سه‌شنبه، تیر ۰۴، ۱۳۸۷

روز از نو

به یواشکی های تو حسودی می کنم.این قدر خوب که با خودت خلوت می کنی و شبیه یک کوه دنج و بزرگ و رویایی می شوی که رمز ورودی و خروجی اش ، فقط دست خودت است اما حسابی غار در غار است و کلی پرتو عجیب و غریب دارد؛ این جور وقت ها می میرم و زنده می شوم.نمی توانم بشینم سر جام و فضول نباشم.وقتی که تو تمام درها راقفل می کنی و سوراخ کلید هم کمکی بهم نمی کند ، فالگوش پشت در خوابم می برد تا دوباره بیایی.روز بشود و تو را با خود بیاورد. روز که می شود تو هم خل خلی ات تمام می شود.
من دروغ نمیگم.حبس همین جاست.نشسته تکیه داده به دیوارروبرو و مرا می پاید.دروغگو نیستم.دروغ نمی گویم که تنهایی مطلق وجود ندارد.عین این حرف را قبلا به تو هم گفته بودم.وقتی آن قدر شلوغ بودی که توهم تنهایی به سرت زده بود و مدام بلغورمی کردی :
من تنهام.خیلی تنهام.تنهای تنها