شنبه، مهر ۱۰، ۱۳۸۹

دیدارت را به سختی تاب می آورم


 چندمِ تیرماه است امروز و چه شد که سر از این مکان درآوردید؟ کجا بودید قبل از آن؟ چه می کردید؟ راستش هنوز بدم نمی آید پاسخِ شِكلي و كوتاهِ بعضی از سوالاتم را بدانم .
نمی دانم چه چیزی ندارم یا چه دلیلی دارد که پس از این همه وقت، بعد از تمام آن لحظه های با خاک و مرگ یکسان شده ، از راه برسید و گذشته را بیاورید دربرابر چشم؟ من عادت کرده ام خودم را بزنم به آن راه که یک جور تسکینِ عجیب و فردی و ابدی ست و نشان از قحطیِ دانسته هایِ یک آدم مي دهد و همین است که هست. نمی تواند پا فراتر از زمانِ حاضر بگذارد و خرد است و خمیر.
اما واضح نیست؟ این سلام که صادر می کنید، جواب لازم دارد به نظرتان؟ معنایی هم دارد؟
شما به درد می خورید؟چه می کنید با خودتان؟ یک سری قید و اطوار ساخته اید که مضحکند و بیهوده.
همان هستید که همان.آدم سابقی که می شناختم، خودخواه، شیفته یک سری تعلقاتِ محال، به ظاهر دیوانه، معجونی غیرِ قابلِ درک از چیزها و پوشیده، بی هیچ ذره تغییر.

* عنوانِ نوشته ام عبارتی است از « آنا آخماتووا»