پنجشنبه، آبان ۲۵، ۱۳۸۵

فرد - جامعه – جامعه شناسی


جامعه شناسی اولین بار به واسطه ی اگوست کنت، به صورت رسمی و علمی صاحب استقلال علمی شد. یکی از جوان ترین رشته های علمیست که خصوصا در غرب مورد توجه فراوانی قرار گرفته.این رشته با وجود این که صاحب مرزهای خاص خود است، اما درعین حال با خیلی از رشته های دیگر در ارتباط است.نه فقط رشته های علوم انسانی که حتی وارد حوزه های علوم طبیعی هم شده و این اتفاق جالبیست
یکی از موارد این ارتباط، ظهور و پیدایش جامعه شناسی پزشکی از حدود پنجاه سال پیش قبل با این تفکر است که بیمار، ، بیماری و درمان دیگر لزوما مقوله ای فردی یا بین ( بیمار – درمانگر) نیست و شدیدا تحت تاثیر بستر و شرایط و دوره و فضای اجتماعی قرار دارد
به واقع ذهنیت و تلقی ای که از بروز بیماری وخامت یا ریشه کنی آن وجود داشته ، طی دوره های زمانی مختلف متحول شده و از گذشته متفاوت شده. جالب است که توی یک دوره ی تاریخی تصور عمومی از بیماری هایی مثل وبا سل و کلا اپیدمی ها این بوده که این امراض عقوبت گناهان افراد است که بر آن ها به این صورت نازل شده. بیماری به واسطه ی مذهب و ماوراء الطبیعه تفسیر می شده
میشل فوکو در کتاب تاریخ جنون بیماری را مثل خیلی از مفاهیم دیگر، مفهومی وابسته به گفتمان معرفی می کند. به این اعتبار بیماری واقعیتی گفتمان پذیر است
با گذشت زمان و پیشرفت دانش پزشکی ، عوامل زمینی و طبیعی بیماری زا، جای گزین تصورات فوق طبیعی شد اما حالا درمان شدیدا تحت تاثیر نگاه جامعه شناختی و خصوصا روان شناسانه قرار گرفته.یعنی به صورت رشته ای چند علتی در آمده. حالا درمسیر تاریخی طبقه بندی بیماری ها بعد از گذشتن از دوره ی بیماری های عفونی و اپیدمی و دوره ی بیماری های مزمن ، این دوره متعلق به بیماری های روان تنی ست . به عبارت دیگر ما و امراضمان تحت تاثیر سبک زندگی و آدم های دیگر جامعه و رفتار اجتماعی و تربیت و شخصیت و اجزا و عناصر مختلف جامعه مدل درمان حتی اخلاق و مذهب و جهان بینی قرار داریم
شاید احمقانه به نظر برسد که آدم های یک دوره بنشینند و فکر کنند و طرح بریزند برای بهبود زندگی آدم های دوره های بعد.سنگ بنای فردا شدن در حالی که فردا متعلق به آدم های دیگر است یا توی مدل فوکو وقتی، برای تو نیست، پس می توانی به این نتیجه برسی که وجود ندارد. اما قافله ی علم احتمالا با از خود گذشتگی و عشق به بشریت به این جا رسیده. وقتی محصول شرایط نامناسب باشی و در این شرایط زندگی کنی بعد چند سال احتمال این که موجود بدبین و خودخواه و روان پریشی از آب دربیایی خیلی زیاد است.وقتی آدم تقدیر گرایی باشی و توی فلسفه ی زندگیت قانع بودن حجم بیشتری داشته باشد تا تلاش و نقد و نارضایتی و اصلاح، یا این که همه ی دلایل استقرایی و استدلالی موجود مجابت کند که باید سرت توی لاک خودت باشد و رمقی برای تغییر و تحول نداشته باشی و نگاهت به زندگی بخور و نمیری باشد نه نگاه اینده نگر و ساختاری آن وقت حتما روز هایی توی زندگی اجتماعیت وجود دارد که آدم هایی را ببینی که از همه چیز به ستوه آمده اند .همه چیزشان نمایشی ست و لذت برایشان هیچ مفهومی ندارد و دلخوشی هم و امید و هدف و آینده
paint: Leonardo da Vinci. The Foetus in the Womb
from Olga's Gallery

