شنبه، دی ۰۱، ۱۳۸۶

نیم من

از شاهرخ و دوستانی که تذکر دادند مداوم بنویس تشکر می کنم.اما من حقیقتا نمی توانم به طور مداوم عمومی باشم.کاش میشد به جای این سطرهای اتوکشیده می توانستیم چرک نویس های همدیگر را بخوانیم.چند سال پیش یکی از دوستانم بهم گفت : "دست بردار از این عوالم شخصی.عمومی تر باش.عمومی تر بنویس." راستش از این اتهام یکه خوردم.فکر نمی کردم انزوایم این قدر توی چشم باشد.شاید همیشه به این حیطه ی تعلقی می بالیدم.باعث افتخارم بود که اگر مالکیتی در کار نیست، اگر تعلق بی معناست ، لااقل این یکی را دارم.اما انگار هوس مالکیت و تصاحب هر جور دارایی امکان ندارد بعد از مدتی شما را حریص تر نکند. دلتان می خواهذ بیشتر چنبره بزنید.حجیم تر بشوید.فرقی نمی کند که مالکیتتان هیاتی مادی داشته باشد یا غیر مادی.اگرچه نهایت همه چیز توی ذهن اتفاق می افتد. خیلی جالب است که سنگینی و سبکی زندگی باید توامان باشد وگرنه از قطب سنگینتان سقوط می کنید. از سبکی هم که احتمالا نمی شود سقوط کرد
چند وقت پیش فاطمه بهم گفت: " این جا و توی نوشته هایت فقط بحث ذهنیت است." من هم دیدم راست می گوید و چه قدر وسعت این اضافه ملکی نوی زندگی ام زیاد است. می دانید بحث گریز از حدیث نفس است به سیری آفاقی
انگار نه انگار که قرار است جامعه شناس بشوم و جامعه شناسی یعنی نگاه علمی به مجموعه هاحتی اگر یک مجموعه ی شخصی باشد .جامعه شناسی ادعا می کند که بخش عظیمی از شما ، شاید تمام وجودتان منبعث از روابط اجتماعی است.باید یاد بگیری تعمیم بدهی و جزئیات را به قوانین متصل کنی و اتفاقا منطقی است و طبیعی که خیلی از مفاهیم و احساسات و اندیشه های ما در بستر جامعه و در کنش و واکنش وجدال و زد و خورد با روابط اجتماعی و آدم هاایجاد می شود
من اما آدم هایم مرده اند. دل زده و دل تنگ و ناجورم.بگذریم.کاش می آمدید توی چرک نویس هام
شما چه قدر به دیگران وابسته اید؟چه قدر حوصله ی همدیگررا دارید؟تنهاییتان چه قدر تحت فشار است؟خودتان را موجود تنهایی می دانید؟روابطتان چه قدر در سبک و سیاق زندگی کردنتان موثر است؟آیا اصول اعتقادی محکمی دارید؟ آیا خودتان را از بقیه متفاوت می دانید
بیایید نزدیک تر! کاش می شد توی ذهن بقیه را دید زد.کاش می شد ببینم چه قدر از وجودتان پنهان است

شنبه، شهریور ۳۱، ۱۳۸۶


تبدیل شده بودم به یکی دیگه.خودم نبودم.خودم را می دیدم که شدم یک آدم جانمازی خشکه مذهب که همه ازش رو می گیرن.آدم بی ملاحت عبوس که دارد همه چیزش را سین جیم می کند.بعد از خودم بدم می آمد.می زدم به آن یکی دنده یا گم و گور می شدم .چرخ می زدم توی این مقدمه و آن شرح موضوع و فلان آیه وفلان نشانه و مکتب واقعیت و مکتب تفسیر و مکتب تبدیل و مکتب هیچ و پوچ و
خرده ریزه ها و حواشی و پاورقی ها که تمام شدنی نیستند.روی هم می شوند هزار برابر متن اصلی.من هم خرده ریز شده بودم.ضمانت می خواستم.کسی، چیزی باید دلگرمم می کرد.همه ی زندگی که نباید توی ذهن اتفاق بیفتد.حتی ذهن هم باید سند بخورد تا به حساب بیاید

