دوشنبه، آذر ۱۶، ۱۳۸۸

و جهان را به قدر همت و فرصت خویش


آن روز که رفتیم دانشگاه،همین اواخر را می گویم، نمی دانی چه التهابی داشتیم همه ی ما.ما که هیچ کداممان جنبشی و گروهی نبودیم .آخر چه طور ممکن بود خواسته هایمان یکی شود که همه را کنار هم جمع کند و این قدر یک صدا ؟

« پنجاه و پنج سال پس از واقعهی کشتار دانشجويان به دست شاه و عواملش‌، شعار مبارزه با استبداد هرگز فراموش نشد .... شاه ۲۵ سال تلاش کرد تا کشتار ۱۶ آذر را از يادها ببرد و اين روز (روز دانشجو) را دانشجويان و مردم به فراموشی سپارند، اما غافل که خون را می‌توان به‌ظاهر شست و دارها را برچيد، اما آثار آن ابديست و پاک‌ناشدنی.»*


انقلاب نشده اما دانشجوها جمع شده اند توی دانشگاه. شعار می دهند برعلیه شاه و برضد نیکسون.
درکنکور قبول شدیم . رفتیم دانشگاه.درس هایشان به درد نمی خورد.دروغ گو بودند. هیچ وقت چنگی به دل نمی زد. با این حال برایمان مسلم بود که باید دانشجو بشویم.هنوز جامعه شناسی نخوانده بودم اما می دانستم که انتظار اجتماعی چیست و مسیر زندگی تو باید شبیه به دیگران باشد."هم رنگ جماعت شدن"،خلاقیت زیادی لازم نداشت.مسیرو قاعده ی مشخصی را باید پی می گرفتی و از یک الگوی عمومی تبعیت می کردی.همه همین کار را می کردند.بعد هم مثل بقیه یک مدرک دانشگاهی نصیبت می شود و قدری افتخار اجتماعی!.راستش اصلا آدم های امیدواری نبودیم که انتظار داشته باشیم لذت ببریم از درس خواندن یا این که چشم اندازهای جدیدی ببینیم یا این که بتوانیم خودمان را تصور کنیم در محل کارمان.ما زندگی نداشتیم.ما چشم انداز نداشتیم.

فقط رها شدن است از یک مرحله به مرحله ی بعدی.همین دانشگاه هم آدم های قالبی می ساخت.شبیه به همدیگر می شدیم.موجودات مطیع می ساخت و بدون نشاط،بدون امید،بدون آینده. نهایتا ساختمان و ساختار بی سر و تهی بود که هیچ کارکردی نداشت.ما خیلی چیزها می خواستیم.دانشگاه چیزی به ما نداد.
... مرگ بر دیکتاتور
سوای درس خواندن که هیچ شکل و شمایلی نداشت و انتظارات آموزشی بیهوده ، یک سری تشکل های ناامیدکننده تر هم دور و بر مان وجود داشت که ظاهرا دسته بندی هایی داشتند و معلوم نبود چه هستند و چه می گویند و چه می خواهند بکنند.آدم های جالبی نبودند.دعواهای مسخره ی بچه گانه ای داشتند که خیلی هم بحثی و اعتقادی و مرامی نبود.از پس یک عضوگیری ناقابل برنمی آمدند و نمی توانستند حتی ظاهر صنفی داشته باشند،تبلیغات نمی نوانستند بکنند،بلد هم نبودند ،به نظر می رسید هیچ چیز نیستند،راستش شور و شوقی هم ایجاد نمی کردند،نشریاتشان چنگی به دل نمی زد.روابط عمومی شان ضعیف بود.دیگران را پس می زدند.از همه بدتر نمی شد بهشان اعتماد کرد.آن قدر خون سردی و مدارا نداشتد که یک گفتگوی ساده را مدیریت کنند یا فقط یک پای صحبت باشند.راستش هیچ وقت دلمان نخواست برویم سمتشان.
قاتله ... قاتله.... قاتله
« اگر اجباری که به زنده ماندن دارم نبود، خود را در برابر دانشگاه آتش می‌زدم، همان‌جایی که بیست و دو سال پیش، « آذر»‌مان، در آتش بیداد سوخت، او را در پیش پای «نیکسون» قربانی کردند... این « سه یار دبستانی»، که هنوز مدرسه را ترک نگفته‌اند، هنوز از تحصیل‌شان فراغت نیافته‌اند، نخواستند - همچون دیگران- کوپن نانی بگیرند و از پشت میز دانشگاه، به پشت پاچال بازار بروند و سر در آخور خویش فرو برند. از آن سال، چندین دوره آمدند و کارشان را تمام کردند و رفتند، اما این سه تن ماندند تا هر که را می‌آید، بیاموزند، هر که را می‌رود، سفارش کنند. آنها هرگز نمی‌روند، همیشه خواهند ماند، آنها «شهید»‌اند. این «سه قطره خون» که بر چهره‌ی دانشگاه ما، همچنان تازه و گرم است. » **

*  از یادداشت محمد ملکی- شانزده آذر هشتاد و هفت
** بخشی از نوشته ی علی شریعتی در رثای شهدای شانزدهم آذر

دوشنبه، آذر ۰۹، ۱۳۸۸

نوشتن درباره ی یا " درباره ی نوشتن " ؟

- خیلی وقت است که چیزی ننوشته ام این جا که وبلاگ خودم است اما باید اعتراف کنم که این "خود" و این "مالکیت"، آن قدرها هم برایم اعتبار ندارد। راستش اصلا به خود آدم مربوط نمی شود که چیزی اعتبار داشته باشد یا نه। بنابراین خیلی اصراری ندارم به اعتبار داشتن।موضوع این نیست که نوشتن،بهتر است یا ننوشتن که نوشتن –نوشتن از هرچیز- قبل از هر چیز،یک خصلت مهم روایی دارد که فکر را سروسامان می دهد।یک جور تصفیه کردن است و خاصیت مکندگی دارد این جا که فکرهای مزاحم و آشفتگی های آدم را می کشد بیرون.خودگفتگویی هم هست و می تواند فوایدی داشته باشد.

اما یک سر قضیه،"نوشتن" است و یک سر دیگرش، "درباره ی نوشتن" . مشخص نیست این نوشتن چه فوایدی دارد و چه مضراتی و اصلا به چه دردی می خورد.وقتی نمی نویسم و مدت ها از نوشته ی قبلی ام می گذرد،هاج و واج هستم و نمی دانم این استمرار و مداومت چگونه ایجاد می شود و چرا در من نیست.اصلا برای چه بنویسم و از چه چیزی بنویسم و چرا نمی دانم چرا هیچ چیز آن قدر قابل توجه نیست که موضوع نوشته ام بشود و یا چرا حتی وقتی که درمعرض توجه قرار می گیرد،بازهم قابل توجه نمی شود.

بعد فقط باید دوید।باید دوید و دوید و دوید تا از قافله ی مداومتو پیوستگی دورت نکند.

راستش خیلی بیش.تر از آن چه که فکرش را بکنم ریاکار شده ام .این ها چیست که دارم می نویسم وقتی تمامش به یک جسارت ناقابل ختم می شود که آن پنهانی ها را نگه می دارد توی انبارخودت و باقی را رو می کند.بقیه ی ساختگی ناخوشایند بی ربط و کشکی که فقط به درد این جور خودنمایی ها می خورد.آخر باید از چه چیز سخن گفت؟

همان جسارتی که روزبه روز نیست و پر از شک و شبهه است و دامنه ی فکرهای ناب و حقیقی را محدود می کند و نمی دانم چه قدر آغشته به انواع و اقسام قضاوت ها و تعاریف بی ارزش و بدون اعتبار است.جسارتی که باید آتش بزند به تمام آن پوسته های الکی همیشه مصرف

- سریال های
فارسی وان تمامی ندارد।یک جوری برنامه ریزی کرده اند که از حالا تا آخر عمر بتوانی فارسی وان تماشا کنی।مهم نیست که چه قدر بد دوبله شده باشد یا داستان کشکی داشته باشد.مهم این است که شما به عنوان یک بیننده ی همیشگی بتوانید خودتان را با شرایط وقف بدهید.کارخاصی ندارد.یعنی کارخاصی ندارید از حالا.تا فارسی وان هست،غم ندارید عزیزان. نگو به تو چه؟بابا یکی بیاید این فارسی وان دیدن را ممنوع کند توی این خانه.حالا هرچه قدر هم انقلابی و تحریمی باشی، دلیل نمی شود که یک چیزهایی را نبینی مثلا همین سریال مسافران که شب ها از شبکه ی سه پخش می شود و بهرام و فرخش، شرف دارد به ویکتوریا و جیانی و گامبو. - نمیدانی چه استعداد بی نظیری داری خانوم فال دوست در پیاده روی روی مخ من.بعد از یک نیم روز تماشای فارسی وان، این جور که تو زده ای زیر آواز، نظریه ی ریتزر و من با هم ابوعطا می رقصیم.

