جمعه، شهریور ۲۴، ۱۳۹۱

يكي ديگر

هر بار، يك جا هستم؛ اما كُنجِِِ خلوتي مي يابم كه بتوان كتاب ورق زد و درس خواند و چايِ تازه دم، خوب چيزي است، نه هميشه. رويِ كاغذي، ترتيبِِ كارها را مي نويسم، بدونِ توجه به وقت. آدمِِ زمان مندي نيستم من. 
حوصله ندارم از خانه بروم بيرون. بيرونِِ خانه چه خبر است؟ هيچ! هوايِ تازه هم نيست كه بگويي مي روم هواخوري.لابد، مقصود،هواهايِِ ديگري است و خانه يِِ ديگري رفتن هم چيزي نيست جز پرت شدن به مكاني ناشناخته وحرفِ صد من نيم غاز و از دست دادنِِ چيزهايِِ شخصي و انواعِ سوءِِ تفاهم و ايثارگري و بيگانگي. من مي خزم به يكي از همين كنج هايِِ خلوت در خانه و چاي مي ريزم براي خودم. من هستم و نوت بوكم و فكرهايم و گاهي، خيلي به ندرت مثلِ امروز، با پروكسي مي روم به وبلاگِ قديمي ام و هر وقت اين كار را مي كنم، يك عالمه ترافيك از دست مي دهم و گاهي نوشته هايم را ورق مي زنم و نظراتِ ديگران را نگاه مي كنم و مي بينم آدمي را كه غوطه مي خورده در نوشتن و مراتبي داشته اين نوشتن و يادِ روزهايي مي افتم كه فكر مي كردم به « چرا نوشتن و درباره ي چه نوشتن » و يادم هست كه آن اواخر، عبوس بودم و هر روز، خط مي كشيدم رويِ خودم.
و به همين ها ختم نمي شود. ساعت هايِِ متواليِِ گذرانند كه مي نشانند مرا در كُنجي  و جُرج را مي نشانند روبه رويِ من كه حرف بزند با من و بگويد كاش اين قدر دور نبودي از من و هيچ كس مثلِ جُرج، من را درك نمي كند و با هيچ كس اين قدر خودماني نيستم كه با جُرج و هيچ كس، چنين فرهنگِ هزار پاره ي ندارد و آن همه قصه و اسطوره و آن همه همدلي ندارد.
 و قصه ي « خاله سوسكه » ، آن قدر برايش جالب نيست كه « بزبز قندي » و مي گويد داستان هايِ شما شگفت آورند؛ گرچه خشونتِ رفتاري دارند و مناسب نيستند براي كودك.
 و نمي داند كه اصليتِ بزبز، آلماني است نه ايراني و من هم نمي دانستم اين همه سال و نمي دانم كه چي مناسبِ كودك است و چي مناسبِ بزرگسال.
 و مي دانم كه كودكي ونوجوانيِ آدم ، بدترين سال هايِ‌عمرند.
Like · ·

سه‌شنبه، دی ۰۷، ۱۳۸۹

به ضرب و زور


به زور و مصیبتی وصف ناپذیراست بیرون کردنتان، به صعوبت و سختی، از منِ هرجاییِ حی و حاضر و منی غایب ، به ضربِ زایمان و حالتی به آدم دست می دهد درمایه غبطه و اشتیاق، درمایه درد که نیاز پیدا می کند به تلقین و تزریق وخواب و نمی داند چی به چیست و همه چیز،تنها سازه ها و آمیزه هایی ست  ادغام شده و حيران، سازه هایی بی کار، سخت وسست، بی دلیل و بی انجام و موجود عجیبی حس می کنی در خودت،زره پوش، افسانه ای و ناشناس،موجودی حیران با تواناییِ حیرت آوری در تفکیک چیزها و اصلاً نمی دانی چه طور روییده این موجود و چیست و یک برانداز است و می خواهد یه ضرب و زور شما را بیرون بیاورد و میل دارد بپوشاند و بیرون کند، بسازد و ویران کند، موجودی ست توأم نه تنها یک سان و یک آن، ....  اين روزهاش.

شنبه، مهر ۱۰، ۱۳۸۹

دیدارت را به سختی تاب می آورم


 چندمِ تیرماه است امروز و چه شد که سر از این مکان درآوردید؟ کجا بودید قبل از آن؟ چه می کردید؟ راستش هنوز بدم نمی آید پاسخِ شِكلي و كوتاهِ بعضی از سوالاتم را بدانم .
نمی دانم چه چیزی ندارم یا چه دلیلی دارد که پس از این همه وقت، بعد از تمام آن لحظه های با خاک و مرگ یکسان شده ، از راه برسید و گذشته را بیاورید دربرابر چشم؟ من عادت کرده ام خودم را بزنم به آن راه که یک جور تسکینِ عجیب و فردی و ابدی ست و نشان از قحطیِ دانسته هایِ یک آدم مي دهد و همین است که هست. نمی تواند پا فراتر از زمانِ حاضر بگذارد و خرد است و خمیر.
اما واضح نیست؟ این سلام که صادر می کنید، جواب لازم دارد به نظرتان؟ معنایی هم دارد؟
شما به درد می خورید؟چه می کنید با خودتان؟ یک سری قید و اطوار ساخته اید که مضحکند و بیهوده.
همان هستید که همان.آدم سابقی که می شناختم، خودخواه، شیفته یک سری تعلقاتِ محال، به ظاهر دیوانه، معجونی غیرِ قابلِ درک از چیزها و پوشیده، بی هیچ ذره تغییر.

* عنوانِ نوشته ام عبارتی است از « آنا آخماتووا»

دوشنبه، مرداد ۱۱، ۱۳۸۹

نیستی و فقدانِ همه چیز‏



این ها قدم هایِ خودم نیست. پاهایِ خودم نیست.خانه ندارم. کلماتی دارم در ذهن که آن ها هم از آنِ خودم نیست. محدود شده ام. مُهر و تاریخ خورده ام. پیشانی نوشتم ، پیوستِ محرمانه و روزشمار. قادر به تشخیصِ هیچ چیز نیستم. نمی دانم می خواهم چه کنم با این دست هایِ به هم بافته، با ابن زندگی یا مرگ وهرچه از اوست و پيشِ رويِ من است. چیزهایی دارم كه پوچند. خالی اند تمامشان.همه چیز، زیاد آمده و بی معناست تک تکِ جملات از هرسنخ و با هر کارویژه ای، هرجور گزاره و ماهیت همه چیز. ما دوخته شده ایم به ابتذال. پیرشده ایم و اين گونه است كه مرگمان فرا می رسد.

شنبه، تیر ۱۲، ۱۳۸۹

تحصیلات عصبی

آن روزها پای صحبت و درددل بهترین استادهای گروه جامعه شناسی مان که می نشستیم، کمتر پیش می آمد که آقایان پایبند باشند به یک سنت، یک مرام، یک نوع نگرش خاص. نگرشی که مخاطب را با استدلال و منطق و یا عقل سلیم متقاعد کند به صدق کلام یا حقانیت گفته هایشان درباره یک موضوع خاص. اصلا از طرفی وحدت موضوع درکارنبود و ازطرفی همیشه روبه رو می شدیم با یک سلسله مسائل پنهان و ابهامات پررمزوراز. گاهی هم تحت تاثیر قرار می گرفتیم.خودمان را می گذاشتیم جای فلان استاد. آدمی که روبه رویت ایستاده رامی توانستی تجسم کنی در حالتی که صرفا زده به سیم آخر یا مثلا دارد عقده گشایی می کند.آدمی که کلافه شده از همین سیستم پرفشار ومصائبی داشته در نوع خودش به عنوان یک آدم فرهنگی و مسائلی از این دست. بااین حال ، کم تر به یاد می آورم که یکی از این آدم های خیلی مدعی و خیلی کرسی مند و به قول خودشان رنجورو فاضل و دانشمند، چیزی یا کسی را منصفانه نقد کرده باشند یا اگرچنین بود، عمر انصاف و عدالتشان، خیلی دوام نمی آورد.همیشه تاکید می کردند به احوالات شخصی این و آن و نقد و تحلیل و تفسیرشان دست کمی از خصومت ورزی نداشت.شاید هم به حق بوده باشد این خصومت و خامی و جوانی و رویابافی امثال من مانع از درک این روحیه می شود.

اما روزی که جناب استاد فلانی، در کلاس بچه های مبانی یا یکی از درس های مقدماتی مان با آن لحن پرسوز و گداز از معایب و نارسایی های دکتر توسلی صحبت می کرد ، نمی دانم چه هدفی داشت واقعا،چه فکر کرده بود راجع به خودمان و می خواست چه کند اما به خاطر دارم که توسلی را مبدل کرد به یک هیولای مهیب. ما هرگز حساب کار دستمان نیامد.هرگز نفهمیدیم این "بررسی بدون غرض و پیش داوری ونگرش بی تعصب" که از مواد اصلی این رشته محسوب می شود ،چیست و چه کاربردی دارد. نفهمیدیم که جامعه شناسی چیست.

نتیجه اش این شد که تمام این مدت، یک بار هم دست نبردیم به تورق اجمالی کتاب توسلی و خبردار نشدیم که این آقا که پدر جامعه شناسی ایران شناخته شده ، چه جور جامعه شناسی است و آخر حرف حسابش چیست و مثلا نحوه تحلیل و بیانش از چه سنخی است و این اقبال بهمان رونکرد که در حد وسعمان بدانیم مثلا خود این آقایی که راه و بی راه خاطره تعریف می کند از دیگران، در نظریاتش چه قدر پیچ و خم ذهنی دارد یا پایبندی علمی و دارد از چه حرف می زند یا حتی بتوانیم در کنار کتاب مدیرگروهمان که منبع امتحان پایان ترم معرفی شده بود، کتاب مبانی ایشان را هم بخوانیم. مدیرگروهی که مولف نیست و جمله هایش راه و بی راه، ایرادات دستوری دارد و اصلا قابل فهم نیست.

راستش صرفا صحبت از آقای توسلی هم نیست که اتفاقا می خواهم چیزهایی بنویسم در باره درسنامه شان. بحث "دری وری گویی" است که یک سنت شناخته شده است در محافل علمی و سلطه جویی و کج روی های متداول اساتید و محافل به اصطلاح علمی و حکایت آدم های همیشه هاج و واج و غافل و فریب خورده که خودمان هستیم و ظاهرا ترجیح می دهیم ندانیم که نبایست اکتفا کرد به خیلی از این موقعیت ها و محیط ها.

