یکشنبه، فروردین ۰۸، ۱۳۸۹

شب ممکن



به خاطر کاغذ های مچاله کنار سطل آشغال اتاقم است که نمی دانم به رمانت به چشم یک منتقد نگاه کنم یا یکی از شخصیت ها.همه این کاغذپاره ها نوشته هایی هستند که درآن ها سعی کرده بودم دربرابر رمانت - نمی دانم بنویسم رمانت، رمان هاله یا رمانم - نقش منتقدی خارج از گود را بازی کنم.نمی شود، نشد.
« از متن کتاب و گزیده پشت جلد »

***

باید مرد باشی برای داشتن این همه بی پروایی و شهامت. جنون و هذیان های عاقلانه و تصویرها و تعبیرهایی که داری را باید همین قدر بی پروا و صریح و تا حد امکان پیش رونده، بیاوری روی کاغذ.آن قدر که خواننده را دمغ و کلافه کنی در بعضی سطرهایت و بعد ناگهان بزنید به خال.اما شما به خال نزده اید .ایده پشت جلد کتاب که "خود انتقادی" هم هست، به کارتان نیامده .رمان شما ایده ی جالبی دارد اما نمی دانم چرا به این شکل درآمده. انگار برای خودتان داستان تعریف کرده اید یا برای چند تا از رفقا."شب ممکن"، سردرگمی زیاد دارد.چه نیازی هست به از این شاخه به آن شاخه کشاندن خواننده و نهایتا سردرنیاوردن از معمایی که برایش ساخته اید با آن پایان بندی سرهم بندی شده که لابد از سرناچاری به داستانتان اضافه شده است؟ چه نیازی بود خودتان را به شخصیت ها تحمیل کنید و درودیوارداستانی را که می شد وجود داشته باشد، به هم بریزید؟ نمی دانم به این بدی ها هم نیست اما گویا شما اصلا برایتان مهم نیست که چه بر سر آدم می آید، وقتی یک صفحه درمیان، پاراگراف به پاراگراف، جای شخصیت راوی را عوض می کنید. نه، حواستان هست یا این که فرایندی دارید خواسته و ناخواسته که به خواننده هم سرایت می کند؟
بعد نمی دانم چرا اعتماد می کنیم به هم .می دانیم که دارید ذهن خوانی می کنید که اعتبار زیادی هم باید داشته باشد. یعنی نباید متکلم وحده بود و در این انفراد و تک گویی پیش رفت. لااقل بهتر است نشان بدهی که حواست به دیگری هم هست.
راستش اول جا خوردم از خواندن داستانتان آقای شهسواری با آن نثر زیبایی که دارید و خیلی خوب می تواند ذهن ها و شخصیت ها را توصیف کند.خصوصا فصل " شب واقعه" که خواندنش راحت نبود اما حسابی بهم چسبید. شما خودتان یا مازیار را مدام آورده اید پیش چشم. حتی گاهی رسما در داستان حضور دارید و یادداشت هایی هم از شخصیت های داستانتان دریافت می کنید.نوشته را کاویده اید و حواستان به خواننده بوده.با این حال آن "خودخواهی" که جابه جا در داستانتان، حرفش را زده اید هم هست. من که مفسر ادبی نیستم و نقد دقیق هم نمی دانم اما لااقل دریافتم این بود که شما به نحوی بدیع، لااقل تا شب واقعه مراقب خیال خواننده تان بوده اید. این مراقبت شبیه پی گرفتن همان بازی هایی ست که مازیار داستانتان در مواجهه با دور و بری ها دارد یا هاله به خاطرش شیدایی می کند.
برایم جالب است وقتی می بینم که این پوشیدگی و حجابی که در ذات داستان های ایرانی هست، اتفاقا می تواند سبب غنا و قوت آثار هم بشود. نویسنده ،خواسته و ناخواسته بازیگر تودرتویی های متن می شود و حواسش هست که کلی چشم و ذهن ایرادگیر متوجهش هست و منتظرند که مبادا به یکی بربخورد یا سوء تفاهم بشود اما لزومی ندارد این پوشیدگی و تودرتویی کل داستان را تسخیر کند.
اصلا خمیرمایه ما آدم های شرقی- ایرانی پرحصار و پرپیچ و خم است. بدون این انقباض ها زنده نیستیم. مردهایمان یک جور در حجاب هستند، زن هایمان یک جور دیگر.روراست نیستیم دیگر.بلد نیستیم صراحت به خرج بدهیم و برویم سراصل مطلب.همیشه حاشیه می رویم و در این حاشیه روی ، گم و گور می شویم.اما شما گم نشده اید.ببخشید عقلتان سرجایش است اما نهایتا همه چیز را به هم می ریزید.