دوشنبه، شهریور ۲۶، ۱۳۸۶

وطن بازی



نغمه ای بخوان! بیا از وطن چیزی بنویسیم

یکشنبه، شهریور ۲۵، ۱۳۸۶

خوشا وقت قبای می فروشان




ما بی غمانِ مست، دل از دست داده ایم
هم رازِ عشق و هم نفسِ جامِ باده ایم

بر ما بسی کمانِ ملامت کشیده اند
تا کار خود ز ابرویِ جانان گشاده ایم

ای گل تو دوش، داغِ صبوحی کشیده ای
ما آن شقایقیم که با داغ زاده ایم

پیرِ مغان ز توبه ی ما گر ملول شد
گو باده صاف کن که به عذر ایستاده ایم

کار از تو می رود مددی  ای دلیلِ راه
کانصاف می دهیم و زِ راه  اوفتاده ایم

چون لاله مِی مبین و قدح در میان کار
این داغ بین که بر دل خونین نهاده ایم

گفتی که حافظ این همه نقش و خیال چیست
نقشِ غلط مبین که همان لوحِ ساده ایم




شنبه، شهریور ۱۷، ۱۳۸۶

جنگل واژگون


جنگل واژگون خیلی استادانه نوشته شده و مثل سایر کتاب های سلینجر – ناتوردشت،فرنی و زویی،دلتنگی های خیابان چهل و هشتم و ...- تاثیرگذار است

در حال تمرکز به فرش خیره شد و موی شقیقه اش را با نوک انگشتانش عقب زد و گفت: شاعر ،شعرشو ابداع نمی کنه.کشفش می کنه

حال و هوای ادبیات سلینجر هم ،حال و هوای کشف است نه ابداع.همین هم باعث می شود که به نویسنده اعتماد کنی چون راوی صادقی به نظر می رسد. خواننده به این فضای داستانی شک نمی کند.حس می کند پاره ای آشنا از واقعیت و عوالم شخصیت ها را عینا می بیند.به خودت می گویی : برای من هم پیش آمده.قبلا همین حس را داشته ام .انگار این فضا را تجربه کرده ام ولی چه قدر دقیقا استادانه دارد روایت می شود.این عینیت سبب می شود به نقل قول و لحن و زبان نویسنده اعتماد کنی

خیلی جاها پیش می آید که سلینجر ، لابه لای داستان پردازی اش، موضعی بی طرفانه و صرفا روایتی عریان را درپیش می گیرد.جالب است که راوی از دانای کل فاصله می گیرد و خیلی ظریف به شخصیت ها نزدیک می شود.پس خبری می نویسد و قضاوت هم نمی کند.تمام حظ و جذبه اش در همین سخاوت است که باعث می شود تک تک شخصیت ها یک بار دیگر در دسترس باشند .به این ترتیب قدرت خلقشان به تو هم سرایت می کند

داستان از این جا شروع می شود

آن چه در پی می آید ، گزیده ی یادداشت های روزانه ای است به تاریخ 31 دسامبر 1917.این یادداشت ها در شورویوی لانگ آیلند ،به قلم دختربچه ای به نام کورین فون فوردهوفن نوشته شده است
جنگل واژگون-جروم دیوید سلینجر-1949