حالا بعد از آن همه عمری که بیهوده صرف به اصطلاح دانش آموختگی در آن محیط شد، وقتی فارغ از نمره وهرچیز کتاب نظریه توسلی را زیرورو می کنم، می بینم که هم روان و قابل فهم است، هم به نظر جامع است و هم تطبیقی.حتی گاهی وقت ها گریزهایی زده به فرهنگ خودمان یا مثلا مقایسه هایی انجام داده با یافته ها و مفاهیم بومی. برای من دانشجو که الفبای رشته ام را نمی دانم واقعا چه اهمیتی دارد که بدانم روابط شخصی فلانی چگونه است و چه خاطراتی نقل می کنند ازشان.

مثلا فکر می کنم که فصل پدیدارشناسی مقدمه خیلی خوبی است برای ورود به مباحث وجودی. تاریخچه بسیار واضحی دارد از سرآمدان این نحله.معرفی خوب و مختصر و به جایی ست از آراء هوسرل و شوتز و هایدگر و گریز خوبی زده به عرفان ، مختصات حکمت شهودی و علم حضوری. مواجهه علم و فلسفه راهم در این بین به نحو جالبی به چالش می کشد و ذهن را آماده می کند برای اندیشه های بعدی.

خیلی وقت ها به نظر می رسد که آدم سرجای خودش نیست.انگار باید درگیر امر دیگری باشد و نیست. واقعیت این است که خیلی وقت ها به بدترین نحو ممکن، عمرمان را تلف می کنیم. تحصیلات دانشگاهی در ایران فرایندی معکوس دارد و به نظر می رسد که وقت تلف کنی ست. اصلا معنای تحصیل و مکانیزم تعلیم و تربیت این نیست که یکی برای بقیه ارد بدهد، نقل خاطره کند یا حیطه ها و حریم ها را درهم ادغام بکند. پس دردرشرایطی که انتخاب دیگری برای افراد وجود ندارد و به عبارتی، وجود نظام آموزشی ترجیح دارد به فقدان آن، این نظام از ظرف و محتوا و روابط شایسته برخوردار نیست. نهادی بدون کارکرد که بیشتر مایه غرورمی شود و آگاهی کاذب و نهایتا واپس ماندگی و سرخوردگی. محرومیت در این حوزه بیشتر از هرچیز، محرومیت در نیتمندی ست.چیزی هم که عایدت می شود، بی سوادی و بی کاری است به علاوه رفتارها و ژست های تکراری و نیز ابهام های رفتاری.

با همه این ها، به عنوان اولین مواجهه جدی با کلاس مکتوب غلامعباس توسلی ، در یک رویارویی بدون پیش فرض وبدون شناخت خصوصیات شخصی و خلقی ایشان که احتمالا زجرهایی دربرداشته برای استاد فلانی مان و برخی های دیگر، تصورم این است که این آشنایی در مبانی ، نقطه روشنی محسوب می شود در کارنامه مطالعات علاقه مندان جامعه شناسی.

پنجشنبه، خرداد ۲۷، ۱۳۸۹

هرشب تنهایی‏


این حضور باید چیزی باشد در خمیره شما. همان حضوری که شاهدش هستیم و برایمان دلنشین است و می دانیم که به شدت، برازنده شماست. کدام؟همین نحو هنرنمایی که اصلا به نظر نمی آید بازیگری باشد. بودن بی تکلف که اجرای صحیح و بدون نقص و استوار شماست. حضوری از سنخ " لیلا" ی مهرجویی یا زن پابه ماه در " ارتفاع پست" ، در" شیدا" یا "سیمای زنی در دوردست"، حتی بیایید برگردیم به عقب، حضور شماست در "دلشدگان". حالا که نقش هایتان را مرور می کنم، بیشتر از انتظارم رل بازی کرده اید. "آب و آتش" یا "کیف انگلیسی" مثلا مرز دارد با این تیپ بازی ها چرا که پیچیده تر و دوگانه تر است شخصیت زن. " بی پولی"چه؟ خیر، سرگرمی است فقط . نه ترجیح من است نه چیزی در ارتباط با آن شخصیتی که می شناسیمش. این جا هم شما همان لیلا هستید برایمان با قابلیت هایی که گمان می کنیم نمایشی یا عاریتی هم نیست و تمام و کمال از آن شماست. قصد داشتم سرفرصت تماشایش کنم. فرصتی که طبق معمول، بی خوابی یکی از همین شب هاست یا به عبارتی همین حالاست.

ضعف هایی در کار است، بدیهی ست اما دوست داشتنی ست این کار. چرا؟ چون خاطره داریم از آن، مواجه شده ایم با چنین زمینه ای و صمیمی ست و مادرانه است تصویرتان در این قاب. اما ضعف هایی دارد کل کار. اصلا هرنقدی بی تردید مواجه می شود با همین ضعف ها که هم مربوط است به منتقد و هم به خود آثار. همه آثار ایرانی هم دست و پنجه نرم می کنند با این نقایص که اثر را به وضوح دچار یک سری سمبل کاری ها و ناهماهنگی ها می کنند و محدودیت هست در ذات آن و پیداست که دچار محرومیت هایی ست فرایند ساخت فیلم و ضمنا یک سری غلظت ها و غفلت ها.این جا هم گاهی وقت ها، حضور دارند دیگر مثل این سخنرانی های درسی تان، همین متن های گفتاری رادیویی با آن لحن نچسبتان در ارائه که مثلا شرح احوالات شماست. یادمان نرفته ها .شما ناسلامتی زنی هستید بی انگیزه، زنی ناامید، زنی بیمار. مانده ام که حدیث نفس پژوهشی زاید این کارهیچ پرسش و کاوش و تاملی را هم برمی انگیزد؟ اصلا من بیننده در گیرودار سیر و سلوک پرسه ای شما، این هنرنمایی خیلی زیبا، رغبت نمی کنم به شنیدن یک چنین خطابه ای وقتی که خصوصا پیداست جان کلام و مایه اصلی کار. به قدر کافی گویا هستند خود نماها.نیازی نبود که توضیح ضمیمه کنید به آن ها .گذشته از این اضافه کاری که به نظرم رسید باید بگویم از چشم های شما، نگاهتان، وقاری که در سکناتتان هست، آرامشتان، تب و تابتان، مهرتان. همه این ها این جاست. دیگر چه؟راحتی تان ، حضور بی تکلفتان ، جست و جوگری تان.

بهتر است آدم فیلم را تنها ببیند به اعتقاد من، لااقل اولین بار. سینما؟ معنایی ندارد دیگر برای ما. نمی دانید چه موهبتی ست حضورتان در این تنهایی بیننده، در این حال. بعد، دخترک گم شده، گریان و ترسان است و پناه می آورد به شما، انگار که از آسمان بیفتد در دامن شما و باقی ماجرا.

من که پاک یادم می رود که بازیگر دیگری هم در کار است-همسردلواپس شما- . دلمان می خواهد با هم قال بگذاریم دل گرانی های ایشان را . چشم دوخته ایم به شما. پرسه می زنیم در صحن و بازار و حیاط ها. ما هم با کودک یا پیرزن، گم شده ایم انگار، خیلی سال قبل تر از این ها. خیره شده بودیم به زرق و برق حرم و آینه درها ، دربان های زشت عبوس و دوره گردها ، زن های کشورهای همسایه و چادرها ، بوق و هیاهو و همهمه مناره ها و تالارها، حاجت بگیرها وعلیل ها ، روضه خوان ها ، دیگرچه؟ دعافروش ها. از همه مهم تر، آبخوری ها و یادم نرود آن کاسه طلایی ها.

شفا ، حاجت، نذر و نیاز، طلب، خیر، هیچ کدام! پرسه، نظاره،سرگردانی ، حیرانی، کلافگی، چشم دوخته اید به آدم ها. در پی چیزی نیستید جز غوطه خوردن در همین ها. زنی هستید گم شده، زنی تنها ، در پی یک سری چیزها. نمی دانیم. آسمان را انگار دوخته باشند به زمین. نگاه شما به زمین است و به همین آدم ها.

وبعد توجهم جلب می شود به فیلمساز و دانستنش برایم جالب است.می خواهم بدانم، چگونه است که در تمام آثارتان، معطوف هستید به درونیات زن ها؟ گویا به شدت این قضیه بارز و بااهمیت است برای شما.از وقتی شناختمتان، از " تداعی" کفش های کتانی تا این جا، روبه رو هستیم با سنخ های گوناگونی از زن ها. چندگانه های شما ، تحلیل های صادقانه ای هستند از زن هایی به خود فرورفته و تنها که داستانشان امتداد می یابد و هربار هویدا می شوند در یک قالب دیگر که تطور حیاتی همان آدم است انگار.

هر شب تنهایی، کارگردان: رسول صدرعاملی، نویسندگان: کامبوزیا پرتوی و رسول صدرعاملی، بازیگران: لیلا حاتمی-حامد بهداد-مرجان قره جه ،مدت: 90 دقیقه

سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۱، ۱۳۸۹

بالاتر از سیاهی

از صبح ، دل دل می کنم که چیزی بنویسم.تقریبا می دانم راجع به چیز و همین هم خوب است اگرچه می تواند زبان آوردنی یا نوشتنی هم نباشد. به قولی جزء اسرار باشد آن موضوع خاص و دور از دسترس.اما چه چیزی بیشتر از " بودن" اهمیت دارد برای یک موجود زنده؟ من حتی وقت هایی که به مرگ فکر می کنم ، از فکر بودن، خلاص نمی شوم.یعنی اساسا نیستی برای من، قضیه پرابهامی ست.نه چیستی و چگونگی اش را می دانم نه معنایی که باید به این مصدر و این مفهوم، اطلاق شود.

از صبح، نه از دیروز، دوروز پیش ، دروغ است همه این روزها، سال هاست که دلم خون است. بهت و ترس و کابوس دارم از شنیدن خبر نبودگی این آدم ها.همیشه وقتی یک عده آدم از دست می روند، خون به دل می شوم و درگیر می شوم با این هستی پرکابوس تودرتو و پراعجاب که به نظر می رسد می تواند ناغافل از آدم سلب شود.بعد هم شانس بیاوری، خبرت را می آورند برای یکی.اعلام می کنند که تو مرده ای و مثلا به فلان دلیل و در چنان روزی و بعد دلیل تراشی می کنند برای آن.