پنجشنبه، آبان ۲۱، ۱۳۸۸

روی پیشانی هر روزم بخوان


دقیقا همان لحظه ای که فکرهای نوشتنی می آید باید بنویسی.چاره ای نیست وگرنه یادت می رود و دیگر معلوم نیست کی با همان جزئیات به یاد بیاوری.همه ی آن فکرهای کسل کننده یا خلاقانه ، همه را یک جا از خزانه ی ذهنی ات باید دور بریزی.
من فکرهای قبل از ناهارم را گم کرده ام.معلوم نیست کی دوباره برمی گردم بهشان.
...
کتاب نظریه ی ریتزر دستم بود و متوقف شده بودم روی این بخش مکتب فرانکفورت که این نظریه پردازان انتقادی تلاش کرده اند تا یک نظریه ی فراگیر ارائه بدهند که فردگرایی روانشناختی فروید را با بینش های کلان اجتماعی و فرهنگی مارکس و وبر ادغام کند. کوششی در جهت ترکیب نظریات ناهمخوان که شدیدا مایه ی انگیزش جامعه شناسان و روشنفکران شده است.
با خودم فکر می کردم که ترکیب این افکار نظری چطور می تواند جامعیت و صراحت علمی داشته باشد؟این ها که همه اش بحث های فلسفی ست حالا هرچه قدر هم با واقعیت منطبق باشد،نمایش علمی اش چه قدر با دشواری روبه روست.
...
هر شب زهرا از روی ستاره ها ، فال روز بعد را برایم می خواند. نه این که تلسکوپ داشته باشد و ابزار نجوم و من را ببرد به رصدخانه اش.از روی یک ای میل که نمی دانم از کجا،به گمانم از یک سیاره ای جایی برایش پست می شود همراه با یک عالمه اخبار داغ و دست اول و نرخ چیزهای مختلف و یک عالمه اخبار اساسی، نه ازاین به درد نخورها، از آن خبرهای داغ دست اول. بعضی وقت ها مقاومت می کنم که فال نمی خواهم و فالش به درد عمه اش می خورد . اما از همان خط اول سرذوق می آیم.جالب است که تطبیق های بامزه ای هم پیدا می کنم. نمی دانم بعد شنیدن،من خودم را تطبیق می دهم یا واقعا حکمتی دارد، به هر حال دیروز برایم خواند که روز آرامی دارید بدون تنش.همه چیز بر وفق مرادتان است.کنترل اوضاع را در دست می گیرید و از روزتان لذت می برید وازاین حرف ها.
دیروز همین طور بود.قدرتمند بودم و به نحو عجیبی آسوده و شاد.مال همان لحظه ای بودم که می آمد و وقف همان کاری می شدم که بنا بود انجام بدهم.
امروز اما در طالعم ، فکرهای غم انگیز است.می گوید بیشتر روز تان را با فکرهای مربوط به یک داستان عاشقانه ی قدیمی می گذرانید. کاش نمی گفت.دیشب خوابش را که دیدم یک طرف .از وقتی بیدار شده ام با من است.
...

دوشنبه، آبان ۱۸، ۱۳۸۸

دم اسبی و مریم و خوابگاه و تخت های فلزی




کوبیده شده بودم از تکان تکان های داخل اتوبوس اما می توانستم سرپابایستم و کیف و کوله ام را دنبال خودم بکشم و راه بیفتم توی خیابان دنبال خوابگاهی که قرار بود شب آن جا بمانم.
اوووو وه! چه قدر کوچه پس کوچه داشت.هزار تا فرعی را پشت سر گذاشته بودم و نمی رسیدم.گم نشده بودم.جهت یابی ام کار می کرد. خیلی دور بود.هیچ کس توی خیابان نبود.پرنده پر نمی زد و جز چند تا مغازه ی خوارو بارفروشی بقیه تعطیل بودند . تاریکی یا ترس یا اجبار . مگر ساعت چند بود که همه را از خیابان ها جمع کرده بود و کشانده بود به خانه ها؟
داشتم تلفنی،خانه را پیدا می کردم.چرا هیچ کس بلد نیست درست آدرس بدهد.این هم از این. زنگ زدم.
در باز شد.
بالای پله ها دختری بود با پاهایی بلند ،لخت و پتی و موهای دم اسبی قهوه ای روشن .بفرمایید داخل!
خوابگاه،ساختمانی ویلایی بود بی شباهت به خوابگاه های دیگری گه تا آن وقت دیده بودم.تاکفش هایم را دربیاورم ، دختره غیب شده بود.صدایی گفت بیایید این جا.امرتان چیست؟
سلام، من دانشجو هستم.درسم تمام شده.به خاطر دو واحد مجبور شدم بیایم این جا. جایی ندارم بمانم.
شما دوست خانم پورنصیری هستید؟همانی بودم که می گفت.باید از قبل جا رزرو می کردید.فعلا تخت خالی نداریم.اما می توانید توی همین سالن بمانید.کرایه ی شب هم مهم نیست.
ماندنی شدم.دخترک دم اسبی دراین فاصله برگشته بود.پخش شده بود کف زمین و چیز می نوشت.رو کرد به من:چای می خوری؟لطف می کنید.نمی فهمید.آره یا نه؟یادم رفته بود که بچه های خوابگاه سراست تر ازین حرف ها هستند.آره ، ممنون میشم.خسته بودم.عصا قورت داده و نگران.شبیه مهمان ها نشسته بودم روی مبلی که با فاصله از تلویزیونی درب و داغان قرار داشت.
یکی بی اعتنا،به هم ریخته و ژولیده آمد رو یکی از مبل ها لم داد. گفتم:سلام سرد گفت:سلام ، بزن یک !درچشم باد داره میده. برفکی بود.صدا هم نداشت.یک کم زد تو سر تلویزیون و سعی کرد بفهمدداستان چیست.همه ی حواسش را جمع کرده بود و به دم اسبی امر و نهی می کرد که حواستان به این تلویزیون نیست و حرف نمی فهمید.
من چای می خوردم و دم اسبی پشت به شومینه، مداد می جوید و گاه گاهی یادداشت برمی داشت.دلم می خواست بروم ببینم چی دارد می نویسد.خوب فرمی داشت.می شد بهش بگویی تکان نخورد تا در عرض چند لحظه یک گرته ی سریع ازش بگیری.نقاشی ام گل کرده بود.دلم می خواست توی ذهنم بماند.این طوری،جلوی شعله های شومینه با آن حالت جالبی که داشت،کمی غمگین به نظر می رسید.اسمش را می گذاشتم مثلا پرتره از دم اسبی و بعد روی خطوط اصلی می شد تاکید کرد و شاید نارنجی می زدم بهش و قرمزی شعله و چه می دانم...
خانه گرم بود . دو هوا شده بودم.مانتو و روسری را درآوردم و لیوان چای را گرفتم دستم و یک جرعه نوشیدم و چشم هایم را بستم.یاد اولین شب افتادم، ساختمان پرسروصدای نرگس،پنجره های حفاظ دار، اتاقک های کیپ هم،تخت های دوتایی.عروسک حمیده، شعرهای اعظم،صدای خفه ی گوگوش،فروغی،واکمن های کوچولوی شارژی،زندگی اشتراکی.
خیلی طول کشید. دیر گذشت .
من این جا چه کار می کردم؟چطور شد که دوباره سر از چنین جایی درآوردم؟انگار داشتم خواب می دیدم که یکی جیغ زد و پله ها را دو تا یکی آمد پایین . ... دوست ثریا ؟؟کی آمدی؟دلم می خواست ببینمت.دست دادم و همدیگر زا بوسیدیم.اصرار کرد که چیزی بخورم و حرف بزنیم.دختر خوبی بود.
من مریم هستم.آمار می خوانم...سال آخر
از اوضاع تهران سوال کرد و گفت که این جا خیلی شلوغ شده و دانشجوها هرازگاهی جمع می شوند و سروصدا می کنند. هرروز،ورودی دانشگاه،کارت بایدنشان بدهند و کنجکاوبود بداند که این ماجراها چه سرانجامی خواهدداشت و جاهای دیگر چطور است.گفت که اصلا دل و دماغ درس خواندن ندارد.روز به روز بی حوصله تر می شود.
تازگی ها از یکی کتاب می گیرم می خوانم.این جا امکانات خیلی محدود است.تازگی ها یک کتاب از نیچه بهم داده همان که زن ها را شلاق می زند. خنده ام گرفت.
بعد احوال پرسی های مریم خوابیدم.خوابم نمی آمد.فقط خسته بودم،بی رمق بودم.هفت،هشت تا تخت دیگر هم در اتاق بود.یکی خوابیده بود.رفته بود زیر پتو.ناله می کرد.دست به زیپ کیفم که بردم و چندبار وسایلم را جابه جا کردم،ناآرام شد.نوچ نوچ می کرد که یعنی برو،تاریک کن،راحتم بگذار.
کلید چراغ را زدم و دراز کشیدم.آرام شد ،اما تمام شب بی قراری می کرد.
تختی که رویش دراز کشیدم، فلزی ، ازاین سربازی ها بود و خیلی بلندتر از تخت های معمولی، تنگ تر و کوتاه تر از آن ها.چشم هایم را بستم.
وسط های شب بود که یکی زنگ زد و وارد اتاق شد.از بچه های همان اتاق.درجا موبایلش زنگ خورد.شروع کرد به نوازش های تلفنی و عزیزم و جیگرم گفتن و ماچ و بوسه و بعدا زنگ بزن و بعد هم مریم آمد تو.چند تا جیغ خفه ازآن هایی که وقتی آشنا می بیند بروز داد.بعد شروع کردند به پچ پچ .عکس های عروسی یکی از بچه ها را نگاه می کردند و ریسه می رفتند از خوشی. زیر پتویی ئه نوچی کرد و خدا را صدا زد.تا صبح هم که بی خواب بودم ، همین طور،خداخدا می کرد.