جمعه، شهریور ۰۲، ۱۳۸۶

از کوچک به بزرگ

همه چیز از کودکی شروع می شود و حجم های کوچک. داستان وسواس من هم مال الان نیست. از بچگی قبل از این که بازی کنم اسباب بازی ها را مرتب و آماده می کردم.البته این یک جور نظم و ترتیب خاص خودم بود.چیزی که بیشتر به بی نظمی می زد .مثلا اسب های کوچولو باید توی یک فرم خاص قرار می گرفتند یا عروسک ها قبل از بازی گریم می شدند.ممکن بود سارا کوچولو قبل از بازی به حسن آقا مبدل می شد و طبعا به سبیل و کلاه و شلوار احتیاج داشت.مرتب کردن چیزهای مختلف ، یک جور وقت گذرانی و سرگرمی جالب بود که میشد به انواع و اقسام خرده ریزها تعمیمش بدهی.بچه که بودم چیز سالم نداشتم.خیلی سریع بدون این که بخواهم این چیز و آن چیز را از بین می بردم
بعد ها فهمیدم بعضی کارها و رفتارها ، وسواس هستند و وسواس یک حالت روانی است و آدم وسواسی لزوما نباید آدم تمیز و پاکیزه ای باشد.وسواس همان توجه و تمرکز بیش از حد و مخرب است بدون این که نتیجه ی عمل تغییر کند یا این که اتفاق خاصی افتاده باشد.یک جور عادت به تکرار افتادن وافراط کردن که شاید برای هر کسی ، به هر نحوی وجود داشته باشد
چند روز پیش جایی خواندم که وسواس ، یک اختلال ژنتیکی است که نفهمیدم منظورش چیست
حالا خیلی کم اتفاق می افتد که گذارم به جعبه ی مدادرنگی بیفتد و بخواهم به ترتیب قد یا سرد و گرم مرتبشان کنم و یا این که کتاب ها را از بلند به کوتاه بچینم اما انگار وقتی بچه ای همه چیز فقط دچار تغییر سایز است.کادرها بزرگ تر می شوند و مجموعه ها عظیم تر و آن وقت نمی دانی تکلیف این همه سردرگمی و بلاتکلیفی و ابهام چیست

دوشنبه، تیر ۱۸، ۱۳۸۶

تقریب به ذهن با عشق



موهایم تاب دارند.از پشت گوش هایم ول می شوند تا زیر شانه و از جلو هم بلند تا تمام صورت و روی چشم ها.چشم ها هم تاب دارند.تازگی ها زیاد می پرند و نبض دار شده اند.موهای تمام قد، تاب چشم ها را می پوشانند

تازگی ها اتفاقات عجیبی می افتد.چیزهای به دردنخور می شوند ضروری زندگی و راحت تر از هر وقت بازیافت می شوند

امروز دست هایم باز باز است.دیگر به زحمت از دو طرف بدنم آویزان نیست.حتی گاهی با یک منحنی زیبا فرم می گیرد.نشسته ام این جا و دارم حاشیه ام را لمس می کنم که چه قدر آرام روی پاهایم پخش شده.از این جا شبیه یک شهر خاموش است

می توانم ساعت ها توی همین حالت باقی بمانم در حالی که نفس هایم یکنواخت شده اند و عضلات و استخوان هایم آرام گرفته اند

می توانم گودی گردن و شیار وی لب ها و مژه های سیاه را روی خاک رسم کنم .با یک تکه چوب نازک ، جوری که معلوم باشد کجاش ، جزئی از کجاست و ادامه ی کدام بخش است

همه چیز به پایان می رسد و من باید آن قدر درایت داشته باشم که نقشی بسازم لااقل برای وقت هایی که می آیم می نشینم این جا.باید یادم بماند چه جوری به یادت بیفتم و به چه نحو ازت یاد کنم.برای همین هم چشم هایم تاب می خورند و همه چیز از دور شبیه یک تابلوست و روی پاهایم چیزی مثل یک وجود به خواب رفته سنگینی می کند

بیدار مانده ام. زمینه، خالی از سکنه است اما شهر شده و دارد مختصات آن عمارت سابق را از دست می دهد