مثلا می گویند طرف سکته کرد در روز دوشنبه یا فلانی به علت فلان بیماری یا تصادف یا یک حادثه ای رفتنی شد در فلان جا و فلان روز. ممکن است هیچ کدام این ها هم صحت نداشته باشد یا اصلا فرد مورد نظرمان در دسترس نباشد و ناغافل گم و گور شده باشد .بهش می گویند مفقود؟ بله مفقود باشد و در غیاب بمیرد یا اصلا نمرده باشد

اما گاهی وقت ها زندانی هستی و محکوم شده ای به مرگ. به هرحال و به هر نحو، یک مرجعی حکم صادر کرده و تجدید نظر و هیئت های مختلف هم هم نتوانسته اند کاری از پیش ببرند و تو حتی غزلت را هم نخوانده باشی یا خوانده و نخوانده، رسیده ای به آخر خط. این جور مردن چگونه است؟ خصوصا وقتی پای آرمانت بوده باشی و جانت را گذاشته باشی کف دست. آخرین گام هایت را که برمی داری، در آن لحظه های آخر، چه چیزهایی دربرابر دیدگانت نقش می بندد؟در آن لحظاتی که می دانی حکمت عادلانه نیست و کشیده می شوی پای چوبه و چشم بند داری و دست هات یسته است، آن وقت چه بلایی سر اعتقادات یک آدم می آید؟ به چه چیز فکر می کند؟ اصلا می شود فکر کرد در آن لحظات ؟ اضطراب داری یا سرشار هستی از یک ایمان لایزال؟

زمان چیست برای یک آدم زندانی؟ چه خصمی، چه اضطرابی، چه حجمی ، چه معنایی دارد برای او؟ اصلا هست؟ این حجم عظیم که نباشد و قراردادهای دیگر و وقتی ناغافل، همه چیزت را ازتو غارت می کنند، چه می ماند ازآدم؟ اسارتش؟ دردش؟ ایمانش؟ خدا؟ ذهن؟ یاد؟ وجود؟خاطراتش؟ چرا محکوم هستی تو؟ بین این همه آدم چرا نو؟ کجا هستی ؟ می دانی هنوز؟ درگیر هستی با چه چیزهایی و چیست در برابر دیدگان؟حافظه لعنت شده، کار می کند؟ این ها که هستند؟ چه می خواهند از جانت؟ می جنگند برای چه چیزاین قاتل ها و چه چیزی را ازتو سلب میکنند به زور؟چه لذتی دارد قلع و قمح کردن یک آدم در بند و بعد چه افتخاری و چه حسی ایجاد می کند این کار؟

زندگی بی معناست. زندگی، بدون هستی ، بی معناست .زندگی با هستی یا بدون آن.

کسی چه می داند چیست. مردن، شهادت دادن است ، انهدام است، مواجهه است یا رهایی؟ تکلیف آن ها که می مانند چه می شود؟ اصلا بعد از مرگ، آن ها چه هستند؟ جدایی بین ما از چه سنخی ست؟ آن وقت، تکلیف ما روشن است؟ یا باز هم همین حیرانی ست و کابوس های شبیه به خوره و همین توالی بیهوده و همین جور حبس و همان حبسیات و همین جلادها، همین خون خوارها، همین هیولاهای منحوس عذاب آور، همین ها؟

چرا رها نمی شود آدم؟ نیست نمی شود و نمی رود برای همیشه، بی بازگشت؟ ذهن وامانده چرا ازکار نمی افتد؟

نابودی چیست؟ آخر دنیا کجاست؟ مادرم کجاست؟ چه کرده با من؟ چه کار می کند بدون من؟ چه قدر سرزنش می کند من را؟ چه قدر صبور است یک انسان؟ چه می کشد او؟ چه می کشبم ما؟

دلم خون است. از دیروز می خواهم چیزی بنویسم برای تو.نمی دانم چگونه.نمی دانم چه کنم.نمی دانم از کجا شروع کنم.نمی فهمم واقعیت چیست.نمی دانم حتی مرگ چه معنایی دارد و آدم مرده چه تفاوتی دارد با بقیه زنده ها؟

دوشنبه، اردیبهشت ۱۳، ۱۳۸۹

رقصیدن در ابهام


ابهام، ابهامی فریبکارانه و دست سازو سخنانی پر طمطراق! چرا که نمی خواهیم بداند این را که آگاه نیستیم و فهممان تاچه حد درمانده است. باید دست به کار ساختن و ترتیب دادن چیزدیگری بشوی. هنری بی نقص از تزویر که ساخته توست با سبک و سیاقی مجهول و پرابهام، همانند ان چه در اختیار من نیز هست که ندانی تا چه میزان نقص دارد این فهم وامانده و خود را اثبات کنم به خواننده ای حیران که هیچ گاه نخواهد پرسید این اراجیف چیست.آخر این چه نمایش احمقانه ای است و چه جور اتلاف عمر؟ همه این ها را برساخته ای که پرده بیندازی روی چه چیز؟ آخر می خواهی چه کنی با این ها و چرا سرراست نمی روی سراغ اصل مطلب یا از هر چیز کاربردش را نمی خواهی به کفایت و برای استوار ساختن آن چه شایسته است ، همان را نمی جویی؟

کوتاه کاری است دیگر. بازی سرخوشانه توست با کلمات. وچه چیز؟ گذران وقت ودیگر هیچ. شده ای استاد انحراف از بحث و اصلا نمی دانی مقصود تو چیست. حواست هست؟ همه این ها را می توانستم در یکی دو جمله کوتاه هم خلاصه کنم مختصر و مفید. اما لذت دارد نادانی و اصرار بر پنهان کاری که صادق باشی با من ، مختص من هم نیست. یک سنت اصیل است گویا و تاریخچه ای دارد این تلاش برای زدن به بیراه . کوچه پس کوچه شناسی است برای ماندن بر همان قامت و همان اصل که انحراف است از اصل. حتی نوابغی هم گویا بوده اند در این راه و حتما به ذهنشان خطور کرده خیلی وقت ها و پست تر از این ممکن نیست و باز که باز.

بعید نیست که از لابه لای همین چرت و پرت های خوشگل و خوش قافیه چیزی هم به ذهن برسد و دستمایه کشف بشود یا شهود. از دل قانون احتمالات و ناگهان سیب بخورد توی مغزت و بدانی که جاذبه چیست. دانشمند هم باشی از قضا اما دانشمند کوچه پس کوچه ای و لقمه را بچرخانی دور سر و این وسط دستت هم بشکند.....آخ!

می خواهم بزنم بیرون از خودم. بروم بالا. بیرون کنم خودم را ، خلع لباس کنم خودم را و چیزی بشوم ناشتاخته اما سرراست و شدید و صریح، فاقد چیزها. نمی شود.نمی توانم. حیات ازم سلب می شود یا می میرم و زنده می شوم بعدازآن. از رونق می اندازم خودم را و بعد گم و گور می شوم قاطی آشغال ها. بعد من می مانم و کلمات؟ نه چیزی حتی به جز کلمات مانند نور یا آوا یا مزه ای زیر زبان که حتی قابل ارجاع نباشد به فهم وامانده و چیزی باشد ورای همه این ها. چیست آن؟ چرندیات محض! چون موضوع داری و نامش هست "انحراف از موضوع " و گویا داری قوام می آیی در این ساحتار نمایشی ریاکارانه پرابهام.

Paint: David Alfaro. The Dance of the Rain 1919

جمعه، اردیبهشت ۰۳، ۱۳۸۹

پیامبر تغییر یا تفسیر


نگاهی اجمالی به اندیشه مارکس

<< تاریخ، مجموعه ای از حقایق مرده و منجمد نیست...

تاریخ، عرصه کار انسان است.. درست در جایی که تامل فلسفی پایان می یابد در همان جا یعنی در زندگی واقعی، علم اثباتی آغاز می شود.>>

(کارل مارکس،ایدئولوژی آلمانی، پ 39)

اندیشه های او خصلتی سیاسی دارد کمااین که ارتباطی تنگاتنگ دارد با فلسفه و نظریه سیاسی. سپهراندیشه های مارکس، قبل از هرچیز، سیاسی ست ،عمل گرایانه است و خواهان دست کاری و تغییردر جهان.در عین حال، افکار او سرشار از احکام و گزاره های مطلق و ایدئولوژیک است که نه با واقعیت موجود، که به نظر می رسد قبل ازهرچیز با آینده ای آرمانی درارتباط است. اما او حتی در پی به تصویر کشیدن یا توصیف آرمانش نیست و تنها اکتفا می کند به پیشگویی درباره وقوع حتمی آن و نه چون و چرای چگونگی اش. سپس دست به آفرینش چیزها می زند و با تقسیم اسطوره ای جامعه به دو حوزه خیر و شر، ترسیم انقلاب پرولتریایی و جامعه بدون طبقه و رفاه عمومی و مرحله انتهایی تکامل تاریخ بشر، در قامت یک پیامبر و پیام آور ظاهر می شود. مارکسیسم تبدیل می شود به یک موج سیال ودیری نمی گذرد که ما با بطلان اندیشه های او مواجه می شویم اما ملغمه جوشانی از همین طرح کلی ایجاد می شود. او قیل و قال به راه می اندازد و صاحب ده ها نحله انشعابی می گردد که همگی مدعی وابستگی به اندیشه های او هستند و می خواهند وفادار باشند به ریشه های تفکر مارکس. اما چرا؟ شاید به دلیل همین خصلت پیش گویانه و جسارت در طرح اصلی ترین مسائل زندگی انسان که خاصیتی تفسیری دارد.

اقتصاد محور آثار است و زیربناست و به گونه ای اندام وار و تاریخی ، باربط و ارتباط های دیالکتیکی، موقعیت فرد و گروه های جامعه را مشخص می کند. مارکس، نگاهی موقعیت یاب دارد و ارتباط تنگاتنگی دارد به علایق اجتماعی و حوادث خاص دوران. او یک سری مفاهیم اساسی را مطرح می کند مانند بهره کشی، بحران، ارزش اضافی، از خود بیگانگی، زیر بنا و روبنا، مبارزه طبقاتی و از قوانینی اساسی حرف می زند در متن تکامل تاریخی جامعه که شامل نیروها و روابط تولید است.او سروکار دارد با اقتصاد سیاسی، ایدآلیسم آلمانی و سوسیالیسم.