پنجشنبه، آبان ۱۴، ۱۳۸۸

احوال پرسی های مداوم سر به خیال پررفت ‏و آمد بیماری زای به درد نخور

سلام! کجا رفتم من؟چرا نمی توانم مثل آدم متمرکز بشوم روی این جملات؟چرا این ها بی ارزش تر از فکرهای خودم هستند؟چرا این ها نمی خواهند مال من بشوند، فکرهای از حالا به بعدم باشند؟چرا وقف شده ام به همان قبلی ها؟توی ذهنم نمی دانی چه قدر پررفت وآمد است.چه متن ها و مکالمات تودرتو و پرربط و ارتباطی دارم یا برش هایی چه قدر عظیم! ، شاهکارهایی که گاهی فقط در همان لحظه که بناست سرت به کار دیگری باشد، به سراغت می آید.در همان حین، اجازه ی هرجور تمرکزی را ازتو می گیرند و هر جور نظم و انضباطی را ازهم می پاشاند.اما چرا بایددسته بندی کنم؟ حالا که هیچ چیز سرجایش نیست حتی وقتی با اصرار می خواهم خودم را بنشانم وسط یک برنامه ی از پیش طراحی شده با مطالبی علمی و منطقی و منظم و به دردبخور، چرا به دردم نمی خورد آن لحظه؟چرا این قدر طول می کشد که بهشان عادت کنم؟ چرا حالی ام نمی شود که به آن متفرقه های جرقه ای مزاحم بازیگوش، نیازی ندارم؟ که بعضی فکرها اعتیادآورند. بعضی فکرها مدام به سراغت می آیند.خلع سلاحت می کنند.بیچاره ات می کنند.خماری می دهند بهت ، بیمارت می کنند. اما به کار نمی آیند، بی مایه اند ، دایره اند ، تکرارند، مرگند
این جور وقت ها باید پنجره ات باز باشد که باد را گاه و بیگاه هل بدهد تو، به صورتت بزند و آرامت کند اما نفهمی. مجبور شود در را به چهارچوب، تققی بکوبد تا از خواب بیدارشوی.بیدار شوی.سلام بدهی به خودت.
بعضی وقت ها دلم نمی خواهد هیچ کاری انجام بدهم.انگار هیچ فایده و ضرورتی ندارد حتی گاهی مخل لحظات بعدی ام می شود.خیلی کارها فقط فضاهای خالی ذهن را بی خود و بی جهت اشغال می کنند و بعد آزارت می دهند . مدام در خواب و بیداری در پی هم می آیند و سرریز می کنند و ساعت های زیستی ات را از بین می برند .هیچ اتفاق و حالت و نقش خاصی هم از دلشان درنمی آید. بعضی وقت ها نمی دانم چه کنم. بعضی؟ خیلی وقت ها و نمی دانم اصلا چرا باید معطوف این همه بیهودگی شد. مات و مبهوت و بی کار و بی خواب هم بمانی باز همان است که همان. اصلا نیاز داری به مرور کردن، طبقه بندی، به یاد آوردن، به گذشته رفتن و از آینده خبر دادن.نیاز داری؟
زندگی کردن است که نمی شوداز آن گذشت. عادت های منظم روزانه که نمی شود ازشان فاصله گرفت.مثل دارو خوردن است نه این که بگویی لذت بخش است یا رنج آور. قبل از همه ی این ها بی معنی ست. بیهوده گی ست.لااقل در همان لحظه چیزی عایدت نمی شود.همیشه باید به انتظار چیزی نشست که نمی آید یا وقتی می آید دیگر داشتنش و آمدنش لازم نیست. می فهمی چه می گویم؟ همین حرف زدن و همین تبادل افکار هم راستش نمی دانم چه قدر به درد می خورد؟ از بقیه ی چیزها البته خلاقانه تر به نظر می رسد.لااقل در همان لحظه ای که از تو صادر می شود. .مثل فرمان روایی ست دیگر.لذت بخش است در همان لحظه ی اجرای حکم،در حال حکمرانی.
همیشه بناست تو باشی.تو باشی و خودت و آن حرف ها و رفت و آمدها و ذهن که گوش به فرمان تو نیست.غیر از مواقعی که چیزی مانع به یاد آوردن است، وقتی خودت را گم می کنی یا نمی بینی ،از یاد می بری.وقتی میزان فعالیت و درگیری تو با چیزی غیر ازتو بالا می گیرد،گاهی وقت ها که حضور خودت را فراموش می کنی.از خودت فارغ می شوی. معطوف می شوی به همان چیزی که شاید دیگری از نوع شخص و شیء هم نباشد. که منظومه است ، فقط یک حالت است یا شاید یک مکانیسم.
برای چند لحظه دویدن است در پیچ و خم یک هزارتوی از راه رسیده، یکهو ظاهر شده و موقتی.


سه‌شنبه، آبان ۱۲، ۱۳۸۸

ما خودمان نیستیم


به قول یکی از دوستان،کارکردی شده ام انگار.شرطی هم و وابسته و مشخص و معلوم.چیزی آزاردهنده تر از این نیست که دست و پای زندگی را از آدم سلب کند.
مدادم را گم کرده ام.نمی دانم کجاست.یادم نیست کجا افتاده، کجا جا مانده ،کجاست. دلم زیاد تنگ شده برایش که نیست.افتاده جایی بی خبر و غریب ، شاید زیرتخت، پشت پایه ی میز،پرت حاشیه ی فرش و گلدان،شاید لای کتابی،دفتری به بهانه ی این که صفحه اش گم نشود.
چه قدر ناگهان ازاین رو به آن رو می شوی. چه قدر ناگهان خلق و خویت تغییر می کند.زمین و آسمان ، تمام زندگی ، همه چیز برایت جور دیگری می شود.چه قدر ناگهان از بالا سقوط می کنی.چیز دیگری می شوی.جور دیگری می شوی.
مگر می شود یک شبه همه چیز جور دیگری بشود؟ معنای دیگری پیدا بکند؟ مگر می شود یک شبه دشمن بشوی؟ ربط و ارتباطات و فعل و انفعالاتت جور دیگری بشود؟ بعید می دانم کار یک شب و یک روز و چند ساعت بوده باشد . حتما مربوط نیست به این برخوردهای اخیر یا حرف هایی که بینمان رد و بدل شد که تمام این مدتی که تبدیل شده ایم به چیزهای دیگر و خودمان نیستیم ، به گمانم باعث و بانی همه ی این اتفاقات بود.آخر مگر امکان دارد چیزی ناگهان مسبب چیز دیگری بشود یا حجم ریا و حقه و فریبکاری ات این همه بالا رفته باشد؟
به خودم گفتم خامی کردی.دستش را نخواندی.باز اسیر آن کلام مهربان شده ای که چیزی نیست جز سرریز ناگهانی و دوره ای مهر از جایی که باید بیشتر از آن چه فکر می کنی منشا زیستی و بیولوژیکی داشته باشد .یک جور قاعده ی رفتاری است که پشتوانه اش فقط و فقط و فقط یک سری عادت است و بس ، بی نشانی از برخورداری که.تمام و کمال، نداری است و بس.
غافل شده ام از خودم.غفلت کرده ام. خودم را پرت کرده ام وسط همین نداری و بیچارگی که باعث و بانی ش ،هم نشینی با توست که مدت هاست می دانم چیز به درد بخوری برایم ندارد.از من دور است و فهم و درکی دارد تهی و بسته و غم انگیز. واگذار شده بودم به بلاهت و اسارتی که شیرینی اش واقعیت نداشت و می خواستم وجود داشته باشد. اسارت خواب و خیال و رویاهام.
حالا تنها شده ام.حالا دقیقا تنها شده ام. حالا باز تنها شده ام. حالا رها شده ام از آن عادت و حریم و تعلق و چرخه ی متوالی احمقانه ی عذاب آور.حالا که دیگر صلاح نیست باشی ،من هستم و یک برزخ بی نهایت که همه اش ازآن توست اما دیگر خودش را به تو پیوند نخواهد زد.
paint : René Magritte. The Lovers. 1928. Oil on canvas

