جمعه، اسفند ۲۸، ۱۳۸۸

هزار و سیصد و هشتاد و هشت و یک ماهی کوچک زندانی



نزدیک عید است. دلم ماهی قرمز می خواهد. همان هایی که توی تنگ های کوچک دایره ای ، دیوانه می شوند و سخت نفس می کشند.اما تیتر زده که "ماهی نخرید." و حرف هایی می زنند درباره آلودگی محیطی و زیستی ماهی ها. من فقط حیوانی را می شناسم که تند و تند هوا را می بلعد و زندانی یک حجم دایره ای ست .حیوان زیبایی که با باله هایش درآب می رقصد و یک روز دمر می افتد روی آب. نمی دانم چرا در این روزهای آخر سال تصویر تو از ذهنم دور نمی شود وماهی کوچک تنگ آب ، ساعت ها و ساعت ها با من است.

کتاب نمی توانم بخوانم. هیچ کاری نمی توانم انجام بدهم. تمام برنامه هایم یکی درمیان است و بعد از مدتی متوقف می شود.ضرورت خاصی هم احساس نمی کنم. ذهنم طاقت برگرداندن چیزها و تصویرها را ندارد.اصلا نمی شود تمرکز کرد و روال عادی کارها را پی گرفت . شاید خاصیت اسفند باشد.اما من چند روزی ست که بی حال هستم و نمی توانم درخانه بمانم که درنوع خود اتفاق عجیبی ست. دلم می خواهد بروم بیرون.

مدام هوس هواخوری به سرم می زند و وقتی از کنار ماهی های قرمز شب عید رد می شوم، دیگر خودم نیستم. می ایستم و نگاه می اندازم بهشان و دلم می خواهد ماهی بخرم .زندانی اش می کنم توی تنگ واین ماهی کوچک ، ساعت ها و ساعت ها با من است.اما نباید خرید. یک ماهی قرمز به چه درد می خورد؟و بعد می خواهم با آن چه کنم؟ می دانم که نمی توانم رقص باله ها ، آن چشم ها و پولک های لغزان سرخ و دهانی که مدام باز و بسته می شود و تقلایی که روز به روز عجیب تر می شود را تاب بیاورم. من با ماهی توی تنگ، دیوانه می شوم و یک روز ، دمر می افتم روی آب. پس این چه میلی است؟

چیست که از بین نمی رود ؟ و این حیوان کوچک قرمز رنگ، چرا توی ذهنم شناور است.من هربار در مواجهه با یک فله ماهی شب عید، به این سنت عجیب فکر می کنم که باید نماد چیزی بوده باشد وگویا سنتی شرقی ست.

ایرانی نیست این رسم. بعضی ها می گویند اصلیتش، مربوط می شود به بخش هایی از فرهنگ قدیمی ژاپن اما جایی خواندم که اصالتش چینی است। به نظر می رسد آدم های شرق آسیا آدم های محبوس تری باشندوآگاه تربه طبیعت و اسطوره ها و نشانه هایشان هم متفاوت است.درداستان ها و تصاویر ژاپنی رودخانه و ماهی و آبشار و صیاد و طبیعت زنده، فراوان دیده می شود. نه این که ما پستو و درونی و اندرونی و محراب و زاویه و نقش و نماهای تودرتو و حجم های فشرده و ایمن و محبوس کم داشته باشیم. اشاره به حیوانات درما نیست یا کمتر است و این جور غوطه خوردن در آب .راستی چه ملتی بیشتر شبیه ماست؟ در کدام رسم ها با هم مشترکیم؟ پستوهای ما نباید نظیر داشته باشد. درو دیوارهایی ظاهرا ایمن، پناهگاه.

این قبیل مناسک، رسم هایی مثل نوروز و اعیاد باستانی با گذشت زمان و دوره ها، دست به دست شده اند و تغییر کرده اند.حتی امانتی ها و غصب هایی هم دارد و رخدادهایی عجیب. نقل می کنند که در اصل، هفت شین است نه هفت سین و اصلا هفت هم گویا نبوده و عدد دیگری ست.

اما همه ی این خرت و پرت ها یک طرف و این ماهی کوچولوی محبوس یک طرف دیگر. بین این همه گیاه و خوراکی و کاسه و بشقاب و کتاب که هرکدام هم به چیز دیگری اشاره دارند و معانی و مفاهیمی را انعکاس می دهند، ناگهان مواجه می شوی با یک موجود زنده که او هم به عنوان یک اصل اساسی روبه روی تو ایستاده است. اما یک ماهی نماد چه چیزی ست آن هم در زندانی شیشه ای که برایش ساخته ای؟ ماهی کوچکی که قرار است خوش یمن باشد و شناور است در آب.