مارکس،بیگانگی را نتیجه جدایی تولیدکننده از محصول تولید، در جریان فرایند تولیداجتماعی، قلمداد می کند و شیوه تولید حیات مادی را تعیین کننده خصلت های اساسی زندگی بشر معرفی می کند. برهمین اساس است که " وجود اجتماعی" را باعث و بانی آگاهی و شعور اجتماعی می داند. ما در نوشته های او با انواع و اقسام بیگانگی روبه روهستیم: بیگانگی از محصول که کالا را رودرروی انسان قرار می دهد و با بی معنایی و دل زدگی همراه است ، بیگانگی ازخود به واسطه شیئی شدن که با آگاهی کاذب همراه است و همراه است با تنهایی و ویرانی و فرافکنی هستی فرد و بیگانگی سیاسی به واسطه عمل دولت و نهادهای ایدئولوژیک.

اما همه نحله های پیرو مارکس یا وام داراو،قبل از همه حاوی کدام عنصر اقتباسی هستند؟ به عبارت دیگر، اصل اول و مشترک بین تمامی این گرایش ها چیست؟ این عنصر باید همان اندیشه سیاسی باشد یا همان رویکرد عمل گرایانه که در پی کارگزار تاریخ است و محتوایی انتقادی و جدلی و تغییرخواهانه دارد که به میزان مختلف در انواع گرایش های مارکسیستی به چشم می خورد. بااین حال، شیوه ای که هرکدام برای ایجاد تغییر برمی گزینند، با دیگری متفاوت است.با وجود این که به نظر می رسد هدف تمامی آن ها، بهبود وضع معیشتی جامعه، رفاه عمومی، برقراری عدالت اجتماعی، تنظیم طبقاتی و مواردی از این دست است، مدل ها و نتایج به دست آمده، تفاوت های فاحشی با یکدیگر دارند. به هرحال مارکسیسم، اساسا اندیشه روراستی نیست و چهارچوب مشخصی ندارد.

به دلیل تجربه شکست خورده سوسیالیسم که منجر به فجایع انسانی و روی کار آمدن حکومت های استبدادی و غیر مردمی شد، برخی سوسیالیسم را از اساس شکست خورده تلقی می کنند و برخی دیگر معتقدند که اساسا غیر واقعی ست و دچار ابهامات نظری و منطقی است.اما مگر می توان نسبت به مواجهه نیروهای سیاسی و اجتماعی و اندیشه های غالب تاثیرگذار برآن نیروها و روابط ، یا برآمده از آن ها بی تفاوت بود یا از حوادث و عوامل مهم هر دوره تاثیر نپذیرفت؟ اشاره مارکس هم به همین هاست و منجر به انتقادهای تند و تیز او وبیانیه های پرشور و خیره کننده اش می شود.

ما شاهد چه چیزهایی هستیم؟جنگ های جهانی قرن بیستم، انقلاب های بزرگ، شکل گیری جنبش های عقیدتی و سیاسی،تلاش برای آگاهی به وقوع انواع شکاف ها یا فقط شکاف طبقاتی،فاشیسم،آیین های ناسیونالیستی، احزاب توده ای،موج فزاینده نوسازی، صنعتی شدن جهان همراه با رشد مصرفی شدن و عقلانیت ابزاری و سیستم های بوروکراتیک،روی کار آمدن دولت های رفاهی و همراه با همه این ها، احساس فشار و هجوم و زوال و تضاد و بیگانگی و فجایعی در حق بشریت و به نام او. همه این ها، موقعیت انسان قرن بیستم است، انسان متصل به آموزه های مارکس که گمان می کند به هر نحو راه می جوید به رهایی.

چنین می شود که شاهد طیفی از اندیشه ها هستیم برآمده از یک منبع اولیه و البته بسیار گسترده تر یا منسجم تر از خود آن که ترکیب نظریات سرآمدانی چون داروین، هگل، کانت، اسپینوزا و حتی فروید است با نظریات مارکس.مکاتبی مثل پوزیتیوسیم، علم گرایی، ساخت گرایی، لنینیسم، اگزیستانسیالیسم، نظریات انتقادی، مکاتب پست مدرن، رویکردهای اقتصادی و مدیریتی و غیره.

تاکید او بر کار است و وحدت میان نظریه و عمل.پس از یک سلسله، بحث ها و فحص های فلسفی و اومانیستی که حاوی تعابیر سنتی و ارتدکس هستند با سبک و سیاقی انتزاعی و ذهن گرایانه، مارکس در "سرمایه"، پا به عرصه جدیدی می گذارد که رهیافتی دارد مخدوش کننده، سیاسی و عمل گرا.چنین شتاب و چنین شکافی در ورود از ذهنیت محض به عمل گرایی تام و تمام هم گویا سبب غفلت از وجوه اصلی اندیشه اش می شود.

انگلس همراه اوست اما او هم تفسیرهای خاص خود را دارد.برداشت او از اندیشه تاریخی مارکس، پوزیتیویستی ست.او تفسیری طبیعت گرایانه و داروینی دارد از روند تاریخی دوره ها و شیوه های تولید. در عین حال،برداشت هایی نیز ضمیمه پاره ای از آثار مارکس می کند.

مارکس در عین حال که نگاهی ساختاری دارد بناست ساختارشکن باشد و بنابراین دست می گذارد روی سلطه و حاکمیت ستمگرانه طبقه حاکم. نگاهی دارد متعلق به همان قرن و مصایب حال حاضر، اما از آینده ای خبر می دهد که حاوی فروپاشی ست و انقلاب و استقرار نظمی جدید. دیگران هم همین را می کاوند و برقامت همین طرح، طرح می ریزند.

اما طرح اصلی از آن همان منجی و همان پیام آور است که بعدها پیامبر کذاب نامیده می شود. پیامبری که بدون شک شتاب هایی داشت و غفلت هایی.از قبیل غفلت ازحدود ساختاری، ویژگی های خاص تاریخی، تخمین میزان آگاهی و توان مبارزین، امتیازات چندگانه و نامحدود طبقات مسلط و ساختار واقعی قدرت و کارکردها و خصلت های سلطه و ابعاد فریبنده و پیش رونده سرمایه داری. مضحک است که همین غفلت، سبب چرخش استراتژیک سرمایه داری می شود

اما کلید فهم آثار مارکس چیست و خصوصا ما ایرانی ها چه قدر به نوشته های خود مارکس رجوع کرده ایم؟ چه قدر مارکس خوانده ایم و چه قدر تفسیرآراء مارکس؟ اصلا تلقی ما از اندیشه های مارکسیستی چیست؟ و آیا نظریات مارکس و یا مفسرین او،ارتباطی به شرایط تاریخی و اجتماعی ما پیدا می کند یا خیر؟مارکسیسم جدالی بی پایان است و برداشت هایی ایجاد می کند تمام نشدنی.اما ما با چه چیزی مواجه هستیم؟ نمی دانم. شاید قبل از هرچیز و بیشتراز همه با یک بازخوانی ناتمام.

شنبه، فروردین ۲۸، ۱۳۸۹

روایت زنانه خانم کمپین از نجابت شاعرانه انگلیسی






می گویند یک عاشقانه مخفی ست. لابد چون شاعر از شهر و کاشانه اش دور شده و آمده وردل یک سری آدم غریبه زندگی می کند. نام فیلم هست "bright star" که همه جا برگردانده اند به " ستاره درخشان". اروپای سده نوزده است و لندن مه گرفته. خانه ای برفراز دشت، آن سوی جنگل و یک رودخانه. یک شاعر هست و یک زن.

بعد درست نمی فهمیم چه وقت ,عشق آغاز می شود.زن و مردی را می بینیم،جوان و دلباخته به یکدیگر. .شعر هم الهام بخش است، میانجی ست و تا پایان با آن ها می ماند.آن چنان شعری و چنان زیبایی خیره کننده ای که گویی هیچ وقت به پایان نمی رسد.

این جا ، ابتدای داستان است که هنوز هیچ چیز نیست. دستی را می بینیم روی درخشندگی یک سطح . دست، متعلق است به یک زن. بعد، نخ و سوزن و پارچه های سفید ، تورها و روبان های براق و شعاع های نور. وظرافتی تحسین برانگیزو یقه ها و آهارها و دنباله ی یک لباس و مدت زمانی بعد، می رسیم به آینه . وارسی کردن قواره و هیئت کار ، برانداز کردن لباس روی تن و لبخند که می آید می نشیند روی صورت و روی لب ها.

فانی براون(Abbie Cornish ) ، طراح لباس است .خیاطی می کند در یک دهکده. زندگی می گذراند ازین راه . او دختر زنی ست تنها.بی پدر و بدون سرپرست. مستقل است.همه آن ها، بزرگترهای خانه، کار می کنند در پریشانی. فانی بزرگ ترین دختر است. سرگردانی هایی دارد و تمناهایی . موهایی دارد از بافته ای به رنگ طلا. اطمینان بخش است او. سرتاپای زن آمیخته است به بالاترین نوع وقار و حجبی بی نظیر. چه چیز در او هست؟ هوشیاری چشم ها و ظرافت در همه چیز. این همه دقت و آراستگی و زیبایی اما بند شده به یکی دیگر. شاعری جوان و بی همتا که در همان حوالی زندگی می کند و بعدها در همان خانه. هنرمند است و جنجالی . مایه افتخار است این شاعر. زن هم نجابتی دارد آمیخته به وقار.

آغاز ماجرا را نمی دانیم. ما فقط شاهد دوخت و دوزهای آغازین و گاه به گاهی زن جوان هستیم و شب های مهمانی و ازدحام آدم ها و رقص های دسته جمعی. نمی دانیم خانه، خانه کیست و این ها ، آن جا چه می کنند. بعد می فهمیم که شاعر، شعر می نویسد برای ویراستار یا تهیه کننده یا یک مدیر انتشارات که مالک خانه است. تا انتها هم این اسارت، باقی می ماند و منتهی می شود به فقر، حسرت، شعر، عشق، ناتوانی، مرگ و چیزهای دیگر. چارلز مالک است.هیولایی ست ظاهرا و به هر ترتیب سایه افکنده بر همه این ها.استاد حسابگری ست و تصرف کردن . یک سیاستمدار به تمام معناست و یک کارفرمای مطلق که سرمایه گذاشته برای سروده های جان کیتس ( Ben Whishaw) و همیشه با اوست، در خواب در بیداری.

جان کیتس به هیچ دری نمی زند برای رهایی. تکیده است و نزار.محکوم است گویا به اسارت و گاه و بی گاه، در خواب و بیداری، خواسته و ناخواسته، کلمات را می گذارد کنار هم .کار دیگری بلد نیست.سرمایه اش همین هاست. ذهنش ، وجودش، روحش، پر از همین شعرهاست، سروده و ناسروده که به محض تراویدن، تبدیل می شود به طلا و بعد نقلمحافل می شود و مایه افتخار آقای هیولا. دختر هم ، فریفته همین شعرهاست یا چیزی دیگر نمی دانیم. تازگی ها از پس شیشه یا از دور چشم می دوزد به شاعر. دیگر نمی بینیم چیزی بدوزد برای خود یا دیگران. سرتاپا شیفتگی ست.می خواهد آن جا باشد، کنار شاعر.می گوید می خواهم شعر یاد بگیرم و به این بهانه ، ان ها وقت می گذرانند در کنارهم.