دوشنبه، مهر ۱۳، ۱۳۸۸

بیست





عبدالرضا کاهانی را نمی شناسم ।برای من فیلمساز شناخته شده ای نیست . نه فیلمی ازایشان دیده ام، نه نقدی بر کارهایشان خوانده ام. همین قدر میدانم که بیست، همه ی آن هایی که فیلم را ندیده اند کنجکاو کرده چرا که تا جایی که می دانم چند تا جایزه داخلی و یک جایزه از جشنواره معتبر کلیسای کارلووی واری دریافت کرده است. بیست مورد توجه منتقدین و اهالی سینماست
عبدالرضا كاهاني متولد 1352 نيشابور، فارغ التحصيل تئاتر است। وي فعاليت هنري را با ساخت فيلم هاي كوتاه آغاز كرد। نخستين تجربه سينمايي وي فيلم "سفر به شرق" به كارگرداني سيدمهدي برقعي است كه به عنوان فيلمنامه نويس فعاليت داشته است. (سایت سوره، زندگینامه ی هنرمندان)
همین قدر می دانم که با یک فیلمساز مولف سروکار داریم و بیست بعد از دو فیلم " آدم" و "آن جا"، سومین کار بلند سینمایی اوست. داستان از این قرار است:
چند نفر آدم به دلایل قدری مشخص و تا حدی نامعلوم به محل کارشان که یک تالار پذیرایی ست وابسته هستند.این وابستگی و تعلق با خبر تعطیلی تالار، سمت و سوی دیگری پیدا می کند.صاحبش بیست روز مهلت دارد برای بستن تالار، مهلتی که باعث اتفاقات اساسی تری می شود.
شخصیت اصلی قصه، همان صاحب تالار است با بازی درخشان پرویز پرستویی که به علت تنهایی و مرگ همسرش دچار آشفتگی های روحی ست. او خسته و افسرده است. انگار چیزی به عمرش نمانده و حالا همه ی هستی خودش-این طور به نظر نمی رسد – ، همه ی زندگی دیگرانی که آن جا کار می کنند در گرو تعطیل شدن یا نشدن همین یک تالار پذیرایی ست که بیشتر از مراسم شادی ، به عزا می گذرد.این چند نفر، کارکنان تالار ، حالا خواهی نخواهی شده اند میراث خوار و چشمشان به صاحب تالار است.
پرستویی ، بدخوابی ها را ماهرانه بازی می کند و آن نظم دقیق فوبیایی را که مبادا اشتباهی رخ بدهد و نظم هندسی اشیاء دور وبرش به هم بریزد.
فیلم بیست، شبیه یک تک نگاری متمرکز است.حول یک داستان مشخص می چرخد و این گونه نیست که مثل خیلی از فیلم ها ، سرنخ چند تا داستان فرعی را باز کند و نهایتا از پس ربط و ارتباطشان برنیاید.انگار به عمد، مختصر و مفید ساخته شده . پر دیالوگ نیست و بیشتر مبتنی بر حرکت ها و رفتارهاست.حدس می زنم که می توانست به یکی از شاهکارهای سینمایی تبدیل شود اگر کل گفتگوها حذف می شد و تبدیل می شد به فیلم صامت. قوت نمایش های پانتومیمی به اندازه ی کافی می توانست گویا باشد و شاید فقط گه گداری، نگاهی ، فریادی، آوایی، همه ی مطلب بود. می توانید در خاموشی فیلم، سرآشپزی را ببینید که یک دستش علیل شده، زن جوانی که بچه به بغل است با آن صورت به هم ریخته ی بی رنگ و مردهایی که دربه در هستند و جای خواب ندارند.
راستش بعد از تمام شدن فیلم به خودم گفتم:"خب که چی؟این فیلم چه مشخصه ی ویژه و قابل توجهی داشت؟" یا به قول زهرا که با هم فیلم را دیدیم :"چرا این قدر مثبت بود؟"
شاید اصلا لازم نبود که یک نوازنده ی بی ربط از راه برسد، یاآن وسط و درمیان یک دستی گویش ها،لهجه ی یکی کرمانشاهی باشد و یا بیننده، مدام شاهد صحنه های غذا دادن و در آغوش کشیدن بچه ای باشد که بزرگ تر از این حرف هاست.
با این حال شاید شما هم با من موافقت داشته باشید که سوای نقاط ضعف یا ایراداتی که ممکن است به ذهنتان برسد، بعضی آثار به مرور و با اصرار شما را به فکر وا می دارند. به همین دلیل هم معتقدم که این فیلم، تاثیرش با کمی تاخیر ظاهر می شود،سبک خاصی دارد،در زمره ی فیلم های نمایشی محسوب می شود- فیلم هایی که بیشتر وام دار فنون تئاتر هستند تا سینما- و شاید با یک سری دست کاری های جزئی،خیلی بیست تر از اینی که می شد که شاهدش هستیم.
حالا زمان تماشای خانگی فرا رسیده ।بیست کاهانی را ببینید و نظراتتان را برایم بنویسید
مشخصات فیلم :
کارگردان: عبدالرضا کاهانی
بازيگران: پرويز پرستويي، مهتاب كرامتي، عليرضا خمسه، مهران احمدي و عليرضا حسيني و با حضور فرشته صدرعرفايي و حبيب رضايي
فيلمنامه: حسين مهكام، عبدالرضا كاهاني
تهيه‌كننده و مجري طرح : پوران درخشنده

فیلم شناسی عبدالرضا کاهانی:
( باد به دستان 1382 - رقص با ماه 1384 - آدم 1385 - بیست 1387 - آن جا 1387 - هیچ 1388 )

سه‌شنبه، شهریور ۲۴، ۱۳۸۸

بلند بلند بنویسیم برای میم ، خودمان و سایرمخفف ها

عین میم را از پشت سر و با فاصله نشان می دهد و یک داستان مسخره ی بی سروته ، با لحن مزخرف خبری تحویلمان می دهد تا مدت ها خبری ازعین میم نبود و حالا بدون این که کسی بداند پیدایش شده و در جایگاه متهم، دارد اعتراف می کند.جلسه پنجم از سایر جلسات، مضحک تر است.تفاوت چندانی اما با جلسات قبل ندارد.فیلم ساز و کارگردان و عوامل اجرایی اش همان ها هستند و همان چهارچوب را روایت می کند.نمایش،همان نمایش است و این پنجمین اپیزود، بار کمدی تراژیک بالایی دارد.
نمی دانم بعد از آن کلوزآپ های مداوم و با تاکید و اعتراف های ساختگی از چهره های شاخص، چه فرقی می کند که ازاین جا به بعد نمایش ، علنی باشد یا غیرعلنی؟ چه فرقی می کند که این بار چه کسی درآن جایگاه قرار می گیرد و این که اتهاماتش چیست.نشان دادن یا ندادن چهره او حالا چه اهمیتی دارد و این که مخفف نام ها را به کار می برد یا نه .دورنمای عین میم هم در همان جایگاه است.شبیه به سایرین و با همان حرف ها.
مضحک است که بگویند آقای عین میم از ستاد آقای میم میم.

چه قدر می شود تحمل کرد و چرا چاره ای نیست جز فراموشی؟خو کردن به روزی صد بار آرزوی مرگ و آب از آب تکان نخوردن هم دشوار است این جا محکمه ندارد و قاضی صاد باید بنشیند آن جایی که نباید و مقدمه اش قضاوت باشد بر اساس عدالت و انصاف؟!اسمش را بگذار عقده گشایی و سرریز کردن یکباره سندروم های متنوع و ترکیبی .اسمش را می گذارم حکمرانی مطلقه ی بی چون و چرای بدون مرز،حکومت فردی.
اما این جور وقت ها ،هرچه قدر هم که عادت کرده باشی به همه ی این ها، به قول شیخ شجاعمان میم میم مگر می شود رگ غیرتت به جوش نیاید ؟! همین خو کردن حالا چند نفر را تا دندان مسلح ،صاحب مشروعیتی خودخواهانه و صاحب همه چیز تو می کند.پس جلوی چشم همدیگر پاره پاره می شویم.داغ می شویم بر دل عزیزانمان.

اما داستان گویا فقط به بندگی و بردگی ختم نمی شود که نباید بشود.آخر مگر ما مرده ایم؟حالا یکی باز بگوید :"چه باید کرد؟" و این بار خطاب به مردم ، بحث داشته ها و نداشته ها را پیش بکشد.یکی که جسور تر است و صاحب نام، یا یکی از خودمان که هیچ وقت دیده نشد، پرچممان را دست بگیرد.
نمی دانم.شاید یک دست کاری اساسی در زمان لازم است و شاید قبل ازآن لازم تر باشد که قدری فیلسوف بازی دربیاوریم.
کجا هستیم ما؟
میم قاف عزیز! دلم تنگ شده برای آن سرمقاله های تبیینی ات.هیچ کس به آن قوتی که تو می نوشتی و با آن شور و حسابگری نمی نوشت.حالا کجا هستی؟کجا هستیم ما؟چه باید بکنیم؟می دانی دلم یک رجعت اساسی می خواهد به جایی در تاریخ که ازش غفلت کرده ایم و به نحو مزخرفی، پی در پی تکرار می شود.همان جایی که باید یکی پایمردی می کرد تا آن آمیختگی فرهنگی نابه جای اجباری بازسازی بشود. همان جایی که ناگهان شکستیم و به زور، سیاست و دیانتمان در هم آمیخت. این صدای تاریخ است و صحبت از مسیری ست که به اشتباه پیموده شده. چاره ای نیست.باید برگشت به همان جا،همان شکستگی و همان ادغام .
همه چیز از یک رهبر مذهبی شروع شد و بعد جنبشی ایجاد شد به نام اصلاح دینی. مذهب از دل مذهب متولد شد و به ماجرای تمامیت دینی پایان داد.مذهب اما از بین نرفت که ازبین رفتنی نیست.پدیده ای است کلی و ایمانی و درونی که ازبین نمی رود اما می تواند دست آویز باشد و گره بخورد به منافعی تمام نشدنی.آن وقت است که برعلیه خودش عمل می کند.
...
ادامه دارد.