نام کتاب هست :"شب ممکن" و فصل هایی داردبه دنبال هم که پیوسته نیست. هر فصل ، نام یک شب است.شب بوف، شب واقعه، شب ممکن و ....من خیلی مشکوکم و اصلا بعید می دانم ماجرایی در کار بوده باشد.همه ی شب ها ، یک شب است.همان شب بوف که محوریت دارد و همه ی داستان برمی گردد به همان یک شب. به قول شوهرخاله ام ، انگاراستارت ماجرا را شب بوف می زند و بعد نویسنده به خودش مجال می دهد برای ساختن و پرداختن آن و وقایع و خاطراتی در او زنده می شود و داستان هایی هم سرهم می کند درباره ی یک سری آدم که کش آمده ی وقایع به قول خودتان هالیوودی شب بوف هستند. ذهن خوانی، دقیق ترین تعبیری است که ازکارشما دارم. صداقت دارید یا نه، مرد داستانتان رابه گمانم خوب فهمیده ام و از این دست مردها هم دیده ام .آدم های کتاب خوان و تکیده و نابود که به طرز اغراق آمیزی خودنما نیستند .از آن دست آدم هایی که لااقل در لحظه می دانند چه می خواهند و همه ی زندگی شان هم باید همان تک لحظه ها باشد. توقف و توجهشان هم به همین نحو است.آدم هایی هستند رها از بند تعلق ، اما به طرز عجیبی محبوس و موقوف به همان لحظه ها. اما جالب است که ذهن مرد روشنفکر هم نهایتا نیاز به همان پناهگاه های بقیه آدم ها دارد. دراز می کشد و می خوابد و عشق بازی می کند و داستانش را به پایان می رساند. خب روشنفکر هم آدم است دیگر.
اما دلم می خواهد این هاله ی دیوانه را دیوانه تر کنم.نمی دانم چرا این فریبایی و رهایی توام با آن ، فقط تا یک حدی پیش می رود و بعد دنباله رو اطوارهای عمومی و عرفی می شود. چرا حتی هاله نهایتا معطوف به آن هدف کذایی ست و وقتی آرام می گیرد که مثلا آن اتفاقی که در سه نقطه می گذاریدش تحقق پیدا کند. خودم هم نمی دانم چگونه اما باید راهی برای ضدیت بیشتر با شما و هاله ی منحصر به فرد شما وجود داشته باشد که ترجیح می دهید فاتحه ی بدبخت را بخوانید آن هم به آن نحو.
من نمی فهمم که نویسنده دنبال چیست یا نمی خواهم باور کنم که به سادگی شیطنت ها و خیابان گردی های شب بوف، غافلگیر می شود. مازیار یکسره و ناگهان از یک آدم تودار اهل مطالعه شسته رفته تبدیل می شود به یک خرابکار، یک دیوانه.
بقیه هم که سرآخر همه با هم تبهکار و دروغگو و جانی از کار درآمدند. می دانید وقتی به نقطه آخر کتاب رسیدم به چه چیزی فکر می کردم؟ به خرخرهای علی که شاید بهترین انتخابتان بود.دقیقا مثل یک تودهنی به خواننده که بگویید هیچ کدام این ها اعتبار ندارد: قصه گویی ، داستان ، شخصیت ها، منتقد ونهایتا خواننده ی اثر.
راستی دلم می خواهد هاله را گم و گور کنم به اندازه ی سارا یا سمیرا . بیشتر از همه مازیار را و از فعل های غایب یا استمراری استفاده کنم.
دیگر این که چرا همه این شخصیت ها بعد از مدتی بی خانواده می شوند و هرکس نماینده خودش است؟ کاش داستان تیمسار یا آشوبی را ادامه می دادید.شما اختیارشان را داده اید به خودشان که منحصر نباشند به ارتباط های دیگر .فقط خودشان هستند و باورت نمی شود که زمان در حال گذر است. انگار همه یک جا گیر افتاده اند. در داستان شما.
با این حال همه ی این ها صرفا یادداشت های من است که می تواند خیلی هم فاقد اعتبار و بی جا نوشته شده باشد.نباید فراموش کرد که با اثری روبه رو هستیم که قابل تامل است، دقت ها و ظرافت ها و سبک خاص خودش را دارد، مشخص است که به قلم نویسنده ای بامعلومات و ماهر نوشته شده که فن توصیف و بیان و قلم فرسایی را خوب بلد است. داستان ایده ی خیلی خوبی هم دارد و انتخاب نام کتاب و نام فصل بندی ها هم خیلی زیباست.
شاید این برداشت عجولانه من است از شب ممکن شما که به نظر می رسد دچار بی سامانی ست یا به این درد دچار شده. یک برداشت شخصی از داستانتان که گمان می کنم اگر بیشتر حوصله صرف آن می شد ، تبدیل می شد به یک اثر خارق العاده و به یاد ماندنی.