دیری نمی کشد به گمانم برای عشق البته پس از یک دوره واپس کشیدن ها و تقلا های اساسی که بی راه هم نیست. .بعد انگار قالب تهی می کنند و بی خود می شوند و هرکدام یا دوتایی، تبدیل می شوند به یک اثر. یک روح می شوند و جدانشدنی.

حالا سروکارمان با یک عاشقانه است. فانی هم این را می داند. یک بار نجوا می کند. به این می گویند عاشقی؟ آیا عشق همین است؟ ما اما باور می کنیم که بدون هم می میرند. داستان به چیزی بیشتر از این ها نیاز دارد اما فعلا در تب و تاب است. زن، دست از کار کشیده است. دیگر خیاطی نمی کند.تمام و کمال، وقف شاعر است و نمی تواند چیزی ببیند جز او. شاعر چه؟ شتاب گرفته است.روحی متلاطم است و نیرویی فورانی .او بدون زن نمی تواند شعر بگوید.

قرار است چیزی از بین برود.این را از آغاز می دانیم دیگر.چه چیزی؟ جوانک شاعر که حال و احوالش وخیم می شود، خون و سرفه و سل و شیدایی های واپسین و دل نگرانی های زن.

در پایان، فانی تنهاست. او مانده و شعرهای جان.

" Jane campion"، عاشقانه را ساخته. فیلمساز است و مولف. به ندرت زنی دست به ساخت فیلم می زند اما زنانه ها در مجموع ، روایت هایی هستند قائل به یک ساختمان و بستر به خصوص. نحوه دیدن و زبان انتقال معانی متفاوت است.در فیلم او، استفاده از نشانه ها بسیار است و اشاراتی به یاد ماندنی. مانند اتاق دم کرده و محبوس از پروانه ها، دیوار حایل بین تخت های یک نفره، اتاق های چسبیده به هم، .دو کودک که همیشه همراه و سایه به سایه آن ها هستند. پسرکی حامی و خاموش که برادر کوچک فانی ست و یک دخترک که خواهر کوچک است با نگاه هایی گاه مبهوت و گاه ترسان و گاه کنجکاو و گاه همدرد و گاه رنجورو گاه تنها همان یک کودک. شخصیتی بسیار بااهمیت که گویی هسته روانکاوانه و به گذشته بازگشته فانی ست با همان پارچه های کوچک و همان دوختن و همان گل دوزی ها و همان قالب و همه جاهم به دنبال اوست. با اوست توتس کوچک ، گام به گام.

ما هراز گاهی مواجه می شویم با این دخترک و صحنه هایی هست که مثلا توتس،.سنگریزه هایی را در فواصل منظم با دو دست به آب می پاشد و ارتعاش های حاصل از این کار را می بینیم که روندی دارند دایره وار و لغزان. شناوردر برابر دیدگان توتس . یا وقتی که شتابان خبری می آورد برای ما و برای فانی عاشق. بعد دلواپسی ها و تشویش های توتس را می بینیم با نگاهی همواره آرام و خاموش و هراسان و آن چشم های مورب و موهای فردار، موهایی به رنگ آتش و گندمزار و نگاه که نمی داند در پی چیست.همیشه مطیع است دخترک. در پی است. یک جا اجازه می گیرد که برود پی کارش و از درخت های بالای دشت، بالای رودخانه تاب بخورد. غیبت توتس هم چاشنی اولین تماس هاست و آن هم نشینی شیرین لابه لای درخت ها و بوسه هایی که جان کیتس نمونه اش را در خواب دیده است.

نویسنده اعجاب آور است. او چیزی ست بی شباهت به دیگران.

نمی دانم چه اصراری داشته به این همه حجاب. اما شاید خودش بگوید از چه حرف می زنی؟ کدام حجاب؟ گویاتر ازاین مگر می توانست باشد. فیلم به نحوی بدیع، فاقد صحنه های عریان زن و مرد است .ما آمیختگی آن ها را نمی بینیم. حتی وقتی تنها، شب هنگام، آن ها را دراتاق می بینیم و زمان هم می تواند یک لحظه به خواب رفته ، دوردست و دور از نظر باشد، اکتفا می کند به پچ پچه آن ها و نوازش های مادرانه فانی ، آرامش کودکانه جان و گاهی تماس لب ها. داستان این دو، رونمایی شاعرانگی ست و سرشار از نگاه ها. ستاره درخشان حاوی یک سری مشاهده جنسیتی ست شاید و معانی فرارونده. یک روایت کاملا زنانه است به گمان من. سرشار از اشاراتی ست با واسطه و پوشیده و بسیارزیبا.این زیبایی محصول چیست؟ گمان می کنم حاصل همین پوشیدگی و همان اشعار باشد.اشعاری در حجاب.

فانی راه می رود واین بار تنهاست.اشک می ریزد با شعرهای جان. راه می رود و گم می شود لابه لای درخت ها. برادر خاموش هم هست. در خلوت و سوگواری فانی و سایه به سایه او.

از یک جایی به بعد دیگر او را نمی بینیم. قبل از این که فیلم به پایان برسد.


چهارشنبه، فروردین ۱۸، ۱۳۸۹

در ساعت پنج عصر

خسته نیستم.اما هرازگاهی احتیاج دارم به تغییر . اگر نتوانم تکانی به خودم بدهم ، این چیز و آن چیز را جا به جا می کنم تا خستگی به سراغم بیاید واین تمایل چیدن و تغییر را از دست بدهم. سروته می خوابم روی تخت که تنوعی باشد درنحوه خوابیدن .چگونه؟ تاق باز و رو به سقف. حالا زیر سرم کوتاه است.بی خیال پتو را تا چانه می کشم بالا و نگاه می کنم به جای سرم که حالا با انگشت های پا جایگزین شده. بخوابم؟ نه، چهارصد و بیست لغت تازه پیدا کرده ام در این بیست صفحه اخیر و باید مرورشان کنم وگرنه زحماتم به باد می رود.درگیر فرایند حفظ و محافظت از واژه ها هستم به ذهن سپردن و به یاد آوردنشان که معلوم نیست اتفاق بیفتد یانه.حتما چند تایی باقی می مانند.آن ها که چموش ترند و دشوارتر، ناشبیه تر به اندوخته های قبلی و بی شباهت به هیچ چیز. اما این همه لغت را می خواهم چه کنم؟

حالا تصویرم ، موج دار پخش می شود، بریده بریده و نامفهوم که یعنی باز سانسورچی نامحترم، مشغول مردم آزاری ست. یکی رفته پشت تریبون و رو به جمعیت هوار می کشد که فلانی و فلانی ها غلط می کنند و ما فلان می کنیم و انگشت توی هوا می چرخاند. این وسط، یک عده، تبانی کرده اند در انتخابات یک کشور همسایه ، در "کاتین" که نمی دانم کجاست، رخدادهای قدیمی باعث قتل عام مردم شده . پلیس های قرقیزی با مردمشان درگیر شده اند و در حوالی برزیل هم سیل راه افتاده.مردم را دارم می بینم که روی قایق هایی نشسته اند و شناورند روی آب. روز "صحت" است در افغانستان و دولت می خواهد به سلامت مردم ، توجه بیشتری نشان بدهد.

اخبار تمام شده.برنامه بعدی، سرگذشت یک خواننده ی قدیمی ست که دوستش ندارم. می خواند:" حال که دیوانه شدم می روی..." . چشم هایش را می بندد و دست هایش را رو به مخاطب بالا می آورد و بعد انتظار دارم که از هوش برود. این، فیلم سالخوردگی اوست. دارد درباره پیوستگی فرهنگ ها حرف می زند و می گوید موسیقی ، زبانی فرارونده است.

تازگی ها تمرکز کرده ام روی یک مطالعه تحقیقی درباره ی مارکسیسم، ریشه ها و نحله ها و تفسیرهای آن.تا آم جا که به فهم ناقصم قد می دهد، از بهترین و معتبرترین کتاب های به فارسی ترجمه شده در این خصوص که درسنامه دانشگاهی هم محسوب می شود، همان "تاریخ اندیشه های سیاسی درقرن بیستم" است ، نوشته "دکتربشیریه". حالا می فهمم که مارکس، دقیقا یک منجی و منادی تمام نشدنی ست که رشته کلام را یافته است و بالا بروی، پایین بیایی باید روبه روی او قرار بگیری. ستیزه های بحثی و مرامی و دسته بندی هایی ایجاد کرده از یک جدال اولیه ،که باعث و بانی اش خود اوست .آمیزه مبهمی از دیالکتیک هگل و ماتریالیسم فوئرباخ. اما مگر می شود بدون اندیشه های او به آزادی و رهایی فکر کرد و در عین حال این چنین اسیر جنون و درعین حال سلطه آزادی خواهی و تردید و هراس تغییرات اجتماعی انسان شد؟ جالب این جاست که تحلیل و تفسیر نظریات او، از تئوری های اولیه آغاز می شود، دچار یک سلسله نفی های اساسی می گردد ودومرتبه برمی گردد سرجای اول.یعنی داستان از اول آغاز می شود و استبداد تبدیل می شود به مبارزه بر علیه خود، مبارزه ای بی دوام.

امیدوارم که مطلب بعدی ام، یک چکیده و جمع بندی کلی باشد درباره همین قضیه. به این ترتیب، با خیال راحت تری ادامه می دهم به خواندن.

جمعه، فروردین ۱۳، ۱۳۸۹

ماهی ها قاتل می شوند ‏

من این امکان را داشته ام که با یک دیکتاتور واقعی در خانه زندگی کنم. وجوداوبه من یادآوری می کند که خانه می تواند شباهت زیادی داشته باشد به زندان.هم از این نظر که تورا، جسم و وجود و افکارت را زندانی کند و هم به این لحاظ که به طرز شگفت آوری ، احکام و حکومتش قابل قیاس است با نظم و نظام یک کشور استبداد زده. راه های برون رفت و تاکتیک هایی که به کار می بری ، حوادثی که دارید هم یکی ست. دیکتاتور مورد نظر، توجه خاصی نشان می دهد به پرورش گونه ی خاصی از انسان و خیلی من را به یاد آموزه های افلاطون می اندازد و قصه ی شاه فیلسوف. مشاهدات و معاملات من تا به حال راه به جایی نبرده.خانه همان یک سلول است و شاه، از نژاد سرور. ایشان، تزهای جالبی دارند. به میزان نامحدودی، دشمن تعریف کرده اند برای خودشان و دچار یک عالمه چیزهای متضاد هستند.با این حال به نحو عجیب و غریبی اصرار دارند به مشارکت .تمام هم و غمشان، گفتگو و تعامل و دموکراسی ست.