پنجشنبه، مهر ۲۷، ۱۳۸۵

تازه به تازه


چاره ای ندارم.ترجیح میدم بچسبم به خلوتی که اتفاقا ندارم.رفت و آمد دانشجویی و دو هوایی و بی ثباتی کلافم می کنه.باور کنید نوشتن اینا فایده ای نداره.اما آرومم.آرامشی که داشتنش رو مدیون یک نفرم.آدمی که مثل برق وارد زندگیم شد و مثل باد رقصید و رفت .جامعه شناسی می خونم.از این انتخاب فعلا راضیم.احتمالا بیشتر از سایر رشته ها با حال و هوام سازگاره.تصمیم گرفتم از این آشفتگی و پراکندگی خلاص بشم.شاید حبسیات از این به بعد یک رویکرد جدید داشته باشه.مثلا حال و هوای جامعه شناسی پیدا کنه.شایدم نه.چون احتمالا کارکرد وبلاگ اصولا ماهیت وبلاگ اختصاصی شدن نیست.به گمان من شبیه نوشتن توی دفتر خاطراته.دفتر خاطره عمومی .با یه تخمین و تحلیل استقرایی و سر انگشتی میشه به این نتیجه رسید که بهتره خودتو از فضای دانشگاه خارج کنی ، دود چراغ بخوری و اگر چیزی قراره به دست بیاری ، قطعا این جوری بهتر و راحت تره.چرا که توی ایران بنا نیست کار جمعی صورت بگیره. فضای حراستی و کنترلی ، استادای دپرس و نشست کرده و منجمد و دانشجوهای بی رمق و آب دوغ خیاری ، کند و تاریک و مایوس کننده
از همه ی دوستای خوبم که به حبسیات سر می زنن ممنونم. تازه به نازه میشم. امیدوارم.

شنبه، مهر ۰۱، ۱۳۸۵

آینه ، درخت گلابی ، روز اول مهر و میم


دل تنگی این روزها تکراریه.وقتی خودمو تو آینه می بینم متوجهم که چه اتفاقی داره میفته.متوجهم که اوضاع چه جوریه.واقعیت اینه که هیچ چیز اون قدر که به نظر میاد پیچیده و بغرنج نیست.واقعیت ، تداعی و تسلسل و تکرار لحظه های مشابهه.شباهت نوستالژیکی که گریبان همه ی اجزای دور و نزدیک موجود در فضای ذهنی و عینی زندگی رو گرفته.آینه خاصیت تداعی داره
توی یکی از داستان های کوندرا شاید جهالت ، زنی وجود داشت که یک عمر خودش رو از یک زاویه و یک حالت توی آینه دیده بود .باور داشت که زیباست ولی زیبا نبود. فقط اون یک حالت زیبا به نظر می رسید.آینه زوایای دیدش محدوده
"زوایای دید ما "
***
زندگیش در احاطه ی یک " میم " بوده. غم و شادی و ترس و هیجان و بلوغ و کشف و بازی هاش همه و همه با میم بوده.تا جایی که میم جذاب تمام زندگیش می شود .تمام زندگی و تمام فکر و خیال و تمام عشق پسرک یا لااقل بخش خیلی مهمی از زندگیش می شود.اتفاقا میم اصلا شبیه دخترها نیست.لباس پسرانه و موهای کوتاه از ته تراشیده و جسارت وشیطنت پسربچه ها را دارد.اصلا ارباب همه ی آن هاست
پسرک بزرگ می شود.حالا یک استاد نویسنده است.تکلیف نوشتن یک کتاب جدید را دارد.داستان از بازگشت او به خانه ی اربابی پدری شروع می شود که بدون دغدغه و با آرامش فقط بنویسد.اما انگار بناست این اتفاق نیفتد.کودکیش کتاب جدید نمی خواهد.میم همه جا حضور دارد ولی مرده و درخت گلابی هم یک سالیست که بار نمیدهد
***
مهرجویی خالق کشف و شهود های ذهنیست. خصوصا بعد از یک دوره ، تمایل زیادی به صورت بخشیدن به انزواهای فردی و حدیث نفس پیدا می کند. همیشه توی کارهاش آدم هایی وجود دارند که تنه به تنه ی عظیم زندگی داده اند اما نه مثل بقیه آدم ها. آدم هایی که روزی روزگاری اهل ریاضت و فلسفه و عرفان هم بوده اند.اتفاقا انقلابیون خوبی هم هستند و همیشه توی فضاهایشان جا برای دیوانه بازی وجود دارد و خوشایند است
***