چهارشنبه، شهریور ۱۸، ۱۳۸۸

شب های مقدس


شب های مقدس که ازراه می رسند همه را یک جا جمع می کند.اشک و آه و ذکرو ورد و زبان های رمزی یادشان می دهد که یک جور و یک رنگ و یکسان کنارهم بایستند و دست هایشان را ببرند به آسمان.من توی اتاقم هستم..این جور مراسم ها را دوست ندارم مثل فیلم دیدن دسته جمعی تو سینما که تمرکزم را به هم می زند و نه داستان می فهمم توی آن شرایط نه می فهمم چرا آن جا هستم.
شب های مقدس که از راه می رسند ، نمی خواهم بهش فکر کنم اما به قول معروف یک چیزهایی مثل خوره که اتفاقا به سختی می توان ابرازشان کرد با تو می مانند.من می مانم و آن چیزها که توی سرم هستند و احاطه ام می کنند.
دوستش ندارم.می خواهم روبه رویم بنشیند و با هم حرف بزنیم.هیچ وقت نمی آید.خودش را مخفی می کند.می پیچاندم.من اما زبان آن بقیه، تفسیر دیگران ،ناله و شیون و ابراز عشق دیگران را نمی خواهم. نمی خواهد بفهمد،حالی اش نمی شود که از خاطرات دیگران بد م می آید. که آن ها همه شبیه به هم هستند.شبیه به هم می شوند.
مال من فقط ناب است.مال من با همه فرق می کند. اما می دانم که فقط تا وقتی مقدس است که ازش حرف نزنی مثل خواب هایی که گاهی وقت هاتعبیر و نشانه و پرتو یک سری لحظات خاص هستند و باید توی قلبت نگه داریشان. بگذاری آرام آرام فراموش بشوند و ازش حرف نزنی.
ناظر است شاید.دراین حالت می دانم که باید جایی همین دور و اطراف باشد.دست های مراقبش را می بینم که می ترسد ازین موجودی که نمی تواند روی پاهایش بایستد.
شب های مقدس که از راه می رسند به طرز مزخرفی به سراغم می آید.خود اوست یا تصورات من که او را شکل می دهد به هر حال به طرز غریبی سایه به سایه ام می شود.دلم می خواهد آن قدر باخودم خلوت کنم که مثل زهر از تنم بزند بیرون.راحتم کند. خسته می شوم و به خواب می روم و بعد گم و گور می شود.
نه جنات تجری من تحتها الانحار، نه باغ و زید و حوری و فرشته،نه محاکمه و خدایی قهار که می خواهد چوب بزند و آویزانت کند، هیچ کدام این ها. تمنا نمی کنم که تو را به خودآیی ات از من بگذر.
به جهنم که نگذری.این جورالتماس کردن وحشتناک است .تو دلم می گویم به جهنم که پرتم کند به یک جای دور.اصلا او بلند شود بیاید من را درک کند.خسته شدم از دستش.
شب های مقدس که از راه می رسند می نشینم رو به قبله و شروع می کنم به حرف زدن اما نمی دانم چرا کفر می شود. خودگفتگویی ام لحظه به لحظه بیشتر می شود.خودم را و خودش را آن قدر سوال و جواب می کنم که زهرش بریزد. این شب ها بیشتر از هروقتی ....

یکشنبه، شهریور ۱۵، ۱۳۸۸

کمکم کن

به طرز مزخرفی یک لحظه تبدیل می شود به یک ساعت و یک روز و یک هفته و یک ماه و یک سال و ... و یک عمر.این وسط یک چیزهایی در وجودمزخرفمان،در حافظه و فکر و خیال و ذهن و دم و دستگاه و تشکیلات مزخرفت ثبت می شود و تاثیر مزخرفش را روی تو می گذارد.تو همین هاگیرواگیر به یک چیزهایی عادت می کنیم و سروشکل وریخت و قیافه ات تغییر می کند.بعدها زمان مزخرف درازی که به هرحال از راه می رسد، وادارت می کند به خودت بیایی و جا بخوری از ملاقات بی مقدمه اش، جا بخوری از این ناگیرایی و نشناختگی و نامعلومی تصاویری که قبل و بعد و الانت را به زور می خواهد به هم اتصال بدهد مثل یک لباس تنگ مزاحم ناراحت که به هیچ وجه با قواره ات جور درنمی آید اما باید تنت کنی.
خیلی هولناک است که یک باره،چیزهایی که نمی دانستی و ندیده بودی،فقط خوانده بودی و هیچ وقت باورنکرده بودی چون مابه ازای بیرونی نداشته یا دوربوده از تو و دستش به تو نمی رسیده ، از راه برسد.روبه رویت قرار بگیرد ، یک چک بزند تو گوشت و بگوید من واقعیت دارم.بعد دشنه اش را لخت کند و فرو ببرد به اعماق وجودت و با هرزخم هوشیارترت کند و همین جور بزند و فرو ببرد و وجودت را خط خطی کند.
به طرز مزخرفی حالم خوب نیست.درد امانم را بریده.می خواهم فریاد بزنم.می خواهم راهم را بگیرم و بروم.می خواهم این موجود بی مصرف به درد نخوری نباشم که هستم.می خواهم کاری بکنم برای آن آینده مزخرفی که مال من است و بخواهم یا نخواهم ازراه می رسد.بخواهم یا نخواهم ملاقاتش می کنم.
این جور نوشتن به هیچ دردی نمی خورد وقتی با همه چیز و همه کس درگیری وجودی پیدا کرده ای و نمی توانی خلاص بشوی ازاین وضع،ازین سکوت،ازین خفقان،ازین وحشی گری، ازین بیهودگی،از همه چیز.
نوشتن فریاد زدن است.خودنمایی ست.این جور خودنمایی آرامم می کند با اشک و آه و ناله و افسوس و کابوس های مزخرف تمام نشدنی.تنهایی هرکداممان ختم می شود به این ها.
کاش می شد رجعت کرد، بازگشت ، پناه برد به یک آغوش مقدس و محکم و نیرومند.به طرز مزخرفی بگوییم بخواهیم امانمان بدهد،پناهمان بدهد
پناهمان بده.امانمان بده.کمکمان کن.

یکشنبه، مرداد ۲۵، ۱۳۸۸

AGE OF IMPIRES

مهم نیست که چه کسی هستی ودر زندگی واقعی ات چه نقشی داری.وقتش رسیده که خدای یک سرزمین بدون مرز باشی وبه دوران گذشته برگردی.حالا قلمرو تو که بخشی از یک صفحه بزرگ تر است،کاملا دراختیارتوست.تو وسایر خداها نامرئی هستید و از جایی بالاتر از درخت ها ورودخانه ها وآدم ها،بالای پرواز پرنده ها و در ورای آسمان وجود دارید.می توانی این قدرت را کاملا حس کنی ، وقتی که همه چیزرا زیر نظر گرفته ای و شروع می کنی به بازی کردن.
همه چیز از یک خانه اصلی شروع می شود که خاصیت زایندگی دارد وآدم تولید می کند.شبیه به ماشین تولید است و به خواست تو ،بسته به ذخیره غذایی، نیروی کار تولید می کند.آدم های سرزمین تو همه کاری می کنند،جمع آوری غذا،حفاری، کشاورزی، ماهی گیری، ساخت وساز، حمله، دفاع وهروقت لازم شد می توانی از بین ببری شان.یا یک DELET ناقابل آن ها می میرند.
کارگرها شروع می کنند به کار کردن و زندگی آغاز می شود.درهر مرحله به تعدادی بنای ضروری نیاز هست مثل خانه برای کارگرها، سیلو،کارگاه ،اسکله،اصطبل،پادگان،مارکت و.....این بناها مجوز ورود به مرحله بالاتر هستند. بسته به میزان ذخیره منابع ضروری وتعداد بناها می توانی UPGRADE بشوی.
حالا باید همه تلاشت رابکنی.تو صاحب همه چیز هستی وغیر از مواقعی که ازسایر خداها رودست می خوری یا وقتی که اشتباه تاکتیکی مرتکب می شوی کارها خوب پیش می رود.اما خیلی مهم است که با چه سرعتی بازی می کنی، هماهنگ با سایر سرزمین ها توسعه پیدا می کنی یا نه.بانک ذخایرت خیلی مهم است و این که چطور از آن ها استفاده می کنی.
تجهیزات نظامی،ارتشی که تشکیل می دهی، نحوه آرایش نیروها،موقعیت پیاده ها وسواره ها،توپ وتانک وسلاح هایی که داری،همه بسته به توان مدیریت نظامی ات کاربرد دارد.باید استراتژی داشته باشی.نحوه بازی،چیدن مهره ها، تعداد افراد،قرارگاه ها،حصارهایی که می سازی،میزان استفاده از طبیعت، بسته به درایت وکارگردانی تو می تواند باعث پیروزی یا شکست بشود.شاید لازم باشد که با بعضی از خداها دوست بشوی وگاهی هم شرایط ایجاب می کند که بهشان حمله کنی.
یک بازی را چند بار می شود تکرار کرد.می توانی خطاهایت را بپوشانی.این جا مشخص می شود که اصولا چه جور شخصیتی داری و در موقعیت های مشابه چه واکنشی نشان می دهی.اصلا توان رهبری کردن داری یا نه.
معمولا هر کسی برطبق یک الگوی خاص بازی می کند.حالا مشخص می شود که سیستم زندگی ات، دفاعی است یا تهاجمی،بسته یا تعاملی.مثلا بعضی ها اولین کاری که می کنند محدود کردن قلمرو ودیوار کشی است اما ممکن است شما معتقد به سیستم رفت وآمد باشید ودر عین حال بتوانید همه جا را زیر نظر بگیرید.
تو به عنوان حاکم ،وظایف را تقسیم می کنی و نقش تعیین می کنی.جالب است که کم کم متوجه می شوید که باید دست از عادت هایتان بردارید وبروید سروقت شیوه های جدید.شما به جسارت تغییر تکنیکی احتیاج دارید.
فرصت خیلی خوبی است که از بیرون به موقعیتتان نگاه کنید.شما واقعا صاحب چه چیزهایی هستید؟
با همه این ها وحتی در بهترین حالت که روندی تکاملی وموفقیت آمیز را دارید طی می کنید،وقتی آن قدر توانایی به دست می آوری که سری توی سرها دربیاوری،وقتی حتی امتیاز تو از بقیه بیشتر می شود وخداها را یکی یکی حذف می کنی ،خصوصا وقتی که دیگر چیزی نمانده برای حفر کردن و ذخیره کردن ودیگرانی برای مقابله،آن ثانیه های آخر، تو می مانی و یک برهوت که خالی وخالی وخالی تر می شود تا صفر شدن زمان یا ساخته شدن آخرین بنا، وقتی که یک WONDER باشکوه ساخته ای ،این جا دقیقا آخر دنیاست. جالب است که به هر حال شما این جا به پایان می رسید. دیگر وجود ندارید. فقط منتظری که آن طنین آخر از راه برسد .
YOU ARE VICTORIOUS
انگار برنده شده ای اما این جا دیگر آخر بازی است.