...

یکی از ماهی ها دیروز مرد.کاری نتوانسنم بکنم.جایی خوانده بودم که یک قاشق نمک ، در یک لیترآب کمک می کند.اما نه آبشش ها حرکت می کردند نه دهان.چشم ها ، چبزی را معلوم نمی کرد.روی آبشش ها، خطی مثل خط دوخت افتاده بود شبیه بخیه و یکی دو تا لکه سفید کم رنگ هم روی پشتش . خیره شده بودم به ماهی و می خواستم زنده شود.گفتم شاید فقط بیهوش شده یا این که شوکه شده اما دیگر نبود. چشم هایم را یستم و یاد داستان معجزات ابراهیم افتادم که چطور تکه تکه های پرندگان را روی کوه گذاشت و به خواست خدا جان داد بهشان.تصمیم گرفتم پیامبر بشوم و آرزوی معجزه کردم برای ماهی مرده ام.عمل نکرد.خبری از نداها نبود و معجزه ای اتفاق نیفتاد.تکان نخورد که نخورد. گرفتمش توی دست تا ببینم قلبش می زند یا نه.لیز بود.ماهی از توی دستم سر خورد و به پهلو افتاد توی آب.

...

می رسم به " زبور" و عتاب خداوند به ابراهیم که "مگر به زنده گردانیدن مردگان ایمان نداری؟".دارم اما می خواهم ایمانم افزون شود و قلبم آرام بگیرد. پس چهار پرنده را انتخاب کن و آن ها را بکش.قطعه قطعه کن و با هم بیامیز. مخلوط قطعات را به چهار قسمت تقسیم کن و در چهار نقطه دور از هم قرار بده.پس از آن هر پرنده را به نام صدا کن و مورد خطاب قرار بده .چنین آمده که این داستان، بزرگ ترین دلیل است بر رستاخیز.

...

وخیم تر از ماهی مرده، حال و روز ماهی زنده بود. دور و نزدیک می شد به جفتش.زیر لاشه اش را می گرفت و نگهش می داشت. بی تابی می کرد.سریع می شد توی آب.رعشه می گرفت. بعضی وقت ها حتی سرش را می کوبید به تنگ.

یک بار، وقتی هنوز ماهی نیمه جان بود نگاهمان افتاد به ماهی ها . دیدیم قرینه شده اند. دوتایی پهلو به پهلو شده اند.تنگ هم آرام گرفته اند.انگار که بخواهند نفس هایشان را با هم هماهنگ کنند. تا به حال چنین چیزی ندیده بودم.وقتی به صرافت بیرون آوردن ماهی بی جان افتادیم، این یکی دیوانه وار، پیچ و تاب می خورد.ساعت ها بی قرار بود و بعد رفت زیر آب و مدت ها همان جور بی حرکت و ثابت باقی ماند. می دانستم که این یکی هم می میرد.اما نمرد.زنده بود و هربار که نزدیکش می شدی یا نگاهت بهش می افتاد، تند و تند شروع می کرد به چرخیدن.

...

نوشته هایتان را گاه و بیگاه ، در خواب و بیداری و هرکجا و هروقت که شد، بیاورید روی کاغذ. مهم نیست که چقدر بنویسید یا از چه چیز.لااقل می توان آغازش را گرفت و نوشنه را بسط داد. گاهی آدم بی نوشته می شود و بی موضوع. این روزها بی تحملند.

...

یکشنبه، فروردین ۰۸، ۱۳۸۹

شب ممکن



به خاطر کاغذ های مچاله کنار سطل آشغال اتاقم است که نمی دانم به رمانت به چشم یک منتقد نگاه کنم یا یکی از شخصیت ها.همه این کاغذپاره ها نوشته هایی هستند که درآن ها سعی کرده بودم دربرابر رمانت - نمی دانم بنویسم رمانت، رمان هاله یا رمانم - نقش منتقدی خارج از گود را بازی کنم.نمی شود، نشد.
« از متن کتاب و گزیده پشت جلد »

***

باید مرد باشی برای داشتن این همه بی پروایی و شهامت. جنون و هذیان های عاقلانه و تصویرها و تعبیرهایی که داری را باید همین قدر بی پروا و صریح و تا حد امکان پیش رونده، بیاوری روی کاغذ.آن قدر که خواننده را دمغ و کلافه کنی در بعضی سطرهایت و بعد ناگهان بزنید به خال.اما شما به خال نزده اید .ایده پشت جلد کتاب که "خود انتقادی" هم هست، به کارتان نیامده .رمان شما ایده ی جالبی دارد اما نمی دانم چرا به این شکل درآمده. انگار برای خودتان داستان تعریف کرده اید یا برای چند تا از رفقا."شب ممکن"، سردرگمی زیاد دارد.چه نیازی هست به از این شاخه به آن شاخه کشاندن خواننده و نهایتا سردرنیاوردن از معمایی که برایش ساخته اید با آن پایان بندی سرهم بندی شده که لابد از سرناچاری به داستانتان اضافه شده است؟ چه نیازی بود خودتان را به شخصیت ها تحمیل کنید و درودیوارداستانی را که می شد وجود داشته باشد، به هم بریزید؟ نمی دانم به این بدی ها هم نیست اما گویا شما اصلا برایتان مهم نیست که چه بر سر آدم می آید، وقتی یک صفحه درمیان، پاراگراف به پاراگراف، جای شخصیت راوی را عوض می کنید. نه، حواستان هست یا این که فرایندی دارید خواسته و ناخواسته که به خواننده هم سرایت می کند؟
بعد نمی دانم چرا اعتماد می کنیم به هم .می دانیم که دارید ذهن خوانی می کنید که اعتبار زیادی هم باید داشته باشد. یعنی نباید متکلم وحده بود و در این انفراد و تک گویی پیش رفت. لااقل بهتر است نشان بدهی که حواست به دیگری هم هست.
راستش اول جا خوردم از خواندن داستانتان آقای شهسواری با آن نثر زیبایی که دارید و خیلی خوب می تواند ذهن ها و شخصیت ها را توصیف کند.خصوصا فصل " شب واقعه" که خواندنش راحت نبود اما حسابی بهم چسبید. شما خودتان یا مازیار را مدام آورده اید پیش چشم. حتی گاهی رسما در داستان حضور دارید و یادداشت هایی هم از شخصیت های داستانتان دریافت می کنید.نوشته را کاویده اید و حواستان به خواننده بوده.با این حال آن "خودخواهی" که جابه جا در داستانتان، حرفش را زده اید هم هست. من که مفسر ادبی نیستم و نقد دقیق هم نمی دانم اما لااقل دریافتم این بود که شما به نحوی بدیع، لااقل تا شب واقعه مراقب خیال خواننده تان بوده اید. این مراقبت شبیه پی گرفتن همان بازی هایی ست که مازیار داستانتان در مواجهه با دور و بری ها دارد یا هاله به خاطرش شیدایی می کند.
برایم جالب است وقتی می بینم که این پوشیدگی و حجابی که در ذات داستان های ایرانی هست، اتفاقا می تواند سبب غنا و قوت آثار هم بشود. نویسنده ،خواسته و ناخواسته بازیگر تودرتویی های متن می شود و حواسش هست که کلی چشم و ذهن ایرادگیر متوجهش هست و منتظرند که مبادا به یکی بربخورد یا سوء تفاهم بشود اما لزومی ندارد این پوشیدگی و تودرتویی کل داستان را تسخیر کند.
اصلا خمیرمایه ما آدم های شرقی- ایرانی پرحصار و پرپیچ و خم است. بدون این انقباض ها زنده نیستیم. مردهایمان یک جور در حجاب هستند، زن هایمان یک جور دیگر.روراست نیستیم دیگر.بلد نیستیم صراحت به خرج بدهیم و برویم سراصل مطلب.همیشه حاشیه می رویم و در این حاشیه روی ، گم و گور می شویم.اما شما گم نشده اید.ببخشید عقلتان سرجایش است اما نهایتا همه چیز را به هم می ریزید.
نام کتاب هست :"شب ممکن" و فصل هایی داردبه دنبال هم که پیوسته نیست. هر فصل ، نام یک شب است.شب بوف، شب واقعه، شب ممکن و ....من خیلی مشکوکم و اصلا بعید می دانم ماجرایی در کار بوده باشد.همه ی شب ها ، یک شب است.همان شب بوف که محوریت دارد و همه ی داستان برمی گردد به همان یک شب. به قول شوهرخاله ام ، انگاراستارت ماجرا را شب بوف می زند و بعد نویسنده به خودش مجال می دهد برای ساختن و پرداختن آن و وقایع و خاطراتی در او زنده می شود و داستان هایی هم سرهم می کند درباره ی یک سری آدم که کش آمده ی وقایع به قول خودتان هالیوودی شب بوف هستند. ذهن خوانی، دقیق ترین تعبیری است که ازکارشما دارم. صداقت دارید یا نه، مرد داستانتان رابه گمانم خوب فهمیده ام و از این دست مردها هم دیده ام .آدم های کتاب خوان و تکیده و نابود که به طرز اغراق آمیزی خودنما نیستند .از آن دست آدم هایی که لااقل در لحظه می دانند چه می خواهند و همه ی زندگی شان هم باید همان تک لحظه ها باشد. توقف و توجهشان هم به همین نحو است.آدم هایی هستند رها از بند تعلق ، اما به طرز عجیبی محبوس و موقوف به همان لحظه ها. اما جالب است که ذهن مرد روشنفکر هم نهایتا نیاز به همان پناهگاه های بقیه آدم ها دارد. دراز می کشد و می خوابد و عشق بازی می کند و داستانش را به پایان می رساند. خب روشنفکر هم آدم است دیگر.
اما دلم می خواهد این هاله ی دیوانه را دیوانه تر کنم.نمی دانم چرا این فریبایی و رهایی توام با آن ، فقط تا یک حدی پیش می رود و بعد دنباله رو اطوارهای عمومی و عرفی می شود. چرا حتی هاله نهایتا معطوف به آن هدف کذایی ست و وقتی آرام می گیرد که مثلا آن اتفاقی که در سه نقطه می گذاریدش تحقق پیدا کند. خودم هم نمی دانم چگونه اما باید راهی برای ضدیت بیشتر با شما و هاله ی منحصر به فرد شما وجود داشته باشد که ترجیح می دهید فاتحه ی بدبخت را بخوانید آن هم به آن نحو.
من نمی فهمم که نویسنده دنبال چیست یا نمی خواهم باور کنم که به سادگی شیطنت ها و خیابان گردی های شب بوف، غافلگیر می شود. مازیار یکسره و ناگهان از یک آدم تودار اهل مطالعه شسته رفته تبدیل می شود به یک خرابکار، یک دیوانه.
بقیه هم که سرآخر همه با هم تبهکار و دروغگو و جانی از کار درآمدند. می دانید وقتی به نقطه آخر کتاب رسیدم به چه چیزی فکر می کردم؟ به خرخرهای علی که شاید بهترین انتخابتان بود.دقیقا مثل یک تودهنی به خواننده که بگویید هیچ کدام این ها اعتبار ندارد: قصه گویی ، داستان ، شخصیت ها، منتقد ونهایتا خواننده ی اثر.
راستی دلم می خواهد هاله را گم و گور کنم به اندازه ی سارا یا سمیرا . بیشتر از همه مازیار را و از فعل های غایب یا استمراری استفاده کنم.
دیگر این که چرا همه این شخصیت ها بعد از مدتی بی خانواده می شوند و هرکس نماینده خودش است؟ کاش داستان تیمسار یا آشوبی را ادامه می دادید.شما اختیارشان را داده اید به خودشان که منحصر نباشند به ارتباط های دیگر .فقط خودشان هستند و باورت نمی شود که زمان در حال گذر است. انگار همه یک جا گیر افتاده اند. در داستان شما.
با این حال همه ی این ها صرفا یادداشت های من است که می تواند خیلی هم فاقد اعتبار و بی جا نوشته شده باشد.نباید فراموش کرد که با اثری روبه رو هستیم که قابل تامل است، دقت ها و ظرافت ها و سبک خاص خودش را دارد، مشخص است که به قلم نویسنده ای بامعلومات و ماهر نوشته شده که فن توصیف و بیان و قلم فرسایی را خوب بلد است. داستان ایده ی خیلی خوبی هم دارد و انتخاب نام کتاب و نام فصل بندی ها هم خیلی زیباست.
شاید این برداشت عجولانه من است از شب ممکن شما که به نظر می رسد دچار بی سامانی ست یا به این درد دچار شده. یک برداشت شخصی از داستانتان که گمان می کنم اگر بیشتر حوصله صرف آن می شد ، تبدیل می شد به یک اثر خارق العاده و به یاد ماندنی.

