پذیرایی و اتاق های خواب که جای معاینه ی بیمارهاست. تو بادام زمینی تعارف می کنی به من. دلم می خواهد بروم آشپزخانه، چای بریزم و با تو حرف بزنم..اما آن روبه روچیزی نیست . این اتاق ، شبیه اتاق احتضار است. آن جا هم چیزی نیست جز یک منشی عبوس . به ساعتش نگاه می کند و دست می برد به گوشی تلفن.
قرابت عجیبی احساس می کنم در این لحظه . همان حسی است که توراباتمام وجود وامی دارد به نزدیک شدن به یک انسان دیگر و یک جور کشف است . کاوش گری ست در یک روح دیگر با دریافتی متقابل از این حس، انگار که از من به او واز او به من ساطع می شود.اما چه چیزی من را مشتاق می کند به نو؟ یک جور محرومیت است یا به طرز بارزی دورافتادن تو از بقیه به واسطه ی یک اتفاق که نمی دانم چیست و آثارش در تو هست. این محرومیت را در خودم هم سراغ دارم و این که گاهی وقت ها که زیاد هم پیش می آید، دچار نداری می شوم. تبدیل می شوم به یک موجود سلب شده و سپس به نحوی انتقامی، سلب کننده .آن وقت درگیر می شوم با هر گونه وجود. مثل تو می شوم. یک چشم باز و یک چشم بسته، با نگاهی که نمی داند مقصدش کجاست و چه چیزی را نگاه می کند. تازه همیشه یک اتاق انتظار هم هست و یک سری بیمار و یک متصدی خواب آلود که خمیازه می کشد و عبوس است و زمان که همه چیز را تنظیم می کند و یک عالمه هراس.
نشسته ام روی یک صندلی سفید و دارم فکر می کنم به بیماری که خاصیتی باستانی دارد و شامل دوران هایی ست. سرگذشتی دارد هر نوع بیماری. گذشته از این ها، واقعا نمی دانم چه معنایی دارد. سوای دردهایی که به تو وارد می شود و یک سلسله زمان که وقف این درده می شود، بیماری، سلب چیزهایی ست از تو .فاصله گرفتن است از دیگران. مصدوم شدن است و باعث می شود محروم شوی از یک سری چیزها. بعد از مدتی، هدف آن، معانی ست. تو را و خود را خالی از معنا ، ماهیت و اهمیت می کند . بازی هایی ست با ذهن و کم کم دیگر جزئی می شود از تو .پس قرار گرفتن در حالتی جز این، عجیب قلمداد می شود و جایگاه مفاهیم هم به سرعت تغییر می کند. احساس می کنم با یک جور مرض روبه رو هستم که باتمام وجود به سلول هایم نفوذ کرده است و قبل از هرچیز مربوط می شود به همین اتاق ها، همین مکان های انتظار.
ما موقعیتی داریم ظاهرا معلوم. بیمارهستیم و پناه آورده ایم به یک پزشک برای این که مرض عود نکند یا مهار شود.در این اتاق، لحظاتی عجیب برما می گذرد.نگاه هایمان گاهی به هم تلاقی می کند. به ناچار صبر می کنیم تا نوبتمان بشود.می رویم به اتاق پزشک. او حدس و گمان هایی دارد . معلوماتی دارد که بی ارتباط است به این مرض. خسته است. می کاودمان.پول می گیرد از ما. بعد یکی یکی دور می شویم ازهم. شب شده است. ما هم برمی گردیم به خانه هایمان. من تا صبح به یادت هستم و نگاهم به همان قاره هاست