یکشنبه، مرداد ۱۱، ۱۳۸۸

ازخدا تا ابراهیم
تنها هشت وجب
هشت وجب قامت اسماعیل
فاصله است
و ازخدا تا ما
تنها ما

شهید عزت ابراهیم نژاد

شنبه، مرداد ۰۳، ۱۳۸۸

فرار کن! بدون تاج، بدون گرزمرصع، کسی نمی فهمد که تو شاهی


" فوران فریادها وشعله ها شهررادربرگرفته است।شب منفجر شده است।زیر ورو شده است।تاریکی و سکوت درهم تنیده اند واضداد خود، آتش وفریاد رابیرون می ریزند.شهرمثل کاغذی مشتعل مچاله می شود.
فرار کن! بدون تاج، بدون گرزمرصع، کسی نمی فهمد که تو شاهی। شبی تاریک تر از شب آتش سوزی نیست وآن که در میان جمعیت فریادگران می دود تنهاترین است."
از داستان شاه گوش می کند- ایتالو کالوینو




زمین وزمان دست به دست هم داده اند که رسوایت کنند.حالا دیگرهرروز وهرلحظه،حجم خبرها واطلاعیه ها وحوادث آن قدر زیاد است که نمی دانی باید چه واکنشی داشته باشی.هنوز خبرسقوط این توپولوف لعنتی داغ است وهمه مبهوت این که آخر چه طور امکان دارد یک هواپیمای رسمی مسافربری بااین همه سرنشین درعرض چنددقیقه این طور تکه تکه بشود که یک سانحه هوایی دیگر بااین همه کشته ومجروح اتفاق می افتد.
دیگرهمه می دانیم که توفیرزیادی ندارد کجای این منطقه جغرافیایی باشی، قومیت ووابستگی واعتقاداتت چه باشد وحتی این که قادر به تامین زندگی شخصی ات باشی یانه .خیلی تفاوتی نمی کند که چه شغلی داری ووضعیت درآمدی ومعیشتی ات چگونه است.اهمیتی ندارد حتی این که چه واکنشی به حوادث سیاسی واجتماعی نشان داده ای ونشان می دهی، چه جور شهروند وچه جورآدمی هستی.مهم نیست که چه قدر ازسیاست وسازوکارهایش سردرمی آوری، موافقی یا مخالف واصلا دیدگاه وعقیده ونگرش تو چیست.تو و داشته ها ونداشته هایت این جا بی اعتبار است.حالا همه شبیه به همیم.رسمیت نداریم هیچ کداممان.حاکم جعلی است واز پس مردم برنمی آید ودولت که درتعاریف قدیم وجدید سیاسی، اصلی ترین نهاد هرکشوراست ووظایف وچهارچوب مشخصی دارد ویکی از اصلی ترین کارکردهایش برقراری نظم وامنیت است، شده قاتل جان مردم.
حالا دیگرهمه می دانیم که با چه جماعتی روبه روییم.می دانیم که چه قدراین نهاد فاسد است، ازکجاها تغذیه می شود وچه ماهیتی دارد وبا چه وقاحتی دارد خودش رارسوا می کند.
بی تدبیری است که خودت را نماینده ووکیل وصی یک ملت بدانی ونتوانند بهت اعتماد کنند.مشروعیت نداری،لایق نیستی اگر همه یک طرف باشند وتویک طرف دیگر وبتازی به سمت یک قلمرو نامرئی وتوهم آگاهی وعظمت وشکوه داشته باشی وبه خیال خودت یک تنه دربرابر همه بایستی.
خودکشی است این.جنون محض است که برای بقای خودت بخواهی ازجان وزندگی دیگران مایه بگذاری وسربقیه را زیرآب کنی آن هم با این ابعاد گسترده ، بااین توالی نزدیک ومشخص،جلوی چشم یک ملت،یک دنیا.
نابودی من نیست فقط.کشتار که می کنی از خودت می بری.ریشه های خودت را قطع می کنی.خون جلوی چشم هایت راگرفته آن قدر که دیگر نمی بینی چیزی نمانده برای پوشاندن ودرز گرفتن.
نمی دانم اصلا شما چه هستید وچه می خواهید.پوسیده اید.زنگ زده اید.بوی تعفن گرفته اید.
این قدردرایت ندارید که ضررومنفعت راازهم تشخیص بدهید.لابد وقتی یکی یکی از مردم کم می کنی بادشمن تراشی وحبس وشکنجه وبی نظمی وقتل عام، احساس قدرت بهت دست می دهد.به قول خودت زهرچشم گرفته ای وهمه راسرجانشانده ای.آن قدرها عقل توی سرت نیست که دودوتا چهارتای اقداماتت دستت باشد.آن قدر هوشیار نیستی که بفهمی منفعت رفتاری چیست، همیاری ومصالحه ومدارا لزوما دودمانت را به باد نمی دهد، نمی فهمی که موظفی اعتماد مردم را جلب کنی و باید دستی به سرورویت بکشی وآن لبخند احمقانه عصبی را بیندازی دور که دوره زمانه این جور خرکردن ورجزخواندن سرآمده.
ازهمه این ها گذشته ای وحالا فقط خودت رامرور می کنی.صدای خودت را می شنوی وخیال می بافی.حالا زمانه عسرت است وهمه فرصت هاراازدست داده ای.
همه چیز شتاب گرفته.دررفت وآمدیم.بیشترازهروقتی سریع شده ایم.امسال، سال فراوانی اتفاقات بزرگ است که ازهمان روزهای اول می خواست فروبریزد و درهم بکوبد همه چیزرا وباآن نشانه فلکی پررمز وراز همه چیزراشخم زد.ازهمان اول می دانستیم که امسال یک تفاوت خیلی بزرگ با سال های دیگردارد.
دسته جمعی داریم دق مرگ می شویم ولی انگار قرار است چیزی به پایان برسد.همیشه همین طور است وعلایم ونشانه ها یکی پس ازدیگری دارند اتفاق می افتند.
بمیرید.این جا تهران است.این جا ایران است.تازگی ها بی پرده ، چشم درچشم می گویند.هوار می کشند وصاف می زنند وسط پیشانی ات،توی قلبت.
کورشده ای وکر اما ماهستیم، روبه روی تو. همه دیدند.این "همه" خیلی بامعناست.خیلی بزرگ است.خیلی قدرت دارد.
.چند هفته پیش همه باهم رفتیم عزاداری.معروف ترین وشلوغ ترین وبلندترین وقدیمی ترین خیابان راراه رفتیم با شمع وپارچه های سیاه.جمعیت عجیب بود.باهمه مثال های تاریخی ام فرق داشت.به طرز تکان دهنده ای نجیب بودیم ما.درد و ناله واشک وفریاد وبغض وخشم ودرماندگی راراه رفتیم درکنارهم عاشق تر وبی قرارتراز هروقتی وچه قدر تپنده وچه قدر آگاه.راه رفتیم ما درسکوت برای مرگ تاریخی یک ملت وقتل نمادین چندجوان که حالا تعدادشان روز به روز بیشتر می شود.ماروز به روز بیشتر می شویم.
*تصویر:عکس برگزیده جنبش سبز