چیز دیگری از تو باقی نمانده باشد و تبدیل شده باشی به یک سنت، یک رسم و قرار بگیری روی یک سفره ی مبارک با همین چشم های نگران ودلی ترس خورده، لغزان و شناورو همین طور نگاه ها به تو باشد .بعد دیگران گاه و بیگاه نگاه می کنند به تو . با صداهای مهیب نوازشت می کنند و انتظار می کشند تا سال تحویل شود. خواه ناخواه، ماهی یک زندانی ست و شاید اشاره ای باشد به آرزوهای دور و درازی که داری، هوس آزادی ست شاید.

خیز برمی داری.می لغزی و گم شوی لای ماهی ها. سریع شده ای. گمت می کنم . جایی آن پایین ها مخفی می شوی و دیگر نمی توان تشخیصت داد. قاشق بزرگ را می چرخاند توی آب و دست می رود به سمتی دیگر. دور می شوم.

شیرینی های کوچک خریده ایم برای عید و شمع های ریز و درشت. کاسه هایی برای هفت سین و یک پارچه با ترمه های ریز. خانه از تمیزی برق می زند. غبار گرفته ایم از همه چیز و چیزی نمانده که سال تحویل شود.

همه چیزمان کوچک است.شادی هایمان هم. هرسال چیزی کم می شود ازعید. تو اضافه می شدی به هفت سین. من تا خانه می دویدم و قلبم تند می زد.نگاه می کردم به تو که می چرخیدی درآب. آن سال ها گذشت.

بعد از چهارشنبه سوری وآن جشن برپاشده از آتش و نور، شبیه شنزاری هستم از آتش. تباه شده ام انگار. همه ی سال را پخش و پلا کرده ام ونمی دانم چه کنم با آن. سال قبل نمی گذرد. سالی که با من است، خشمگین است، انقلابی ست، زندانی ست، شخم زده شده، سالی که نگذشت اصلا.سالی که شبیه بود به یک وقفه ی کوتاه، یک وهله ی پردرد و یک خواب چند دقیقه ای. واقعا یک سال گذشته؟ بیشتر شبیه بود به یک شب ، همان شب چهارشنبه ی آخر سال. کرخت شده ام.

این تباهی، انواع دارد.مفهومی ست ابدی و لغزنده و شناور و درخشان است.درست مثل ماهی قرمز کوچک من در انتظار است و می چرخد برای خودش. شبیه یک زندانی ست که از احکام تخطی کرده ، سرگردان است. می چرخد و نگاه می کند به آن دیوار شیشه ای لعنتی مدور که دورتادورش کشیده ای. حکم داده ای به ابد و دربند کرده ای ماهی کوچک من را با هزار امید. اما من چه هستم؟ یک زندانبان یا مامور اجرای حکم؟ نام ؟ نور می افتد روی ماهی و بعد باید جواب پس بدهد. من چیزی به یاد ندارم.این که نام و نشانش چیست و این جا چه می کند.ماهی غریبه است و باید حرف بزند.سن و سال و آخرین آرزو و آخرین حرف ها. اما او قادر نیست چیزی بگوید.من زبان ماهی ها را نمی فهمم.سردرنمی آورم و می ترسم دوام نیاورد تا صبح.

من و او، ماهی قرمزی که فردا می خرم و ساعت ها و ساعت ها با من است، وجودی داریم در یک ظرف.مهر وموم شده ، یکی هستیم ما. نفس کشیدنمان شبیه به هم است.گذشته ای داریم شبیه به هم و هردو نماد یک چیز هستیم.

زندانی

زندانبان تو اما چشم هایش را یسته است. به تو فکر می کند و رویاهایش را باد برده است. او به انتظار هیچ کس نیست.زندان ساخنه یا نه، خودش هم محبوس است. حبسیات من یک ماهی قرمز کوچک کم دارد.که نمی خواهم برایش بخرم.

با خودم می گویم : "بیچاره ماهی ها" و دلم می خواهد یک ماهی قرمز داشته باشم. نمی دانم برای چه شاید فقط برای نوشتن یک متن.همین و دیگر هیچ.

* عکس ماهی توی تنگ، کار دوست هنرمندم رضا محسنی ست و از سایت عکاسی ایشان ، (زیرسیگاری ) انتخاب شده است.

۱۱ نظر:

امین گفت...

درود و سلام، سال نو مبارک، نمی دونم چه آرزویی باید برات داشته باشم چون نمیدونم چه آرزوهایی داری اما علی الحساب بهترین چیز که سلامتی هست رو واست آرزو می کنم، بعدش هم مسرت، عاشقانه و پرتوان،
5 ساعت گذشت از تحویل سال به همین راحتی.
سیستمم خراب شده بود فرض کن کی؟ 27 اسفند، گفتم بابا لا اقل یه هفته زودتر نه، دو روز زودتر خراب میشدی اگه میخواستی خراب شی آخه دست منو نذاری تو پوست گردو عیدی، مگه جایی باز پیدا میشد هارددیسک بخرم به زور یه جا گیر آوردم امروز که شنبه هست خریدم و تازه نیم ساعته که راه افتاده.
ماهی تو دریا هم باشه اسیره، اسیر آب، ماهی مجبوره که عاشق آب باشه...
برنامه ی مسافرت داری یا تهرانی؟

آرش گفت...

