دوشنبه، مرداد ۱۱، ۱۳۸۹

نیستی و فقدانِ همه چیز‏



این ها قدم هایِ خودم نیست. پاهایِ خودم نیست.خانه ندارم. کلماتی دارم در ذهن که آن ها هم از آنِ خودم نیست. محدود شده ام. مُهر و تاریخ خورده ام. پیشانی نوشتم ، پیوستِ محرمانه و روزشمار. قادر به تشخیصِ هیچ چیز نیستم. نمی دانم می خواهم چه کنم با این دست هایِ به هم بافته، با ابن زندگی یا مرگ وهرچه از اوست و پيشِ رويِ من است. چیزهایی دارم كه پوچند. خالی اند تمامشان.همه چیز، زیاد آمده و بی معناست تک تکِ جملات از هرسنخ و با هر کارویژه ای، هرجور گزاره و ماهیت همه چیز. ما دوخته شده ایم به ابتذال. پیرشده ایم و اين گونه است كه مرگمان فرا می رسد.