یکشنبه، خرداد ۱۰، ۱۳۸۸

برای تو، سخاوت تو، مهربانی ات


تویکی ازمعدودآدم هایی هستی که خیلی بهش فکرمی کنم।دیدنت دیربه دیر بشود بی تابی می کنم.دلم برایت تنگ می شود.اصلا کشش خونی برایم اهمیت پیدا می کند.تحسینت می کنم.مردانگی و مهربانی و جست و جوگری و نازک دلی و آقامنشی و اعتقاداتت، همه آن چیزی است که می خواهم.می دانم که تعداد آدم های شبیه به تو زیادنیست.راستش به تو نمی شود شک کرد.نمی شود دوستت نداشت.
این قدرآدم بی قید و بند و بی اصل و ارزش زیاد دیده ام که باورم نمی شود یکی بین خودمان، این قدرپابند اخلاقیات و انسانیت باشد همین قدر مشخص و قابل تعریف که نخواهی بحث الکی بکنی سرنسبی بودن اخلاق و آزادی انسان و غیرقابل تعریف بودن مفاهیم وقتی که به این وضوح و بااین صراحت روبه روی توقرار گرفته.
خوشم می آید که چیزی راداد نمی زنی.ریا و ادا و اطوار ودغل نداری. مواضعت مشخص است اما سریع تحت تاثیر قرار می گیری .خوشم می آید که خانواده برایت این قدر اهمیت دارد، مقدس است.خوشم می آید ازاین اصرار و مجاهدت تو برای مشخص کردن بهترین کیفیت ها، برای پس زدن و پوشاندن هرچیز مخرب و آزاردهنده.
یکی از معدود آدم هایی هستی که نمی شود جوردیگری ازش یاد کرد.غصه ام می گیرد وقتی مریض می شوی، وقتی بهت نارو می زنند، وقتی می خواهند اعتقاداتت را بی ارزش کنند، وقتی می بینم رو به قبله ایستاده ای.
توی این مهمانی پرافاده لوس عذاب آور که ازچپ و راست، نیش و کنایه ودروغ و ادااطوار ردوبدل می شود ، آن قدر بامیل حاضرمی شوی هربار، آن قدر صمیمیت و بزرگواری توی حرف زدنت هست، آن قدر همین دورهم بودن برایت اصالت دارد که خیلی وقتها برای خودت هم عذاب آور است.
خوشم می آید که قید هیچ کس رانمی زنی .همه راجمع می کنی دورهم.گذشته و حال، قدیم و جدید،تلخ و شیرین،خوب و بد نداری.
یادم نمی آید که تاحالا این سجاده چهارگوش مردانه رابعد نمازت،این جوری تاکرده باشی.مچاله شده بود.دلخوری داشت این جورجمع کردن.داشتی حرف می زدی انگار.دلم گرفت عزیزترین من.

دوشنبه، اردیبهشت ۲۸، ۱۳۸۸

غافل نباش ولی فارغ شو

- نمی فهمم این همه دادوفریاد برای چیست.شوروشوق طرفدارهای شما آن هم به این نحو تکراری و عقب مانده خونم رابه جوش می آورد.ازین دست هواداری ها وتب وتاب های پرسروصدای بی نتیجه آن قدر به یاددارم که بدانم این مدل حمایت غوغایی،راهش نیست.چیزی عایدتان نمی کندوحتی مقدمه ی اتفاق جدیدی نیست.منطق درستی ندارد.نهایتا کاسه و کوزه شکستگی ست بدون مسبب .سردرگمی ست فقط.آشفتگی ست .
من که هیچ اعتمادی به این رئیس های احتمالی ندارم.هیجانی هم درکارنیست.نمی دانم چه قدروفامی کنند و چه قدرخیانت.راستش حتی جسارت هم نمی خواهد.
بدم می آید ازین سوت و کف و هوچی گری و پلاکارد دست گرفتن و عرزدن بیخودی।بی مایگی ست که ندانی این همه هیاهو برای چیست.مگرنه این که چندروزدیگرهمه چیزبه پایان می رسد.فراموشی می گیریم و برمی گردیم سرجای اول؟
- نمی دانم چه قدر فاعلی در داستانی که جرقه اش جای دیگری خورده।داستانی که تورا مواجه کرده با خودش و دارد می چرخاند و اصلا چطور می شود دقیق شد روی فرایندی که اولش مشخص نیست.آخرقصه پیشکش!چیزیجرقه می زند توی ذهنت،روبه رویت قرار می گیرد و آن قدر آشنایی می دهد که چشم ازش برنداری اما خیلی وقت ها آن قدر این آشنایی به او بی ارتباط است که بعدها نفست رابند می آورد.مطمئنی که سمت و سوی زمان این نیست و اصلا نمی فهمی با چه چیزی طرف شده ای .حرف میزنید با هم،.دارد نگاهت می کند.اما این نگاه کردن و حرف زدن چه چیزهایی را درتو تداعی می کند؟ این ها همه متعلق به خودشان نیستند.وارث چیزهایی هستند در گذشته و گاهی خیلی مشخص بهشان ارث رسیده.
- نوشته ام قوام ندارد اما باید می نوشتم ازاحمد پوری که مترجم بی نظیری است و رمان دو قدم این ور خط او به طرز هنرمندانه ای معطوف به زمان است ।جالب است که بازبان روان و هنرمندانه و سخت تروتمیزش قید نگرش معطوف به زمانت را می زند.داستان پوری ،قهرمان داستانش را یک راست راهی سفری می کند به پنجاه سال قبل و اورادربطن حوادث تاریخی قرار می دهد.یکی از بزرگترین محاسن کارهم درهمین است که یادآوری می کند ازعامل زمان غافل نشو که سروشکل وقایع و تحلیل و تفسیرهایت را زیرورو می کند وبااین حال توصیه می کند که فارغ ازآن زندگی کنی.
- بهانه این پست فیلم جالبی بود به نام لولیتا که ازیک تداعی شروع می شود.این جا هم ردپای یک خاطره ازدست رفته هست.عجله ای نیست.سرفرصت درباره اش می نویسم.

شنبه، فروردین ۲۹، ۱۳۸۸

دوربین اجتماعی فلک زده

-دوستان پیدا وپنهان،مخاطبان گاه و بیگاه، خواهران عزیزم، برادرانم، لیوبی،شانگ فی،کووان یو!
نویسنده وزین وبلاگ وزین تر حبسیات توی دردسرافتاده.هیچ وقت فکرش راهم نمی کردم که یک نفر این قدربااطمینان ازمن،ازما بچه های علوم اجتماعی گرایش پژوهش گری بخواهد یک صفحه مشاهده اجتماعی بنویسیم آن هم دریک بازه یک هفته ای.
جالب است که حالا با احتساب تمدید زمان تحویل، جناب من هنوز توی این هچل ناگهانی و غیرمنتظره هستم که جمله های سراسر خبری می خواهد وتوراشبیه به یک دوربین فقط ناظر، دقیقا با همان کارکرد،یک یا دوسه گوشه ی موقعیتی معلوم می کارد وازت می خواهد هرچه برداشت تصویری ورفتاری ازاعمال وحرف ها و اداها و کنش ها و واکنش ها وجود دارد را عینا دریافت و ثبت کنی جوری که قابل ارتباط به مقولات تئوریک اجتماعی باشد و فاقد سوگیری وساختارمند ومحدود دریک صفحه.کارهای مشابه تاحالا کمکی بهم نکرده।جرک نویس هایم رمانتیک و شخصی و بی سروته ازآب درمی آیند।محقق مورد نظر بااماواگرهایش تنهاست।
-این خط عمودی برجسته بین جملات رابلاگراصرار دارد بهم الحاق کند।تقصیرمن نیست।
تاچندروزدیگر درباره "چند قدم این ورخط،احمدپوری" می نویسم।