پاییز فصل دردناکیست.اول مهر هم دردناک ترین روز سال است.مهر هم همیشه به نحوی قراردادی اصرار داشته که خیلی بارزتر از بقیه ی فصل ها شروع شود
اما روز اول چی؟ صفحه ی اول چی؟
خاصیت پاییز است که همیشه توش یک میم دردناک وجود دارد که می توانی حسرتش را بخوری

چهارشنبه، شهریور ۲۹، ۱۳۸۵

الکی پلکی

سفیدی محض بود یا سیاهی خام؟
آن همه فشار و پريشانيِ و له شدگي و به هم ريختگي را نمي فهميدم.همه چيزدر ذهنم، نوسان داشت. داغ کرده بودم.لال شده بودم.عصبانی بودم. نفرت داشتم. خوشحال بودم. بغض کرده بودم. يك عالمه بغض و آه داشتم، يك دنيا حسِ مبهم. كجا بودم؟ اين چه حالي بود؟ اشك مي خواستم و نمي آمد.يادِ مصيبت هايم افتادم و غروب هايي كه مي رفتم سرِ مزار،.يادِ تنهاييِ خودم. بايد سبک مي شدم درآن حجمِ عجیبِ  سختِ بيهوده و سبک نمیشدم.
 مغزم مثلِ دیگ احیا کار می كرد.

یکشنبه، شهریور ۱۲، ۱۳۸۵

لا لا لا لا گل گندم


می بینید همه چیز در یک آن اتفاق می افتد.هر چه قدر هم که آدم محافظه کاری باشید و سعی کنید عاقلانه و محتاط و حساب شده و البته منزوی زندگی کنید این ها عواقب زندگی توی یک اجتماع فاسد است.جامعه ای که کارمندهاش به جای کار کردن یه قل دو قل بازی می کنند.شهروندانش روز به روز به حق و حقوقشان بی اعتنا تر می شوند.سیاست مدارانش روی منافع شخصیشان مدام معامله می کنند و رئیس جمهورش آن قدر اعتماد به نفس دارد که می تواند همه را در یک آن مجاب کند ارشاد کند و لبخند بزند و دست تکان بدهد و از خودش خوشش بیاید
چه قدر از خبر دو نیم شدن هواپیمای توپولوف قراضه ی روسی توی فرودگاه مشهد جا خوردید؟ شرط می بندم فراموش کردن این حادثه آن قدرها هم سخت نیست.بیشتر از یک هفته طول نمی کشد.یک هفته؟ دو روز؟ یک روز؟ چند ساعت؟ چند لحظه؟
....دیگر وحشتناک نیست که کلی آدم بروند زیر آوار.از آسمانمان مدام هواپیما بیفتد. مردممان بسوزند. مردممان بمیرند. مردممان
آخر ما مدتهاست که مرده ایم
این جا امنیت هیچ معنایی ندارد.این جا ملت وجود ندارد.هر لحظه احتمالش وجود دارد که یکی با چماق بکوبد توی سرت .وسط خیابان کتک بخوری . ربوده شوی. هواپیمایی که توش نشستی شعله ور شود.واگن مترویی که توشی ساعت ها متوقف بشود یا وقتی از زور خستگی کپیدی یک گوشه ی خانه ات
دیوارش خراب شود. کفش ترک بردارد .سقفش بیاید پایین
حالا چه قدر عجیب است که آدمی به عظمت جهانبگلو به اتهام اقدام علیه امنیت ملی دستگیر شود ؟کلی آدم اندیشمند محبوس بشوند و یا هر شب خبر رشادت های پرزیدنت احمدی نژاد را بشنوی و تازه رئیس جمهورت آن قدر سخاوتمند و خاکی باشد که وبلاگ داشته باشد و یا
نفرت تمام وجودت را پر کرده باشد
و به ایرانی بودنت افتخار نکنی
و از یک توده ی خاموش 20 تا یا 50 تا یا 100 تا امروز
دو هفته ی دیگر 200 تا
هزار هزار تا معلوم نیست کی کم شود؟
آخر این ها عزیزانمان هستند روی خاک و آتش و آه
....آخر
* عکس از جعفر کبوتری