* مشخصات کتاب : شب ممکن، محمد حسن شهسواری، نشرچشمه،چاپ اول،1388، 160 صفحه،3200 تومان

۶ نظر:

سردبیر مقیم در شماره 22 گفت...

یک ساعت پیش از خاب بیدار شدم ، توی آشپزخانه داشتم چای میخوردم که نقد را خواندم ، چون کتاب را نخوانده ام بنا براین نظرم را فارغ از محتوای کتاب می نویسم ، راستش را بخواهی نویسنده ها معمولا" چند جور می نویسند ، گاهی فقط برای یک شخص خاص می نویسند تا شاید روزی از سر اتفاق آن نفر که در زندگیشان بوده است یا می وانسته باشد، کتاب را بخواند ، بعضی برای عده ای می نویسند ، بعضی ها هم تنها برای خودشان ، لابد می گویی که مگر وبلاگ را اختراع نکرده اند ؟ آن هم ماجراییست ،یادم می آید یکروز خواننده ای برایم نوشته بود که مگر دفتر خاطرات اختراع نشده که تو این چیزها را در وب نوشت هایت می نویسی...؟ بعضی از نویسنده ها هم برای همه می نویسند ... که حالا یا با اقبال جمعی مواجه می شوند و یا نمی شوند ، خیلی اهل نقد نیستم و صادق اشم باید بگویم که اگر از نوشته ای خوشم آمد می خوانمش و یا یکراست میفرستمش به نزدیکترین کتابخونه عمومی ...چون وجودش در میان کتابهایم ناراحتم می کند. اما باید در اعترافنامه خودم هم بنویسم که تمام وب نوشت ها را برای یک نفر نوشته ام ، چون دوست داشته ام آنرا بخواند ، حالا یک عده قلیل از دوستان هم محبت کرده اند و محتوای آن تا حدی برایشان جالب بوده است و از آن خوششان آمده ... نویسنده هم همین است ... شاید تنها برای یکنفر نوشته و دلش خواسته است کاغذ و هزینه های چاپ و ... را متحمل شود میل خودش است ... شاید خودخواهانه بنظر برسد ، خب بشر همیشه خودخواهی هایی دارد ، شاید برای همین است که من فقط روی وبلاگم می نویسم چون حداقل به خواننده اختیار می دهم که هرجا خوشش نیامد پنجره را ببندد و برود جای دیگری... نقد خوب می نویسی و بی رحمانه. البته طبیعت یک نقد خوب همین است.

امین گفت...

سلام چطوری؟ من خوبم.
عذر میخوام که دیر اومدم این چند روزه حواسم سر جاش نیست، البته معمولا هم سر جاش نیست ولی این چند روزه یه خورده بیشتر، آخه آدمی که بچه ی آخر یه خونه باشه مثل من اون هم تو خونه ای که به جز مادرم همه مرد هستن چاره ای نداره جز اینکه هی خم شه جلوی مهمونا بفرمایید چایی و آجیل و میوه و ... و تازه بعدش هم بیاد بشینه در حالیکه داره تو دلش همه ی مهمونا رو فحش میده بشینه از هر دری حرف بزنه و لبخند و گاهی واسه گرم شدن مجلس هم قهقهه تحویلشون بده.
این کتاب رو هم حتما تهیه می کنم و میخونم بعد که خوندمش نظرات خیلی کارشناسیمو:دی ابراز خواهم کرد ولی اینطوری که تو این جناب رو نواختی من یاد فیلم گلادیاتور افتادم و صحنه ی نبرد با ببرها.
در مورد حذف مطلب خودم هم باید بگم که اون حرفامو هنوز هم قبول دارم ولی توصیت که نوشته بودی محافظه کاری یادت نره، یادم آورد که من اگر بخوام سیاسی بنویسم حتما تند میشه و در نتیجه احتمال تعطیلی وبلاگم و بعدش هم شاید خودم زیاد میشه، پس تا اطلاع ثانوی سیاسی نویسی رو توسط خودم ممنوع اعلام کردم.

سردبیر مقیم در شماره 22 گفت...