نمی دانی چه قدر شیرین شده ای

حافظه ام دارد خواب می بیند

زمان می کشم و انتظار را هضم می کند



Paint : shirin pilevari

from kargah

چهارشنبه، تیر ۱۳، ۱۳۸۶

ساختار شکنی


من کجای این زمانه، کجای این خط و نقش ها، یا کجای کجای این مرزبندی ها قرار گرفته ام؟ به نظر می رسد بتوان با چنین پرسشی ، مقدمه ای ساخت برای یک دغدغه ی نزدیک و شاید اصولا این پرسش بتواند پاره ای از حد و مرزها را به خودی خود از بین ببرد

گسترش دانش،گسترش خطوط ارتباطاتی،توسعه ی پارادایم های نظری و فلسفی ، نگاه تاریخی و کلان به پدیده ها؛ همه و همه به سمت محدود کردن و از بین بردن مرزهای طبیعی و جغرافیایی و عرفی و مذهبی و سنتی حرکت می کنند.گفتمان امروز، دیگر، گفتمانی تحدیدی و خط کشی شده نیست.نمی دانم نقش های سیاسی، اجتماعی و منزلتی از بین می روند یا نه و یا این که فرهنگ چه قدر و چگونه گسترش می یابد.اما به نظر می رسد همه چیز دارد عمیقا می نیمم و در عین حال سریع و فراگیر می شود

حالا توی گفتمانی که دارد اعتقادش را لااقل به مرزبندی و خط قرمز و خط ممنوعه از بین می برد، با چه جسارت و چه تحلیل و چه پشتوانه ای می توان داخل یک گروه خاص و یک مسیر خاص و یک تعصب قرار گرفت

به عنوان پشتوانه ی بحث، گریز می زنم به دیدگاه نظام جهانی والراشتاین که همه ی طبقه بندی ها را در خود حل می کند و از گفتمانی مرحله ای و تاریخ گرا صحبت می کند.(گرچه این مراحل کلان تاریخی هم و اصولا خود تاریخ هم ، خود، صورتی از مرزبندی است.)در هر حال دیگر به راحتی نمی شود صحبت ازملیت و تعصب و مذهب و مکتب و مرام کرد

همه ی این ها را نوشتم تابهانه ای باشد برای نگاه به مقوله ی فمینیسم لااقل آن گونه که در ایران دنبال می شود.جالب است که نحله های جدید فمینیستی اصلا مبارزه جویانه یا خصومت امیزبرخورد نمی کنند.شاید به این دلیل که غایت و معرفتی متفاوت دارند

احقاق حقوق زنان نه از راه مبارزه ی مستقیم و نمایشی و نه از حربه های قدیمی تحریک عواطف و احساسات و تاکید بر حیطه های خاص زنانه و مردانه بلکه با از بین بردن این مرزها و رفع نگاه جنسیتی به حقوق شهروندی و اجتماعی و با همزیستی فعال زنان و مردان در کنار هم تعریف می شود

اصلا چه لزومی دارد مدام فریاد بزنیم که به ما ظام شده ، تحت ستم قرار گرفته ایم یا با قشر تحت سلطه مواجه هستید؟ بخش بزرگی ازمشکلات اجتماعی زنان از بزرگ کردن و برجسته سازی این ضعف شخصیتی و اجتماعی ناشی می شود

جریان فمینیستی ایران باید شکسته شود.باید از بین برود.باید دچار انحلال شود تا بتواند به تدریج اهداف گم شده و مطلوبیت نامشخص را بجوید

اصلا هدف از این شکل مبارزه و اعلام موجودیت چیست؟ تاسف اور است که به عنوان یکی از علاقه مندان این جریان یا بهتر بگویم فردی که دغدغه ی دریافت مطالبات شهروندی از جمله حقوق از دست رفته ی زنان را دارد،بگویم که ما از اهداف اولیه مان هم دور شده ایم