جمعه، شهریور ۰۳، ۱۳۸۵

داستان ها بر زبان ها

توی یه سراچه ی موزون ، نه توی یک چند ضلعی دایره ای ، توی اتاقی که شبهاش بنان میخونه و روی دیوارش صادق خان هدایت به سیگارش پک میزنه و
...
تو ، توی سینه ی استاد ، توی رنگ های استاد ، توی متن های استاد ، توی تخیلت ، توی اون چیزی که به ته چشمات ، پس سرت میرسه و به شکل یک مفهوم برمیگرده
توی زوایای تاریک و روشن و محو و پیدای اون سراچه ، یه عنکبوت آرام یا عبوس ، یه هیولای سوخته ، یه کوهواره ی پرپیچ و خم ...
حالا موندن زیر یک هاله ی نورانی توی یه کل تاریک ، خوره نیست برات.به مرور تبدیل شده به یه تعلق دلپذیر یا فقط یک تعلق
با این سر بی سودا، با این همه دوست و آشنای بی قید بی رگ و دوست داشتنی
... که

چی رو میخوای اتود کنی روی اون صفحه ی سفید؟
یه صفحه ی سفید همیشه وسوسه انگیزه
و اون شمایلی که توی خاطرت هست که نه به ظاهرشدنش نیازی داره و نه به داشتنت افتخار میکنه و نه.... نشسته توی انزوای ذهنت پس سرت
توی تاریک روشن روز و شب هاش
نه روز و شب هات
روز ها
و
شب هات
***
بگرد ببین این لبخند رو جایی ندیدی؟
نه نه نه هیچ جا هیچ جا هیچ جا
هیچ کجا
اما انحصاری هم نیست .توی قلب استاد هست. کجا؟ توی سیاهی چشم های استاد یا تاریکی پس سرش
***
حبسیات عمر من بزرگتره یا حبسیات قلب استاد؟
یا بعد قراره چی بشه و چی بر مدار چی و
و
...


" آیا اتاق من یک گور نبود؟ رختخوابم یک تابوت نبود؟"
" ...دل و جان بردی اما"

سه‌شنبه، مرداد ۲۴، ۱۳۸۵

برای تو و گنجشک کوچولوی من





توی دلش چراغانی ست.اما این جا احتیاج به یک جور نظم پوزیتیویستی دارد. چیزی که از توی یک سابقه ی تاریخی کسالت بار عبور کرده. دارد نمودهای قدیمی اش را وارسی می کند و بناست نظمی را از دل این ها نه از بیرون همه ی این ها در بیاوردچون این قصه باز یکی را سوزانده. روایت دوباره اش هم حالم را به هم می زند. مضحک نیست که تمامی داستان های دنیا حول چند محور خاص اتفاق می افتند؟
اما چرا باز می سوزاند؟
توی دود٬ روی زغال٬ گوشت چی بود داشت کباب میشد؟
که هر چی لای پیاز و فلفل و لیمو می خوابد باز سفت سفت سفت است .اما نی نی های توی داستان عروسی شان است.توی دلشان چراغ روشن کرده اند.عروسی دلی که شمع نه چراغ برافروخته٬ می خواهد یک بار دیگر طرح بزند٬ نظم خلق کند٬ می خواهد دچار یک نظم اثباتی عالمانه باشد تا با تو مصالحه نه مسامحه نه
تا با تو عاشقی نکند