* مشخصات کتاب : شب ممکن، محمد حسن شهسواری، نشرچشمه،چاپ اول،1388، 160 صفحه،3200 تومان

جمعه، اسفند ۲۸، ۱۳۸۸

هزار و سیصد و هشتاد و هشت و یک ماهی کوچک زندانی



نزدیک عید است. دلم ماهی قرمز می خواهد. همان هایی که توی تنگ های کوچک دایره ای ، دیوانه می شوند و سخت نفس می کشند.اما تیتر زده که "ماهی نخرید." و حرف هایی می زنند درباره آلودگی محیطی و زیستی ماهی ها. من فقط حیوانی را می شناسم که تند و تند هوا را می بلعد و زندانی یک حجم دایره ای ست .حیوان زیبایی که با باله هایش درآب می رقصد و یک روز دمر می افتد روی آب. نمی دانم چرا در این روزهای آخر سال تصویر تو از ذهنم دور نمی شود وماهی کوچک تنگ آب ، ساعت ها و ساعت ها با من است.

کتاب نمی توانم بخوانم. هیچ کاری نمی توانم انجام بدهم. تمام برنامه هایم یکی درمیان است و بعد از مدتی متوقف می شود.ضرورت خاصی هم احساس نمی کنم. ذهنم طاقت برگرداندن چیزها و تصویرها را ندارد.اصلا نمی شود تمرکز کرد و روال عادی کارها را پی گرفت . شاید خاصیت اسفند باشد.اما من چند روزی ست که بی حال هستم و نمی توانم درخانه بمانم که درنوع خود اتفاق عجیبی ست. دلم می خواهد بروم بیرون.

مدام هوس هواخوری به سرم می زند و وقتی از کنار ماهی های قرمز شب عید رد می شوم، دیگر خودم نیستم. می ایستم و نگاه می اندازم بهشان و دلم می خواهد ماهی بخرم .زندانی اش می کنم توی تنگ واین ماهی کوچک ، ساعت ها و ساعت ها با من است.اما نباید خرید. یک ماهی قرمز به چه درد می خورد؟و بعد می خواهم با آن چه کنم؟ می دانم که نمی توانم رقص باله ها ، آن چشم ها و پولک های لغزان سرخ و دهانی که مدام باز و بسته می شود و تقلایی که روز به روز عجیب تر می شود را تاب بیاورم. من با ماهی توی تنگ، دیوانه می شوم و یک روز ، دمر می افتم روی آب. پس این چه میلی است؟

چیست که از بین نمی رود ؟ و این حیوان کوچک قرمز رنگ، چرا توی ذهنم شناور است.من هربار در مواجهه با یک فله ماهی شب عید، به این سنت عجیب فکر می کنم که باید نماد چیزی بوده باشد وگویا سنتی شرقی ست.

ایرانی نیست این رسم. بعضی ها می گویند اصلیتش، مربوط می شود به بخش هایی از فرهنگ قدیمی ژاپن اما جایی خواندم که اصالتش چینی است। به نظر می رسد آدم های شرق آسیا آدم های محبوس تری باشندوآگاه تربه طبیعت و اسطوره ها و نشانه هایشان هم متفاوت است.درداستان ها و تصاویر ژاپنی رودخانه و ماهی و آبشار و صیاد و طبیعت زنده، فراوان دیده می شود. نه این که ما پستو و درونی و اندرونی و محراب و زاویه و نقش و نماهای تودرتو و حجم های فشرده و ایمن و محبوس کم داشته باشیم. اشاره به حیوانات درما نیست یا کمتر است و این جور غوطه خوردن در آب .راستی چه ملتی بیشتر شبیه ماست؟ در کدام رسم ها با هم مشترکیم؟ پستوهای ما نباید نظیر داشته باشد. درو دیوارهایی ظاهرا ایمن، پناهگاه.

این قبیل مناسک، رسم هایی مثل نوروز و اعیاد باستانی با گذشت زمان و دوره ها، دست به دست شده اند و تغییر کرده اند.حتی امانتی ها و غصب هایی هم دارد و رخدادهایی عجیب. نقل می کنند که در اصل، هفت شین است نه هفت سین و اصلا هفت هم گویا نبوده و عدد دیگری ست.

اما همه ی این خرت و پرت ها یک طرف و این ماهی کوچولوی محبوس یک طرف دیگر. بین این همه گیاه و خوراکی و کاسه و بشقاب و کتاب که هرکدام هم به چیز دیگری اشاره دارند و معانی و مفاهیمی را انعکاس می دهند، ناگهان مواجه می شوی با یک موجود زنده که او هم به عنوان یک اصل اساسی روبه روی تو ایستاده است. اما یک ماهی نماد چه چیزی ست آن هم در زندانی شیشه ای که برایش ساخته ای؟ ماهی کوچکی که قرار است خوش یمن باشد و شناور است در آب.

چیز دیگری از تو باقی نمانده باشد و تبدیل شده باشی به یک سنت، یک رسم و قرار بگیری روی یک سفره ی مبارک با همین چشم های نگران ودلی ترس خورده، لغزان و شناورو همین طور نگاه ها به تو باشد .بعد دیگران گاه و بیگاه نگاه می کنند به تو . با صداهای مهیب نوازشت می کنند و انتظار می کشند تا سال تحویل شود. خواه ناخواه، ماهی یک زندانی ست و شاید اشاره ای باشد به آرزوهای دور و درازی که داری، هوس آزادی ست شاید.

خیز برمی داری.می لغزی و گم شوی لای ماهی ها. سریع شده ای. گمت می کنم . جایی آن پایین ها مخفی می شوی و دیگر نمی توان تشخیصت داد. قاشق بزرگ را می چرخاند توی آب و دست می رود به سمتی دیگر. دور می شوم.

شیرینی های کوچک خریده ایم برای عید و شمع های ریز و درشت. کاسه هایی برای هفت سین و یک پارچه با ترمه های ریز. خانه از تمیزی برق می زند. غبار گرفته ایم از همه چیز و چیزی نمانده که سال تحویل شود.

همه چیزمان کوچک است.شادی هایمان هم. هرسال چیزی کم می شود ازعید. تو اضافه می شدی به هفت سین. من تا خانه می دویدم و قلبم تند می زد.نگاه می کردم به تو که می چرخیدی درآب. آن سال ها گذشت.

بعد از چهارشنبه سوری وآن جشن برپاشده از آتش و نور، شبیه شنزاری هستم از آتش. تباه شده ام انگار. همه ی سال را پخش و پلا کرده ام ونمی دانم چه کنم با آن. سال قبل نمی گذرد. سالی که با من است، خشمگین است، انقلابی ست، زندانی ست، شخم زده شده، سالی که نگذشت اصلا.سالی که شبیه بود به یک وقفه ی کوتاه، یک وهله ی پردرد و یک خواب چند دقیقه ای. واقعا یک سال گذشته؟ بیشتر شبیه بود به یک شب ، همان شب چهارشنبه ی آخر سال. کرخت شده ام.

این تباهی، انواع دارد.مفهومی ست ابدی و لغزنده و شناور و درخشان است.درست مثل ماهی قرمز کوچک من در انتظار است و می چرخد برای خودش. شبیه یک زندانی ست که از احکام تخطی کرده ، سرگردان است. می چرخد و نگاه می کند به آن دیوار شیشه ای لعنتی مدور که دورتادورش کشیده ای. حکم داده ای به ابد و دربند کرده ای ماهی کوچک من را با هزار امید. اما من چه هستم؟ یک زندانبان یا مامور اجرای حکم؟ نام ؟ نور می افتد روی ماهی و بعد باید جواب پس بدهد. من چیزی به یاد ندارم.این که نام و نشانش چیست و این جا چه می کند.ماهی غریبه است و باید حرف بزند.سن و سال و آخرین آرزو و آخرین حرف ها. اما او قادر نیست چیزی بگوید.من زبان ماهی ها را نمی فهمم.سردرنمی آورم و می ترسم دوام نیاورد تا صبح.

