چهارشنبه، شهریور ۱۸، ۱۳۸۸

شب های مقدس


شب های مقدس که ازراه می رسند همه را یک جا جمع می کند.اشک و آه و ذکرو ورد و زبان های رمزی یادشان می دهد که یک جور و یک رنگ و یکسان کنارهم بایستند و دست هایشان را ببرند به آسمان.من توی اتاقم هستم..این جور مراسم ها را دوست ندارم مثل فیلم دیدن دسته جمعی تو سینما که تمرکزم را به هم می زند و نه داستان می فهمم توی آن شرایط نه می فهمم چرا آن جا هستم.
شب های مقدس که از راه می رسند ، نمی خواهم بهش فکر کنم اما به قول معروف یک چیزهایی مثل خوره که اتفاقا به سختی می توان ابرازشان کرد با تو می مانند.من می مانم و آن چیزها که توی سرم هستند و احاطه ام می کنند.
دوستش ندارم.می خواهم روبه رویم بنشیند و با هم حرف بزنیم.هیچ وقت نمی آید.خودش را مخفی می کند.می پیچاندم.من اما زبان آن بقیه، تفسیر دیگران ،ناله و شیون و ابراز عشق دیگران را نمی خواهم. نمی خواهد بفهمد،حالی اش نمی شود که از خاطرات دیگران بد م می آید. که آن ها همه شبیه به هم هستند.شبیه به هم می شوند.
مال من فقط ناب است.مال من با همه فرق می کند. اما می دانم که فقط تا وقتی مقدس است که ازش حرف نزنی مثل خواب هایی که گاهی وقت هاتعبیر و نشانه و پرتو یک سری لحظات خاص هستند و باید توی قلبت نگه داریشان. بگذاری آرام آرام فراموش بشوند و ازش حرف نزنی.
ناظر است شاید.دراین حالت می دانم که باید جایی همین دور و اطراف باشد.دست های مراقبش را می بینم که می ترسد ازین موجودی که نمی تواند روی پاهایش بایستد.
شب های مقدس که از راه می رسند به طرز مزخرفی به سراغم می آید.خود اوست یا تصورات من که او را شکل می دهد به هر حال به طرز غریبی سایه به سایه ام می شود.دلم می خواهد آن قدر باخودم خلوت کنم که مثل زهر از تنم بزند بیرون.راحتم کند. خسته می شوم و به خواب می روم و بعد گم و گور می شود.
نه جنات تجری من تحتها الانحار، نه باغ و زید و حوری و فرشته،نه محاکمه و خدایی قهار که می خواهد چوب بزند و آویزانت کند، هیچ کدام این ها. تمنا نمی کنم که تو را به خودآیی ات از من بگذر.
به جهنم که نگذری.این جورالتماس کردن وحشتناک است .تو دلم می گویم به جهنم که پرتم کند به یک جای دور.اصلا او بلند شود بیاید من را درک کند.خسته شدم از دستش.
شب های مقدس که از راه می رسند می نشینم رو به قبله و شروع می کنم به حرف زدن اما نمی دانم چرا کفر می شود. خودگفتگویی ام لحظه به لحظه بیشتر می شود.خودم را و خودش را آن قدر سوال و جواب می کنم که زهرش بریزد. این شب ها بیشتر از هروقتی ....

۱۰ نظر:

سانتا گفت...

خوش بر احوالتان لا اقل تا اینجا پیش میروید
دعا کنید ما را هم

حکمت گفت...

... کنون به جمعیت خاطر دل به دریای خواب میزنیم که حاجت نومیدانه چنین نیک بر آمد!

ستاره گفت...

تو خود حجاب خودى حافظ از ميان برخيز

همین است رفیق کل ماجرا!

یه چند وقتی نبدم بیشتر درگیر وبلاگ تئاترم بودم

در مورد ترجمه هم همونطور که گفتی تجربیه...فکر نمی کنم خیلی آکادمیک بشه باهاش برخورد کرد

راستی بالاخره آپم

امین گفت...

خوشحال شدم که تو لا اقل خواسته داری حالا از پسشون بر نمیای، من شخصا اصلا خواسته ای هم ندارم، تو همون چرای خواستن هم موندم، راستی خواستن یعنی چی؟

رضا گفت...

سلام.
ممنون که سر زدید.
با یک شعر جدید آپم.

آرش گفت...

دقیقا نمیدونم چی باید بگم. شادید بهتره چیزی نگم. اصلا بعضی چیز ها رو نباید به سبیل عقاید جاری کرد. خوندن این پست با لحن آهسته که انگار واسه کسایی تعریف می کنی و شمرده شمرده می خونی تا همه بفهمن خیلی زیباس..

ناشناس گفت...

من شب مقدسی ندارم. سال هاست که تقدس از زندگی من رخت بر بسته است. رضا علوی

مريم گفت...

پست صادقانه اي بود همين

فریدا گفت...

شب های مقدس که می شود من یکی هیچ چی ام نمی شود جز این که انگار بیشتر از باقی شب ها کش می آید. شب های مقدس صدای ناله ی آدم های لابد مقدس نمی دانم از کدام ناکجا آبادی خراب می شود توی اتاقم و من فکر می کنم قدسیت نباید لزوما نسبتی با آه و ناله داشته باشد، با تضرع داشته باشد. شب های مقدس که می شود من می مانم و تعریفم از خودم و نسبتم با این آدم ها و این خدایی که تصویر می کنند، من می مانم و آن وجودی که یک جایی در ضمیر ناخودآگاهم بعضی وقت ها غافلگیرم می کند و ربطی به این مناسک مقدس ندارد...

فریدا گفت...

نمی دانم چرا به فال نیک می گیرم زود به زود می نویسی