پنجشنبه، مرداد ۱۹، ۱۳۸۵

راه می روم ... راه می شوم


انگار دیگه زمان نوشتن از شکل رابطه با آدما نیست.تکراریه مسخرس بی فایدس و اتفاق میفته ناگزیر و لحظه ای. یه کسره ی تعلقی فکرمو مشغول کرده .تو به صورتی کاملا سازمان یافته متعلق به بخشی از احساسات و افکار من متعلق به قسمتی از کلیت منی.چرا که متصل شدی به من.اون فقط یه نقش نمای اضافه نیست.شاید هست . شاید نیست.همیشه ترجیح دادم سریع قال قضیه رو بکنم.عادت کردم با یه کلیت تکلیفم مشخص باشه. ذهنمو هر چند وقت یک بار باید مرتب کنم.نه انجماد نیست.تفاوت ها گاها جذابیت ایجاد میکنن.اما ذهنم در کلیتش سیال نیست. باید عادت کنم.باید چیزهامو تعلقی کنم. وابسته به اشیا میشم.وابسته به دور و برم میشم.به یه میز یه دفتر یه کتاب یه زاویه از یه جای یه خونه. اسیر میشم.این خوب نیست.بد نیست.یه جور انگ روانیه.عادته.دلخوشیه.وقتی از نظم صحبت میکنی لابد تعریفی ازش داری.یه موجود درهم و برهم لزوما فاقد نظم نیست.تفاوت در تعاریفمونه.تفاوت در چهارچوب هاست .خیلی ناهمگونی.از دیدن آدمای دور و برم کمتر تعجب میکنم.اما تو معمایی.تو شکل ناشبیهی از زندگی هستی .فلسفه ذهن رو بیمار میکنه.کلمات بازیگران جاه طلبی هستن.بعد از مدتی یه قاب تنگ وجود داره.کلمات دست پاتو زنجیر میکنن به نسبیت مفاهیم و ابعاد تعاریف
روایت بوبن کمتر تحقق پیدا میکنه اما زیباست.آرامش بخشه .این قسمتش رو انتخاب کردم. به نظر من حقیقت داره
ژه به هنگام رفتن چیزی باقی گذاشته بود.بهترین قسمت وجودش را باقی گذاشته بود.شاید بهترین قسمت وجود ما متعلق به ما نیست.شاید ما فقط محافظ چیزی هستیم که پس از ناپدید شدن ما بر جای می ماند

سه‌شنبه، مرداد ۱۰، ۱۳۸۵

یه مدت فقط نمازام تند تند قضا میشد. بعد روزی رسید که دیگه نمی خوندمشون. آخه دیگه خدایی در کار نبود .چه قدر شبیه ! قرار بود عین هم بشیم. استخون بندیمون شبیه هم بود. موهامون دماغمون لبامون چشمامون که انگار فقط شبیه نبودن انگار شبیه هم می دیدن. یادش به خیر من کلی خدا از دست دادم . کلی انقلابی گری کردم. کلی نقشه کشیدم اما آخر سر همون انزوایی که تو ازش می ترسیدی مال من هم شد. بهم ارث رسید. قاطعیت چیز خوبیه؟ آره گاهی چیز به درد بخوریه اما وقتی دم از قاطعیت میزنی معلوم میشه که انزاواهامون هم با هم فرق میکنه. بی ربط نیست اگه هوس کنی بشینی تو یه جای تاریک و با دود سیگارت به خدایی فکر کنی که گاهی قند خونش اونقدر بالا میره که به زحمت جایی رو میبینه اما کلی طرح و ایده مترقی تو سرشه و هیچ شبی راحت نمی خوابه. هیچ جاراحت نیست. هیچ وقت راحت نیست
خیلی تکراری شدیم ولی فکر نمیکنم دلت بخواد بدونی رضایتو چه طور تعریف میکنم
همه ی نمازام قضا شده .دیگه نه چیزی رو می پرستم نه یادمه قبله کجاست
اما رضایتو تو برام تعریف کن

دوشنبه، مرداد ۰۲، ۱۳۸۵




انگار بخواهی یک صخره ی بزرگ گرد را هل بدهی بالا.انگار خواسته باشی با دست هات کوه بکنی.انگار تب داشته باشی و بعد توی گلوت یخ بیندازند.انگار خواب خواب باشی و یکی کف پاهات را قلقلک کند.انگار با یک تکه یونولیت روی دیوار گچی یا روی تخته سیاه ویراژ بدهند
انگار شیر آبت همیشه چکه کند.گربه ات بماند پشت در پنجول هایش را به در بکشد ناله کند و تو پاهات قطع شده باشد.انگار همیشه مشروط باشی . توی درس توی پول توی عشق. انگار شبی یک شماره چشم هات ضعیف تر بشود و شبی یک خوزه آرکادیو به دنیا بیاوری. انگار همه ی شعرها در یک لحظه همه ی سیم ها و تارها و نت ها در یک آن انگار همه ی رنگ هات در یک شب از بین بروند
انگار تو باشی و همه ی کس و کارت بروند زیر آوار.انگار همه ی عروسک هات را جلوی چشمت سر ببرند بعد بهت تجاوز کنند بعد بگویند این جا دیگر جای تو نیست