سلام
سال نو مبارک
نه اون لینک گوشه ی وبلاگم تزیینی نیست . فقط چند وقته خیلی مشغولم . 45 روزی هست که نمیام به وبلاگ ها سر بزنم، به خاطر اینکه وقت نمی شه . بازم سال خوبی داشته باشید ... ایشالا بزودی میام ;)

سردبیر مقیم در شماره 22 گفت...

اینقدر به نظر پیچیده می آید؟! ... خب حق داری خیلی وقت است به سر و صورتش دستی نکشیده ام ، عین اصلاح صورت شب عید که هی به تاخیر می اندازمش، داشتم یک نوشته تازه می نوشتم که سرزدی ...آخرین نوشته ات را خوندم برام دوست داشتنی بود، این هوس هواخوری اسفند را هم خیلی دوست دارماغلب در اسفند و یازده ماه دیگر بهش دچار هستم ، اینکه در خانه ماندن بهتر است یا خارج از خانه مدام حسی است که در آن بازی می خورم... اما خب در داخل و یا خارج برای خودم روزگار می گذرانم کاری هم به کسی ندارم ..خوبیش این است که حالا مدتهاست کسی هم نمی پرسد چرا اینطور هستی ... بروم باقی حبسیاتت را بخوانم و چون اسم و رسمت را هم نمی دانم پس سال نو مبارک رفیق ...

سردبیر مقیم در شماره 22 گفت...

پستهای شما را از ابتدا تا به امروز خوندم ، البته به غیر از چندتایی که مربوط به جامعه شناسی بود ، شما نویسنده بسیار خوبی هستید یا حداقل من خیلی از نوشته هاتون خوشم اومد .

zahra گفت...

tu tonge!khuneye ma
mahiyaye rangarang
balao paein miran
ba pulakaye ghashang
2 ta mahiye kuchake zendani ajijam.

حکمت گفت...

سلام
حبسیات عزیز نوروز مبارک
بالاخره موفق شدم نظر بزارم ،خیلی خوب نوشتی از همیشه بهتر .

سردبیر مقیم در شماره 22 گفت...

صادق باشم باید بگویم که مدتهاست از سردبیری تنها نامش را یدک می کشم ، اینکه هم گفتی اهل قلم می گذارم به حساب تعارف و البته لطفت ، من هم پراکنده نویسم ، گاهی حرفهایم و افکارم آنقدر تلنبار می شود تا یکهو می ترکد و ولو می شود روی وب نوشت هایم ،متلک ها و سرزنش های آشنایان و همکاران که بماند ، مدتهاست کور و کر شده ام ...خلاص ، اما شما خوب می نویسی ... راستش را بخواهی من نویسنده خوبی نیستم و این را خوب می دانم ، گاهی که عشق بالا می گیرد چند کلمه ای ثبت می کنم که شاید ارزش خواندن را داشته باشد.حالا عریان نویسی هم به آن افزوده شده شاید. اما اینکه نا گفتنی زیاد داشت یا نه؟ نمی دانم ؟

سردبیر مقیم در شماره 22 گفت...

راستی ، لال می شوم اگر نگویم ... :)) اینکه صدایت کنم حبسیات ..برایم غریب است...مثل اینکه کسی را صدا کنی آواز یا صدا کنی دویدن ... حالا یکی نیست به من بگوید اصلا" بتوچه ... طرف دلش می خواهد اسمش را بگذارد مثلا" دویدن... :)

ناشناس گفت...

مرسی مهربان از کلیک رنجه ات. شاد باشی. بهارت بیش از این باد
خواجات

دیوانه ایی که وقتی زلزله شد خواب بود گفت...

به دختران درخت آلبالو می نگرم که با تور عروس به سر به فکر بلوغ میوه شدن هستند .....


همیشه بر فراز و بر قرار باشی دوست من
بهاری که دست در دست سال نو حال این روزهای ما را دگرگون کرده مبارکت باد ....

سردبیر مقیم در شماره 22 گفت...

خوب به یادم آوردی ، این کتاب را هم بروم یک نگاهی بکنم شاید با این ذائقه کوفتی من جور در آمد ، تازگی سخت پسند شده ام در خواندن کتاب و نویسنده های گمنام تر بیشتر جذبم می کنند ، راستش را گفتی نام زیاد مهم نیست ... خوب که فکر میکنم بیشتر دست پایمان را می بندد ، اینکه اسیر یک اسم بشویم ... اما خب ...بعضی نامها عزیزند...راستی حیاط خلوت هم غنیمتیست ... اینکه جایی هم حیاط باشد و هم خلوت ... داستان هم بفهمی نفهمی ادامه دارد ... همیشه ادامه داشته ... اوایل مثل جسم خارجی ای باهاش درگیر بودم ...اما الان جزوی از زندگیم شده است ... همیشه با من نیست ..بلکه جزوی از من است. سرم درد می کند امشب ...ببخشید پراکنده گویی می کنم