شاید بهتر باشد که بگوییم به ما توجه نکنید.بگذارید همه چیز خیلی عادی اتفاق بیفتد

دغدغه های چپ و روشنفکری هم دارد ما را از حقوقمان دور می کند.مساله ی حق و حقوق ، نه مساله ای صرفا زنانه، مساله ای بشری است که مرد و زن هم سرش نمی شود. مناسب تر است که از معضل اشتغال و بیکاری زاییده ی سرمایه داری ، اقتصاد بیمار، فقر فرهنگی و تبعیض بشری صحبت کنیم نه بیکاری زنانه، فقر زنانه، ستم بر زنان یا تبعیض جنسیتی

جمعه، خرداد ۱۱، ۱۳۸۶

همه اش به دنبال یک فرم یا یک مقدمه


همه چیز باید از جایی شروع می شد. از یک نقطه ، یک خط، یک حالت، یک فرم، یک فضا .درست توی مبدا بود و به یک آغاز و یک مقدمه احتیاج داشت.می خواست شروع کند و شکل بگیرد.فقط برای این که کاری کرده باشد.برای یک حرکت ،یک اتفاق ،یک اثر یا یک واقعه که نمی دانست چه جزئیاتی پیدا می کند و چه چیزهایی خواهد داشت
انگار داشت کاری می کرد که جایی نمی دانست کجا خوابش برده بود.کابوس خودش را دیده بود که خوابیده توی یک گهواره ی کوچک روی پله ی یک خانه ی بزرگ و فقط می دانست خیلی بزرگ است و کلی خدمه و حشم دارد و شبیه یک بنای تاریخی ست

خودش را می دید که دست هایش را مشت کرده و گریه می کند.روی پله ی یک خانه ی بزرگ توی یک لباس سفید نوزادی توردوزی شده و هیچ کس را ندارد.و توی خانه را نمی بیند.بی زبانی و ناتوانی و بعد عبور لحظات و روزها و شب ها ، چند صحنه جلوتر و توی آینده ای که کسی نشسته زیر یک درخت ستبر و می خواهد داستانی بنویسد یا شعری که مقدمه ای می خواهد و مبنایی و دارد به عناصر داستان فکر می کند که پشت سر هم ردیف می شوند بدون آن که طرحی در کار باشد و چهارچوبی که همه اش را بگنجاند توی آن
یکی بود .یکی نبود.یک زمینه بود و یکی که توی این زمینه بود .زیاد راه می رفت.زیاد می خوابید.زیاد خواب می دید.خانه و کاشانه ای نداشت.همیشه اجاره نشین ،مسافر این جا و آن جا

و حالا فقط دنبال یک اسم می گشت و یک مقدمه و دو سه تا خط که وقتی کنار هم می گذاری از دور به یک فرم شبیه باشد و ابعاد مختلف داستان را بشود چپاند توی آن
paint: michelangelo . Madonna of the Stairs
from Olga's Gallery

سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۵، ۱۳۸۶

نه هر که سر بتراشد قلندری داند

چیزی توی ذهنت خراب می شود وبدون این که کسی بفهمد اتفاق بزرگی افتاده.جای چیزی و کسی عوض شده.زمینه جایش را به پس زمینه داده ودانای کل از این جا زده به خط ملودرام یا نه شده یک درام نویس یک لاقبای کلاه از سر افتاده.
تو چت شده؟ اثرات غلظت تنگی هواست یا... ؟ یک جرعه سر بکش و آروغش را بیا و بی خیال!اصلا می دانی چند صفحه ازت مانده؟چه قدر ورق خورده ای؟گوشه هات هم مثل دندان هات یک در میان زرد شده.اصلا فضات فضای عکس های قدیمی و فضای کتاب های چپانده شده یک جاست.که همه را با هم یک جا دفن کرده اند و سال تا سال
روی هم و خاک گرفته وپلاسیده و پاره پاره
می دانی بعضی چیزها طبیعتشان مثل علف هرز است.یک راه هم بیشتر وجود ندارد.باید چشم هایت را ببندی و علف هرزه ها را گل ابریشم ببینی.

