جمعه، اسفند ۱۴، ۱۳۸۸

آدم حتی نمی داند چه احساسی باید داشته باشد

پوست تو از بین رفته، یک چشم بیشنر نداری،آماس کرده ای. دوتا آن ورتر، پاروی پا انداخته ای و نگاه می کنی به دیگران ، به من و بعد به دیگران.نگاهت درگذراست. قاره قاره شده پوست. کوه و دشت ساخته. نمایان است. بیشتر از شصت سال داری. چهره ات شبیه جذامی هاست.
من چرا آمده ام این جا ؟ وقت گرفته ام برای چه ؟ انتظار چه چیزی را می کشم.با این آدم ها؟. با بقیه فرق داری.حتما این بقیه ، آزاردهنده است.
نه به خاطر شکاف ها و قاره های روی پوست، نگاه تو بی تفاوت است به آن ها .یعنی شبیه نیست. ترکیبی از بیزاری و اشتیاق در توست که بعد به بیینده هم سرایت می کند. یک جور تضاد در تو هست که نمی دانم چیست. من حتی نمی دانم چه حسی باید داشته باشم به تو و چه چیزی منتقل می شود در این نگاه .آن شکاف ها را هم نمی شناسم .برایم مهم هستی و این اهمیت آزاردهنده است.
چشم دوخته ایم به هم. بعد فرار می کنم از تو چون نمی دانم باید چه کنم.درگیر هستم با این نگاه. یک جور زبان ارتباطی ست گویا که گذشته ای دارد.حتی این سکوت که هم اکنون حاکم است .اسرارآمیز است. محتوایی دارد گنگ.
بی قرار می شوی ناگهان.بلند می شوی.می روی بیرون همراه تو هستم من. اما دیگر نیستی . باید مشغول به کاری شد می دانم که این انتظار، دیوانه کننده است.
چیزی را ورق می زنم به این بهانه . نوشته ای هست از سیاوش جمادی. گویا برنامه ی هفتگی ست. ادامه ی پرونده ای ست راجع به کانت. عنوانش هست دشمن خیالی ومطلبی ست راجع به دیالکتیک روشنگری، نقاب های ارتباطاتی، از بین رفتن تدریجی انسانیت در طول تاریخ، کوره های آدم سوزی، انحصارسازی و دشمن تراشی، صنعتی شدن دیکتاتوری. از این ها حرف زده ، از همه ی این ها و همه را گنجانده در یک صفحه. شروع می کنم به خواندن متن.
نوشته: " پیداست که راستی و شفافیت ، نه بدبینی است و نه خوش بینی.ممکن است حتی یک خط از آن چه در این مقاله درست تشخیص داده شده است برای تو درست نباشد.در این صورت اگر تو کوهی از اتهام و ناسزا نیز برسر نویسنده بکوبی، کم ترین خدشه ای به مطلب او وارد نکرده ای.چرا؟ چون تو گفت و گو نکرده ای.تو چنان که امروز مرسوم شده است ، سیاست جنگی ای در پیش گرفته ای که همواره شگرد آن ، فرار از اصل مطلب و گریز از متن به حواشی است." تمام می شود.
تو هم بازگشته ای. می نشینی روی صندلی مجاور.حالا با هم قائمه می شویم.هر کدام روی یک ضلع. ایران دخت!؟ تو می گویی .خسته شده ای از انتظارو نگاهت به همان صفحه است، همان مقاله. نمی دانم چطور ممکن است یکی دو ساعت بتوان خیره شد به دیوار،گلدان،پاها،کف اتاق و در عین حال مراقبت ازاین که نگاهت به کسی تلاقی نکند،معذبش نکند، انتظار بکشی.متنفرم از این اتاق.
"خیلی وقت است که منتظرید؟" من می گویم. شروع می کنیم به صحبت کردن.صدایت را می شنوم با تکان های خفیف صورت که لغزش چیزی ست روی سیاه چاله ها ، روی کوه ها و دره های پوست تو و تنها یک چشم داری. آن یکی نیست و جایش فشرده شده. بعد به طرزی عجیب زمان به عقب بازمی گردد و تو بیست ساله می شوی. صدایت بسیار ظریف است و آهنگ دار. چیزهایی به من می گویی .درباره ی رفت و آمدهایی که داشته ای و همین انتظار که بارها تکرار شده، اما عادت نکرده ای به آن.