نه لطف خاصی درکار نیست ، ,وقتی چیزی خوب است باید گفت ، اینکه می گویی نظمی درکارنیست ، در حقیقت همین مشخصه اصلی نوشته هاست ...همان حرفهای مبحوسی است که گاه جاری می شود . منتقد خوبی نیستم ، راستش را بخواهی در طول عمرم بیشتر ناظر بوده ام بر آنچه که گذشته ،ترجیح داده ام بنشینم روی یک صندلی و زندگی را تماشا کنم ، گاه هم شیرجه زده ام وسط زندگی... خیلی از ادبیات نمی دانم مگر از کتابهایی که خوانده ام ،بیشتر سعی کرده ام آدمی معمولی باشم که آنهم از عهده ام خیلی مواقع خارج بوده ، نیمی از عمرم صرف چند کاغذ پاره شده است که قابش کنم و بزنم سر دیوار.
اما عنوان فرودگاه ، خیلی در موردش فکر نکردم ، اما حالا میبینم که حق با توست ، شاید بی مسما باشد . اما خب من خودم هم آدم بی مسمایی هستم شاید مثل همین واژه فرودگاه شده ام ... خالی از معنی رفتن و آمدن و خالی از معنی رسیدن حالا خیلی هم فلسفی نمیشوم میتوانی بگذاریم به حساب سر درد امشبم که امانم را دارد می برد، این بی مسما بودن من را همیشه پدرم میگفت که ترکیب مزخرفی هستم از سنت و تجدد یا میگفت عقل و عشق را که قاطی پاتی کنی می شود تو...دورگه ای و دورگه ها اصالت ندارند...آن موقع ها خیلی حرفهایش را جدی نمیگرفتم اما چند سالیست که در موردشان فکر میکنم.

خالی از تعارف ، نویسنده خوبی هستی ، من در بهترین شرایط هم اغلب ناتوان هستم در خلق چنین فضایی در غالب کلمات و این استعدادت ارزشمند است

چپ‌كوك گفت...

من هم كه كتاب رو خوندم كم و بيش با مشكلات مشابه مواجه شدم. پيچيدگي موجود در كتاب الزامي نيست و براي همين تصنعي به نظر مياد. پيچيدگي زماني جذاب مي‌شه كه زائيده محتواي مطلب باشه. اگه قراره نويسنده خواننده‌اي رو به ميدان رقابت فهم داستاني پيچيده بكشه به نظرم بايد محتوايي رو هم ارائه كنه كه براي خواننده ارضا كننده باشه. من از نثر كتاب خيلي خوشم اومد ولي آخرش يه آه گنده كشيدم. شب ممكن مي‌تونست خيلي جذاب‌تر نوشته بشه اگه شخصيت‌ها عمق بيشتري پيدا مي‌كرد.

ناشناس گفت...

گاهی نوشته هایت را باید چندبار بخوانم تا دقیقا" بفهمم ، خب خنگی من هم درد بی درمانیست در مقابل قلم خوبت :)) ... راست گفتی همین نجواهای پنهانیست با خودم که در غالب کلمات ثبتش کرده ام ، سخن از ناپیدایی هیچ چیز نیست ، اصلا" خیلی ساده تر است یکجور آواز خواندن است ، مثل راننده های کامیون در جاده ، آنقدر دیدگاهم فلسفی نیست ، گنگ هست یا نیست نمی دانم ، قرار هم نیست راه به جایی باز کند ، مثل آهنگهای شهرام شبپره است ، بیان شوق است ، بیان شوق است.
در تمنا ، چیستی و چرایی عشق هم نیستم ، اصلا" طور دیگری نگاه می کنم ، خیلی دنبال علت و معلول نیستم ، یکجور حال و هواست ، مثل لذت بردن از یک موسیقی یا قدم زدن های عصر گاهی وقتی که خورشید نیمه جان است.
اما انسان معاصر را بخوبی تو نمی شناسم ، جامعه شناس نیستم ، همانقدر می دانم که وقتی اصل عدم قطعیت هایزنبرگ در 1926 در فیزیک کوانتومی مطرح شد ، فاتحه قطعیت ها از دنیای علم خوانده شد ، اما خب دنیای حس هایمان چیز دیگریست ، همین و بس که میدانم که عشق وجودش قطعیت دارد ...حالا هایزنبرگ هم برود به درک :))دغدغه انسان معاصر را هم ندارم چون معتقدم در آخر گلیمش را از آب بیرون خواهد کشید ، همینکه میدانم و میبینم چیزی در درون دلم هست برایم کافیست ، برای من اصالت دارد و قطعیت ...دستهایمان و جودمان همیشه سرشار بوده ، شاید بخودمان هنوز فرصت نداده ایم.
... اینکه می آیی و برایم می نویسی دوست دارم ، صادق باشم ، گاهی نقد هایت مرا می ترساند ، خیلی پیچیده می شود ، اما ترسش مانند ترس اولین روز رانندگیست ..بعد شیرین می شود ... پس دوست خوبی هستی یا بهتر بگویم بیشتر از هرکسی تا امروز موشکافانه نوشته هایم را خوانده ای ... سپاسگذارت هستم.

سبحان گفت...

بالاخره یکی یه حرف درست و درمون زد
چیه آخه شب ممکن ؟
خیلی صعیف تر از نمونه های خارجی شه
در ضمن خوب در نیاورده اصلا