سه‌شنبه، فروردین ۲۸، ۱۳۸۶

داستان و تجربه و فضا

جناب کتانژانت با معرفی کتاباش عموما آدم رو به درک واصل می کنه.هرابال بوبن حالاهم این کتاب از حسن بنی عامری
روایت زندگی ثمین و کودکی و عشق و نفرت وبی تعلقی و رهایی و شاید شیدایی و باز تعلق و دریچه های بسته
و ماجرای تولد و مرگ و انتظار هردو
خندیدن به سبک خودت
تشخند
به تعبیر خودت چی دقیقا؟
و چه جوری سلام؟
دلم میخواد بدونم چند بار به درک واصل شدی از دل این لحظات کور
تازه ترین و روشن ترین لحظات روز از دل آخرین و تاریک ترین ساعات شب زاده میشه و توی یک لحظه که زمان رو کاملا از دست میده یک لحظه ی خام متولد میشی
تجربه کنید
" نفس نکش بخند بگو سلام " - حسن بنی عامری - انتشارات نیلوفر

شنبه، فروردین ۱۱، ۱۳۸۶

روی پاهای زمین



نشسته ای روی این صندلی کنار پنجره ، جایی توی تاریکی این فضا که بتوان سیگاری اتش زد و خیره شد به یک جای دور.بیرون دارد باران می اید و این درگاه فلزی کاملا مرطوب شده.حالتی شبیه محراب دارد.باز می شود به اسمان ، اما قرار نیست چیز خاصی جان مایه اش باشد یا وجودی ، دستی ، جذبه ای ، نوری

دمدمه های
بهار است.نه حواست کجاست ،بهار آمده و تو هم داری شکوفه می زنی.طبیعت این وقت سال سخاوتمند می شود.اشتیاق و شیفتگی اش
به سلول هات سرایت می کند.روزهای آخر سال اطمینان داری که باید ساعت ها بیرون از خانه پرسه بزنی.هوا را با تمام وجود، عمیق بکشی،زیباترین رنگ ها را انتخاب کنی،پامچال و بنفشه و یاس و سنبل بخری

نرم و تازه و جوان و زیبا می شوی

سال تحویل شده.برای نوشتن این ها هم دیر شده. اخر دوام این بالقوگی فقط تا لحظه ی پوست انداختن است.از قابش که خارج شد دیگر دوست داشتنی نیست . این نهفتگی و بی تابی قابل پرستش است

توی این سال جدید تصمیم داشتم کار کنم.می خواستم توی یک آتلیه ی عکاسی کار یاد بگیرم.وقتی دست هات به کار و هنر گرم باشد آشفتگی ات کمتر می شود.فکرهای ناجور دست از سرت بر می دارد

اصول علم سیاست
جامعه شناسی توسعه
جامعه شناسی کار
تغییرات اجتماعی
و چند تا درس مشابه و مرتبط برای ترم بهاره.درسی هم داریم به نام جامعه شناسی جنگ

از قضا چند وقتی است که تحریم شده ایم.توی این آشفته بازار سیاست داخلی و خارجی که بوی باروت و آتش و انرژی هسته ای می دهد، دیگر نمی شود به شکوفه های بهاری فکر کرد یا عزم تماشا یا بال عشق
ویرانی مهیب دارد اتفاق می افتد