اما چه شده؟ چرا به این روز درآمده ای؟ نمی پرسم.خیره نمی شوم به فشردگی های روی پوست. حرف می زنیم با هم. سرت را تکان می دهی به نشانه ی تصدیق.یک سری بیهوده گویی اتفاق می افتد.مثل این که رفته بودی به همان ساختمان نمونه برداری که ما هم رفته بودیم. قبلا هم این جا آمده ای. تعریف می کنی که سالن انتظار آن جا شبیه سینماست. یک ردیف صندلی که پشت سرهم قرار گرفته اند و میزپذیرش آن جاهم روبه روست ،درست مثل سن . مجله ی خوبی ست؟ دیده ای ؟ بله ، می خری مدام .اوایل هفته، وقت می گذرنی با آن. بدت نمی آید ببینی و ورق بزنی. ورق می زنی .نگاه می کنی به عنوان صفحه .نوشته:"تهران، زندان ندارد".
من بدنم درد گرفته است.کش و قوس می دهم به اندام ها. خوابم می آید. آدم یک چشم. گرسنه هستم. این انتظار، گرسنه ام کرده. چرا شما این طور هستید؟ با این شکلتان چه می کنید؟ با یک چشم چه؟ نمی پرسم.نگاه نمی کنم. نمی دانم به چه چیز نگاه می کنم. آشناهستیم باهم. خیلی وقت است. می دانید شما خیلی آشنا هستید.اگر نبودید چه می کردم؟ نمی گویم.
سکوت مطب آزاردهنده است.شبیه خانه است.آشپزخانه دارد و پذیرایی و اتاق های خواب که جای معاینه ی بیمارهاست. تو بادام زمینی تعارف می کنی به من. دلم می خواهد بروم آشپزخانه، چای بریزم و با تو حرف بزنم..اما آن روبه روچیزی نیست . این اتاق ، شبیه اتاق احتضار است. آن جا هم چیزی نیست جز یک منشی عبوس . به ساعتش نگاه می کند و دست می برد به گوشی تلفن.
قرابت عجیبی احساس می کنم در این لحظه . همان حسی است که توراباتمام وجود وامی دارد به نزدیک شدن به یک انسان دیگر و یک جور کشف است . کاوش گری ست در یک روح دیگر با دریافتی متقابل از این حس، انگار که از من به او واز او به من ساطع می شود.اما چه چیزی من را مشتاق می کند به نو؟ یک جور محرومیت است یا به طرز بارزی دورافتادن تو از بقیه به واسطه ی یک اتفاق که نمی دانم چیست و آثارش در تو هست. این محرومیت را در خودم هم سراغ دارم و این که گاهی وقت ها که زیاد هم پیش می آید، دچار نداری می شوم. تبدیل می شوم به یک موجود سلب شده و سپس به نحوی انتقامی، سلب کننده .آن وقت درگیر می شوم با هر گونه وجود. مثل تو می شوم. یک چشم باز و یک چشم بسته، با نگاهی که نمی داند مقصدش کجاست و چه چیزی را نگاه می کند. تازه همیشه یک اتاق انتظار هم هست و یک سری بیمار و یک متصدی خواب آلود که خمیازه می کشد و عبوس است و زمان که همه چیز را تنظیم می کند و یک عالمه هراس.
نشسته ام روی یک صندلی سفید و دارم فکر می کنم به بیماری که خاصیتی باستانی دارد و شامل دوران هایی ست. سرگذشتی دارد هر نوع بیماری. گذشته از این ها، واقعا نمی دانم چه معنایی دارد. سوای دردهایی که به تو وارد می شود و یک سلسله زمان که وقف این درده می شود، بیماری، سلب چیزهایی ست از تو .فاصله گرفتن است از دیگران. مصدوم شدن است و باعث می شود محروم شوی از یک سری چیزها. بعد از مدتی، هدف آن، معانی ست. تو را و خود را خالی از معنا ، ماهیت و اهمیت می کند . بازی هایی ست با ذهن و کم کم دیگر جزئی می شود از تو .پس قرار گرفتن در حالتی جز این، عجیب قلمداد می شود و جایگاه مفاهیم هم به سرعت تغییر می کند. احساس می کنم با یک جور مرض روبه رو هستم که باتمام وجود به سلول هایم نفوذ کرده است و قبل از هرچیز مربوط می شود به همین اتاق ها، همین مکان های انتظار.
ما موقعیتی داریم ظاهرا معلوم. بیمارهستیم و پناه آورده ایم به یک پزشک برای این که مرض عود نکند یا مهار شود.در این اتاق، لحظاتی عجیب برما می گذرد.نگاه هایمان گاهی به هم تلاقی می کند. به ناچار صبر می کنیم تا نوبتمان بشود.می رویم به اتاق پزشک. او حدس و گمان هایی دارد . معلوماتی دارد که بی ارتباط است به این مرض. خسته است. می کاودمان.پول می گیرد از ما. بعد یکی یکی دور می شویم ازهم. شب شده است. ما هم برمی گردیم به خانه هایمان. من تا صبح به یادت هستم و نگاهم به همان قاره هاست

۸ نظر:

امین گفت...