من و او، ماهی قرمزی که فردا می خرم و ساعت ها و ساعت ها با من است، وجودی داریم در یک ظرف.مهر وموم شده ، یکی هستیم ما. نفس کشیدنمان شبیه به هم است.گذشته ای داریم شبیه به هم و هردو نماد یک چیز هستیم.

زندانی

زندانبان تو اما چشم هایش را یسته است. به تو فکر می کند و رویاهایش را باد برده است. او به انتظار هیچ کس نیست.زندان ساخنه یا نه، خودش هم محبوس است. حبسیات من یک ماهی قرمز کوچک کم دارد.که نمی خواهم برایش بخرم.

با خودم می گویم : "بیچاره ماهی ها" و دلم می خواهد یک ماهی قرمز داشته باشم. نمی دانم برای چه شاید فقط برای نوشتن یک متن.همین و دیگر هیچ.

* عکس ماهی توی تنگ، کار دوست هنرمندم رضا محسنی ست و از سایت عکاسی ایشان ، (زیرسیگاری ) انتخاب شده است.

جمعه، اسفند ۱۴، ۱۳۸۸

آدم حتی نمی داند چه احساسی باید داشته باشد

پوست تو از بین رفته، یک چشم بیشنر نداری،آماس کرده ای. دوتا آن ورتر، پاروی پا انداخته ای و نگاه می کنی به دیگران ، به من و بعد به دیگران.نگاهت درگذراست. قاره قاره شده پوست. کوه و دشت ساخته. نمایان است. بیشتر از شصت سال داری. چهره ات شبیه جذامی هاست.
من چرا آمده ام این جا ؟ وقت گرفته ام برای چه ؟ انتظار چه چیزی را می کشم.با این آدم ها؟. با بقیه فرق داری.حتما این بقیه ، آزاردهنده است.
نه به خاطر شکاف ها و قاره های روی پوست، نگاه تو بی تفاوت است به آن ها .یعنی شبیه نیست. ترکیبی از بیزاری و اشتیاق در توست که بعد به بیینده هم سرایت می کند. یک جور تضاد در تو هست که نمی دانم چیست. من حتی نمی دانم چه حسی باید داشته باشم به تو و چه چیزی منتقل می شود در این نگاه .آن شکاف ها را هم نمی شناسم .برایم مهم هستی و این اهمیت آزاردهنده است.
چشم دوخته ایم به هم. بعد فرار می کنم از تو چون نمی دانم باید چه کنم.درگیر هستم با این نگاه. یک جور زبان ارتباطی ست گویا که گذشته ای دارد.حتی این سکوت که هم اکنون حاکم است .اسرارآمیز است. محتوایی دارد گنگ.
بی قرار می شوی ناگهان.بلند می شوی.می روی بیرون همراه تو هستم من. اما دیگر نیستی . باید مشغول به کاری شد می دانم که این انتظار، دیوانه کننده است.
چیزی را ورق می زنم به این بهانه . نوشته ای هست از سیاوش جمادی. گویا برنامه ی هفتگی ست. ادامه ی پرونده ای ست راجع به کانت. عنوانش هست دشمن خیالی ومطلبی ست راجع به دیالکتیک روشنگری، نقاب های ارتباطاتی، از بین رفتن تدریجی انسانیت در طول تاریخ، کوره های آدم سوزی، انحصارسازی و دشمن تراشی، صنعتی شدن دیکتاتوری. از این ها حرف زده ، از همه ی این ها و همه را گنجانده در یک صفحه. شروع می کنم به خواندن متن.
نوشته: " پیداست که راستی و شفافیت ، نه بدبینی است و نه خوش بینی.ممکن است حتی یک خط از آن چه در این مقاله درست تشخیص داده شده است برای تو درست نباشد.در این صورت اگر تو کوهی از اتهام و ناسزا نیز برسر نویسنده بکوبی، کم ترین خدشه ای به مطلب او وارد نکرده ای.چرا؟ چون تو گفت و گو نکرده ای.تو چنان که امروز مرسوم شده است ، سیاست جنگی ای در پیش گرفته ای که همواره شگرد آن ، فرار از اصل مطلب و گریز از متن به حواشی است." تمام می شود.
تو هم بازگشته ای. می نشینی روی صندلی مجاور.حالا با هم قائمه می شویم.هر کدام روی یک ضلع. ایران دخت!؟ تو می گویی .خسته شده ای از انتظارو نگاهت به همان صفحه است، همان مقاله. نمی دانم چطور ممکن است یکی دو ساعت بتوان خیره شد به دیوار،گلدان،پاها،کف اتاق و در عین حال مراقبت ازاین که نگاهت به کسی تلاقی نکند،معذبش نکند، انتظار بکشی.متنفرم از این اتاق.
"خیلی وقت است که منتظرید؟" من می گویم. شروع می کنیم به صحبت کردن.صدایت را می شنوم با تکان های خفیف صورت که لغزش چیزی ست روی سیاه چاله ها ، روی کوه ها و دره های پوست تو و تنها یک چشم داری. آن یکی نیست و جایش فشرده شده. بعد به طرزی عجیب زمان به عقب بازمی گردد و تو بیست ساله می شوی. صدایت بسیار ظریف است و آهنگ دار. چیزهایی به من می گویی .درباره ی رفت و آمدهایی که داشته ای و همین انتظار که بارها تکرار شده، اما عادت نکرده ای به آن.
اما چه شده؟ چرا به این روز درآمده ای؟ نمی پرسم.خیره نمی شوم به فشردگی های روی پوست. حرف می زنیم با هم. سرت را تکان می دهی به نشانه ی تصدیق.یک سری بیهوده گویی اتفاق می افتد.مثل این که رفته بودی به همان ساختمان نمونه برداری که ما هم رفته بودیم. قبلا هم این جا آمده ای. تعریف می کنی که سالن انتظار آن جا شبیه سینماست. یک ردیف صندلی که پشت سرهم قرار گرفته اند و میزپذیرش آن جاهم روبه روست ،درست مثل سن . مجله ی خوبی ست؟ دیده ای ؟ بله ، می خری مدام .اوایل هفته، وقت می گذرنی با آن. بدت نمی آید ببینی و ورق بزنی. ورق می زنی .نگاه می کنی به عنوان صفحه .نوشته:"تهران، زندان ندارد".
من بدنم درد گرفته است.کش و قوس می دهم به اندام ها. خوابم می آید. آدم یک چشم. گرسنه هستم. این انتظار، گرسنه ام کرده. چرا شما این طور هستید؟ با این شکلتان چه می کنید؟ با یک چشم چه؟ نمی پرسم.نگاه نمی کنم. نمی دانم به چه چیز نگاه می کنم. آشناهستیم باهم. خیلی وقت است. می دانید شما خیلی آشنا هستید.اگر نبودید چه می کردم؟ نمی گویم.
سکوت مطب آزاردهنده است.شبیه خانه است.آشپزخانه دارد و پذیرایی و اتاق های خواب که جای معاینه ی بیمارهاست. تو بادام زمینی تعارف می کنی به من. دلم می خواهد بروم آشپزخانه، چای بریزم و با تو حرف بزنم..اما آن روبه روچیزی نیست . این اتاق ، شبیه اتاق احتضار است. آن جا هم چیزی نیست جز یک منشی عبوس . به ساعتش نگاه می کند و دست می برد به گوشی تلفن.
قرابت عجیبی احساس می کنم در این لحظه . همان حسی است که توراباتمام وجود وامی دارد به نزدیک شدن به یک انسان دیگر و یک جور کشف است . کاوش گری ست در یک روح دیگر با دریافتی متقابل از این حس، انگار که از من به او واز او به من ساطع می شود.اما چه چیزی من را مشتاق می کند به نو؟ یک جور محرومیت است یا به طرز بارزی دورافتادن تو از بقیه به واسطه ی یک اتفاق که نمی دانم چیست و آثارش در تو هست. این محرومیت را در خودم هم سراغ دارم و این که گاهی وقت ها که زیاد هم پیش می آید، دچار نداری می شوم. تبدیل می شوم به یک موجود سلب شده و سپس به نحوی انتقامی، سلب کننده .آن وقت درگیر می شوم با هر گونه وجود. مثل تو می شوم. یک چشم باز و یک چشم بسته، با نگاهی که نمی داند مقصدش کجاست و چه چیزی را نگاه می کند. تازه همیشه یک اتاق انتظار هم هست و یک سری بیمار و یک متصدی خواب آلود که خمیازه می کشد و عبوس است و زمان که همه چیز را تنظیم می کند و یک عالمه هراس.
نشسته ام روی یک صندلی سفید و دارم فکر می کنم به بیماری که خاصیتی باستانی دارد و شامل دوران هایی ست. سرگذشتی دارد هر نوع بیماری. گذشته از این ها، واقعا نمی دانم چه معنایی دارد. سوای دردهایی که به تو وارد می شود و یک سلسله زمان که وقف این درده می شود، بیماری، سلب چیزهایی ست از تو .فاصله گرفتن است از دیگران. مصدوم شدن است و باعث می شود محروم شوی از یک سری چیزها. بعد از مدتی، هدف آن، معانی ست. تو را و خود را خالی از معنا ، ماهیت و اهمیت می کند . بازی هایی ست با ذهن و کم کم دیگر جزئی می شود از تو .پس قرار گرفتن در حالتی جز این، عجیب قلمداد می شود و جایگاه مفاهیم هم به سرعت تغییر می کند. احساس می کنم با یک جور مرض روبه رو هستم که باتمام وجود به سلول هایم نفوذ کرده است و قبل از هرچیز مربوط می شود به همین اتاق ها، همین مکان های انتظار.
ما موقعیتی داریم ظاهرا معلوم. بیمارهستیم و پناه آورده ایم به یک پزشک برای این که مرض عود نکند یا مهار شود.در این اتاق، لحظاتی عجیب برما می گذرد.نگاه هایمان گاهی به هم تلاقی می کند. به ناچار صبر می کنیم تا نوبتمان بشود.می رویم به اتاق پزشک. او حدس و گمان هایی دارد . معلوماتی دارد که بی ارتباط است به این مرض. خسته است. می کاودمان.پول می گیرد از ما. بعد یکی یکی دور می شویم ازهم. شب شده است. ما هم برمی گردیم به خانه هایمان. من تا صبح به یادت هستم و نگاهم به همان قاره هاست