چهارشنبه، تیر ۲۸، ۱۳۸۵

ویرانی تلخ


هوا در تهران گرم است اما در لبنان آتش می بارد
لبنان فلسطین عراق افغانستان
آن قدر ذهن ایرانی نسبت به این نام ها حساس شده که شاید خیلی برایش مهم نباشد چه اتفاقی با چه شدتی در این کشورها یا در یکی از کشورهای نزدیک می افتد.ایرانی با شنیدن این اسم ها داغ می کند.فحش می دهد.یاد حق و نا حق می افتد

ویرانی گذشته ی نزدیک ایرانیست.جزء کابوس های کودکیمان است
جنگ ویرانی ست. جنگ جنایت است
آوار و آتش نوید ویرانیست

ایرانی آتش در خواب می بیند
لبنانی در اتش می سوزد
و آینده هیچ مفهومی ندارد

چهارشنبه، تیر ۱۴، ۱۳۸۵

من هنوز زنده ام



من به صراحت می گویم که این نظام را قبول ندارم.این نظام باید برود
این ها حرف های برنده ی جایزه ی پن است خیلی جرات می خواهد مگر نه؟
انقلاب ایران یک اتفاق هدفمند نبود.به طور کلی غالب انقلاب ها بیشتر از آن که تبعات سودمندی داشته باشند مخربند.دچار شتاب زدگی هستند.تنگنای زمانی دارند .کسانی مثل هانا آرنت٬ کارل پوپر٬ فوکویاما٬ وبر و خیلی های دیگر مخالف مدل انقلابند و در مقابل از اصلاحات گام به گام و مهندسی تدریجی صحبت می کنند . ما ملت ناآگاهی هستیم . شرایط خوبی هم نداریم . تیتر دیروز روزنامه ی شرق نگرانی های اقتصادی خاتمی بود( سمبل اصلاحات در ایران) نمی دانم چند نفر حالشان از دیدن این تیتر بد شدنمی دانم چه باید بکنیم .هر شب ناچاری چرخ بزنی توی این کانال های خارجی و کلی دچار اندوه و افسوس شوی از دیدن آدم های دانشمند مملکت که حالا تنگ بهارلو نشسته اند.آستانه ی تحملت باید خیلی بالا باشد که مجری و پرسشگر مصاحبه٬ لنگ نادانی و غرور بزند و نگاهش مدام بالا به پایین باشد. آخر چیزی هست تحت عنوان ارق ملی . چه می دانم لابد دیگر مفهومی ندارد .چاره ای نیست .وقتی تریبون های رسمی و غیر رسمی داخل مسدود و ممنوع باشد ٬دو راه داری : یا باید ساکت باشی یا این که متوسل شوی به یک مشت غریبه که هیچ وقت زاویه ی نگاهشان جدی تر از تو نیست و دلسوزیشان هم فقط حالت را به هم می زند
هوشنگ امیر احمدی٬ سازگارا ٬ معروفی ٬ مهرانگیز کار ... و دیشب گنجی
عضو سابق سپاه پاسداران و وزارت ارشاد که در یک برهه ی زمانی دست به عملیات انتحاری می زند و پنجه در پنجه ی عالیجناب ها می شود و اشباح تاریکخانه . پس شش سال را پشت میله ها طی می کند. انقلابی سمج دست به یک اعتصاب غذای طولانی مدت می زند.تا پای مرگ می رود همه توی دلشان بهش می گویند دیوانه .دنیا را یک تنه به هم می ریز د و حالا لحن دارد. جمله بندیش تپق می زند و یک نفس از تغییر حرف می زند و صلح و آزادی. "دموکراسی با مشروطیت سلطنت طلبی حاکمیت یک گروه خاص یا یک اقلیت خاص دموکراسی با تبعیض و تمامیت خواهی منافات دارد. من به دموکراسی اعتقاد دارم به صلح طلبی ٬مدارا و تحمل و رحمانیت و عدالت و آزادی بیان٬ آزادی فکر٬ آزادی قلم. من به صراحت می گویم که این نظام باید برود."این ها حرف های گنجی ست. دیشب دلم می خواست موسیقی متن فیلم پاپیون روی حرف هاش باشدراستی چند نفر حاضرند به خاطر زندانیان سیاسی به خاطر مطالبات سیاسی اجتماعی توی خیابان بنشینند؟به خاطر حقوق بشر دست به اعتصاب غذا بزنند؟
ناراحت کننده است که نفس به نفس بهارلو باشی و قبل از این که انگشت هایت لبه های میزش را لمس کند به این فکر کنی که آیا صدایت هیچ بازتاب موثری دارد یا نه