خیلی عالی بود، بی رو در بایستی کف بر شدم و هنگ، بیشتر از این چیزی نمی تونم بگم که شایسته ی این متن باشه...
آفرین
سلام

امین گفت...

گردنی موبایل و قاب پلاستیکی موبایل نمادی از دو طرف در یک رابطه متلاطم اما عاشقانه بوده که نهایتا پاره شده.
منم به جز روزهای دانشگاه تا اواسط روز خوابم.
دانشگاه فعلا که مایه ی تغییر در زندگی یکنواخت من نشده، تئوریهای انقلاب که میخونم فقط نتیجه می گیرم که اینجا نفرین شدست که توش اتفاقی نمیفته.
ماهی قرمز چند سالی هست که اینجا تو خونه ی ما تحریم شده به خاطر اینکه میمیره و وقتی بیدار میشی نگاش می کنی که یه وری رو آب وایستاده آدم متنفر میشه از اینکه باهاش چه کرده.
کفش و لباس نو واسه سال نو رو هم که اعتقادی ندارم بهش هر وقت لازم باشه می خرم، به جای کفش و لباس نو ترجیح میدم یه پتک بیاد بخوره تو سرم بدون اینکه سرم متلاشی بشه اندیشه هام نو بشه و توانم زیاد بشه برای ایستاده مردن، واقعا توانایی روحیم خیلی کم شده تو این یک سال اخیر. پارسال موقع تحویل سال آرزوم بود که توانایی روحیم زیاد بشه چیز دیگه ای نمی خواستم ولی نشد.
انگیزه ای برای سفر رفتن ندارم، پارسال عید رفته بودم اصفهان ولی چیز خوشی به یادم نمونده، تلخی افتاده به جونم نمیدونم دواش چیه؟ دوا نداری واسش؟
سلام

امین گفت...

دلیلشو نمی دونم ولی تصمیم گرفتن برام که تعطیل بشه، اون یکی آدرس رو میذارم برات.
یه بلاگ کوچولو که تو 7 ماه 2000 بازدید کننده داشته که اونا هم از انگشتان دو دست که دوستام بودن کمتره چرا باید تعطیل بشه؟
سلام

حبسیات گفت...

خیلی متاسفم امین جان.آره ، سر زدم و دیدم چه اتفاقی افتاده.چه میشود کرد؟ یک خانه ی دیگر بساز هرچه زودتر.ضمنا من خودم دوالازم هستم.امراضی دارم که مهار شدنی نیست.

امین گفت...

ممنون از ابراز همدردیت
http://thetrial.mihanblog.com
اینو از قبل داشتم به عنوان پشتیبان، فعلا تو این هستم تا ببینم چی پیش میاد.
همه دوا لازم هستند ولی گاهی اوقات دواها مشترکه.

شهرزاد گفت...

گاهی آدم هایی که یک چشم دارند دقیقتر و زیبا تر از ما که دو چشم داریم می بینند.
و ترحم که مختص همه ماست همه ما.

و تو مثل همیشه خوب مینویسی.

امین گفت...

نمیدونم حقیقتا چرا سیاه ولی هیچ زمینه ی دیگری به نظرم خوب نمیاد، نه اهل کابوس تو خواب نیستم ولی خب کابوس زنده زیاد می بینم.
مطلبت رو حتما بنویس مشتاق خوندنش هستم.
دارم سیگار رو ترک می کنم همین لحظه که این کامنت رو دارم میذارم واست 96 ساعت یا 4 روز تمام شد که نکشیدم، 5 سال متوالی هر روز یه بسته یا بیشتر سیگار کشیدم.
اگر بدونی غذا چقدر میخورم، حدس بزن.
دو بشقاب؟ نه، نیم بشقاب؟ نه
نتونستی خودم میگم، به زحمت 2 قاشق برنج میخورم.
البته به اراده ی خودمه نه اینکه نتونم چه اگر بخوام بخورم هیچ چیزی نمیمونه تو سفره.
خلاصه خودمو چلنج کردم تا چه پیش آید...

سیاووش گفت...

دکتر درمان نمی کند او نماد پذیرش بیماریست.این نوشته از جنس حبسیات بود من چقدر بیماری باستانی اسکیزوفرنی را تجربه کرده ام.درمان ندارد چیزی شبیه سرطان روح است از جنس گفتگو با موجودات خیالی.
شاد زی.