سه‌شنبه، اسفند ۰۶، ۱۳۸۷

من ، ژان ، روبروی هم

به سبک خودتان سعی می کنم هیجان زده نباشم و لحن صحبتم ، پرخاشگرانه یا ستیزه جویانه نباشد।اما تقصیر شما ست।این آرامش موقتی ست و خوشحالم که بانوشته های شما برافروخته می شود.من به چیزی بیشتر از همه ی این ها که هنر شماست در جدال ومدارا باواژه ها ، تاریخ وهنر وآفرینش نیاز دارم.
می خواهم به شما نزدیک بشوم।ژان خطابتان کنم।صمیمانه تر ازین زمختی که می دانم نیست.اگر می توانست عریان تر ازین بود که همین حالا هم درنوع خود بی نظیر است.اما نمی دانید چه قدر دلم می خواهد نوشته هایتان را جر بدهم.ریزریزشان کنم و یک نفس آسوده بکشم به گمان این که ازشرشماودیگران خلاص شده باشم.چه عیبی دارد؟مگرنگفتید این انزوامی تواند خلاقانه باشد و حتی اجتماعی ترازآن چه تصور می کنیم هست؟!
اما دست به یقه شدن با شما هم کمک زیادی بهم نمی کند.حتی نمی توانم چشم ازتان بردارم.نه شما،نه این صندلی احمق روانی که به طرز بدی مرادرخود جای می دهد برای ساعت هایی که درپی می آید ،درحالی که پاهایم درپستوی میز قفل شده در یک فرم ثابت چهل و پنج درجه به راست، نه این صفحه ی نورانی که مات و مبهوتم می کند وفقط وفقط و فقط زمان را کش می دهد انگار که مفری باشد برای زندانی که نیست،نه زندان و نه آن مفر.
برای اتفاقی که وجودخارجی ندارد و مثل خود شماست که اصلا نمی فهمم چه کسی یا چه چیزی هستید.
دوستتان دارم آقای دووینیو چون اصلا نمی فهمم چی به چی است।پنجاه صفحه ی قبل فاتحه ی هنر را خواندید و حالا رفته اید سروقت قدرت اسطوره ای که ازسنخ اقتدار شهریاران وقدیسان است ،همان قدر پرجبروت وتندیس ها وتمثال ها و مناره ها و مفرغ هایی شکوهمند ، همه و همه به پشتوانه ی ترسی که خلاق است.آفریننده ی همانی ست که ازش گریخته ایم و پناهی که مبادا بیشترازین تهدیدمان کند.
می فهمم.اما بازوبسته کردن مفاهیم،خردوکلان و تلفیقی دیدنشان هم کمکی نمی کند.می دانید که مثل کپه کردن چیزهایی ست که وقتی زیاده ازحد تلنبار می شوند دیگرلطفی ندارند.حتی اگر هرکدامشان حسابی لطیف و ظریف و خارق العاده باشد.حق با شماست.اما نمی خواهم بدانم اصل ماجرا ساختارمند است یا کنش و واکنشی .چه قدر ارتباطی است یا چه سهمی از خلاقیت برده.
هنرجدید و قدیم مگرچاره ی دیگری هم داشتند؟سبک ها و فعل ها و فرم ها و حتی شهودها و اساطیر؟همه چیز متعلق به لحظه ای ست که مدام جاودانه می شود.به ظاهر همین جاست اما نیست.یعنی همیشه یکی نیست.باقی ش چه فرقی می کند؟حالا هرجور که می خواهید اجتماع را تعریف کنید و هنر را از زاویه ی اجتماع و اجتماع را از زاویه ی هنرو نهایتا حکم بدهید که مادر یا پدرشان ،این و آن هستند و غیره.
ارجاعتان میدهم به "یکی بود و یکی نبود" خودمان که ازازل ،حتی وقتی که فقط کلمه بود،این را می دانست که هردوتای این "یکی ها" هستند اما نه باهم।به هرحال یکی نیست.(تعمیم به کل)
حتی همین الان که دارم باشما حرف می زنم می دانم که این فقط یک توهم ساده است که گاهی وقت ها پیش می آید.(چیزی شبیه به همان چشم اندازهای تخیلی که می گویید راه را به "آن سو" که معلوم نیست کدام سوست می بندد.) که این دووینیوی من است ،شاید تنها انعکاسی ازخودم.فرقی نمی کند که کجا بایستم یا بنشینم و قضایا راازدید من یا شما ببینم ،ازراست یا چپ،بالا،پایین ،وارونه،کله پا یا مخلوطی ازهمه باهم ،با سرعتی چه قدر باورنکردنی که اتفاقا قابل تجربه است.
چرا این خلق شکوهمند اتفاق نمی افتد و چرا اصلا جذاب نیست که باید سال ها بگذرد تا یک عده خودخواه به یک هنرمند اتفاقی برخورد کنند ؟ اصلا این هنر یا این وجود،این اثرچه اهمیتی دارد که صاعقه بهش بزندیا ازروی پل پرت کند خودش را یا پرتش کنند ،مریض بشود ،تصادف کند با هرچیزی یا اصلا تکه تکه بشود؟
به هرحال یکی نیست.
چیزی نگو.آن چهارچوب های احمق را هم مدام بازوبسته نکن.آفرینش هنری اصلا حیرت آور نیست که چه طور حبس بشوی یا ازحبس درت بیاورند .
وباقی اش چه اهمیتی دارد؟
می دانی عاشق بحث نمادها شدم و هنر پادرهوای قدیم که یک نگاهش به فراسوست.نقل قول زیبایی بود از آگوست کنت که :"جوامع قدیم بیش ازآن که برای زندگان ساخته شده باشند متعلق به مردگان هستند."به این ترتیب معنای هنر باروک،ویکتوریایی،رمانتیک،ادبی،علمی،فلسفی،زیباشناسانه،مدرن،پست مدرن،پیش مدرن،ماقبل ماقبل،مابعد مابعد و... واضح است.
هنر شفاعت کننده است و متعالی .فرقی نمی کند که آن اثر چه قدر با کثافت آغشته شده باشد.اصلا بحث شمایل اثر نیست یا مواد ترکیبی آن و میزان دوری و نزدیکی به نور یا سایه یا چیزهای دیگر.
که یک روز زرد و سبز،قهوه ای،آبی تیره،قرمز یا کبود و حتی یک شب روناسی،پسته ای،خاکی،ماشی،اخرایی،سیاه و سفید ،سیاه یا سفید باشد یا یک پنجره ی بزرگ بدون رنگ فقط درآستانه یا مرکز تصویر یا درقاب یا حتی این طور به نظر بیاید.
پس پرده را ازهرسمتی که دلخواه است می کشم و چراغ ها را هرچند تایشان را که خواستی و نگو چه قدر خلاقیت و چه قدر تواضع لای این دیوارهاست یا حتی روی شاخه های این درخت یا بهتر است چه اتفاقی بیفتد ویا این که نیفتد و یا....
شما هنرمندید.
نگرش شما فوق العاده است ژان.

دوشنبه، بهمن ۲۸، ۱۳۸۷

سمبولیسم تخیلی دووینیو ، تیک تاک و یک شروع جدید

نشانه ها دوگانگی بسیارزیبایی دارند.به محض مواجهه با یک سری موانع غیرعادی متوجه حضورشان می شوید.اصلا نشانه ها مانع هستند .اما همین ویژگی ذاتی است که شما را همراه می کند.درواقع بین یک جاذبه و دافعه گرفتار می شوید.شبیه یک اخطار نامنتظر اما به شدت قابل توجه برمبنای هشدار به توجه .جالب تر این که مجابتان می کند که به او نگاه کنید اما اتفاقا بهش بی توجه باشید.نشانه فقط یک عامل میانی ست.فقط و فقط یک هشدار است نه چیزی بیشتر

این روزها مرتبط با موضوع پایان نامه ام، جامعه شناسی هنر می خوانم.قبل ازین بنا بود روی جامعه شناسی دین کارکنم اما نمی شود فارغ از فضای سیاسی و ایدئولوژیک دین بهش توجه کرد. هنر هم وسیع تر است و هم مرتبط. یکی از جذابیت های این حوزه ،" آفرینش هنری" است که درکتاب "جامعه شناسی هنر، ژان دووینیو،مهدی سحابی" اضافه شده به سمبولیسم تخیلی و این وسط ،بحث " نشانه شناسی جدلی" فوق العاده است

هر حرکت تخیلی مهمی عبارت است از ایجاد رابطه ای از دور که هرگز این دوری (جدایی) را نمی پذیرد.می گوییم از دور،زیرا اگر انسان ها مجبور نبودند جدایی مکانی زمانی را کناربگذارند تا به هم برسند واگر برای به هم رسیدن لازم نبود که موانع برافراشته توسط گروه ها و طبقات اجتماعی راازسرراه بردارند،نیازی به نشانه و تخیل نمی داشتند.در این صورت ،همه ی انسان ها به یک سان در زندگی اجتماعی مشارکت می داشتند وبه یک گونه جزئی ازماده ی اجتماعی می شدند ولی امیدی به تحقق چنین شرایطی نداریم.همان گونه که کبوتر کانت نمی توانست امیدوار باشد که به فراسوی جاذبه ی زمین پربکشد وبه جایی برسد که بال هایش دیگر به کاری نیاید و برای همیشه بیفتد. - ازمتن کتاب

همان تناقض بین وجود و عدم وجود ، تلفیق ماهرانه و دراماتیک رویدادهاست که در یک بستر عظیم دیالکتیک تاریخی نهایتا منجر به آفرینش اجتماعی و آفرینش هنری می شود.جان کلام کتاب به یک جور پویایی تلفیقی می رسد که اول و آخرش به اجتماع مربوط می شود.یعنی هم علت انزوای خلاقانه و هم اثری که خلق می شود ، هردو کنش و واکنشی ست.حتی این فردیت و انزوا ریشه های اجتماعی دارد

این بار آمده بودم ، چیزی بنویسم درباره ی"تیک تاک" که چندماهی می شود هرشب از شبکه ی دوم سیما پخش می شود. کلی ایده و ابتکار به خاطر یک ضیافت دونفره و گفتگویی که توی یک کافه ی دنج با خوراکی های خوشمزه اتفاق می افتد

واین که صدای ساعت و رنگ و دود چای وآن فنجان سفید ، از همان ابتدای کار مشخص بود که قرار است به جاهای خوب خوبی برسد که به نشانه شناسی آقای دووینیورسید و حتما زیادی توذوق می زند.اما بهم حق بدهید. اولین پست حبسیات باید هم حسابی تندتند و تالاپ تالاپ نوشته بشود.نمی دانید که این جا چه خبراست .این یک دل تنگی ساده نیست