می خواهم بدانم حالا زبان وطن پرستی چیست

شنبه، بهمن ۲۱، ۱۳۸۵

جانی بالفطره یا انسان بی مرز





پرونده ای بسته میشود و هنوز کاملا قطع نشده که انگار از دل همین پرونده ، باب جدیدی باز می شود.ماجرایی به پایان می رسد و باعث می شود ماجرای جدیدی باز شود.پایت را از یک محدوده برمیداری و توی یک محدوده ی دیگر می گذاری .بعد، یک لحظه،بدون این که متوجه باشی ، ویران شده ای.معلوم نیست سرت کجا ست،تهت کجاست،دنباله هات دست کیست.معلوم نیست قطعات وجودیت کجاها جا مانده.خودت را می بینی که پخش و اشفته و درهم وبرهم ،انگار خشک شده ای لای صفحات یک کتاب،لای یک پرونده ی بسته شده، وسط یک نگاتیو، روی یک صندلی ، کنار پنجره ی یک ساختمان مرتفع ، یک پیاده رو یا توی یک خونه یا پس کوچه
می بینی که جا مانده ای .وقتی برای جمع و جور کردن خودت دقیق می شوی ، به سیر منطقی جالبی می رسی که اتفاقا هم سرش مشخص است ، هم بدنش و هم انتهاش .حتی به راحتی می توانی پایان بندی اش را حدس بزنی
توی این مدت که نبودم ، حبسیاتم هم نبود. دنبال آرزوهام می گشتم.حیرت کردم که دیدم آرزوهای گذشتم ،آرزوهای الانمه.آینده ی امیدبخشم هنوز نرسیده.روی پله ی دیروز ایستادم و دست هام به هیچ جا بند نیست.دیدم هنوز خودم بیشتر از هر کسی وجود دارم.تنهایی ام شبیه همان تنهایی و دغدغه هام هم ،همان دغدغه هاست .توی زمینه ام غلت خوردم .غلت خوردم توی امیدهایم
دردهایم
و حالا شاید از زمینه ام به یک زمینه ی دیگر
این هم نقد"کرش" که چند روز پیش دیدمش
کرش با این حس آغاز می شود
احساس می کنم دارد به من ظلم می شود.اما همه چیز را توی ذهنم هزار بار مرور کرده ام.انگار توی این مقطع مشکل از من
نیست.اما واقعا مشکل دارم

در برگردان فارسی به معنای سقوط ، تصادم ، برخورد ، خرد شدن، درهم شکستن و صدای مهیب در اثر برخورد است
روایت پل هاگیس داستان مواجه ی دردسرآفرین و خصمانه ی آدم هاست.آدم هایی از نژادها و ملیت های مختلف که ناچارند زندگی اشتراکی داشته باشند، حیطه ی مشترکی که اصلا مسالمت آمیز نیست .توی این فضا، آدم های ماجرا درگیر سوءتفاهم هستند.یک واقعیت تحمیلی وجود دارد که حدودشان را مشخص می کند. روابطی که "انگ" تولید می کند و اجزاء رابطه را اتیکت وار به هم متصل می کند.آدم های شهر به طرز اجتناب ناپذیری با هم برخورد می کنند و مدام به مخمصه می افتند.زندگی ای که اصلا منسجم نیست.پاره پاره است.آدم ها قوی تر و پیچیده تر از قبل شده اند اما از پس ساده ترین و به ظاهر بدیهی ترین نوع روابطشان برنمی آیند زمان عموما گنگ و بسیط جریان دارد و به نظر می رسد که برای آدم های این مجموعه به شدت کرخت و سنگین است .رنجش خاطر آدم ها از هم با قصد و سبب تعمدی اتتفاق نمی افتد، اما همه از روی برچسب ها قضاوت می کنند.برچسب عرب مسلمان تروریست ، سیاه دزد آدمکش ،سفید اروپایی _ آمریکایی مرفه از خود راضی و حتی وقتی می خواهند با این برچسب ها مبارزه کنند برنده ی میدان، برچسب ها هستند . هاگیس معتقد است که خصوصا پس از 11 سپتامبر، اتفاقا همین نگاه سبب شدت گرفتن نا امنی اجتماعی شده است
نگاه انسان دوستانه ، برخوردهای خیرخواهانه یا حقوق بشر اصلا توی این محیط معنا ندارد.همه چیز خیلی سریع پیش داوری می شود.نیت ها از پیش تعیین شده هستند
یکی از سوالاتی که ابتدائا به ذهن خطور میکند این است که چرا آدم هایی با فرهنگ و زبان و نژاد و قومیت و مذهب متفاوت باید درهم ادغام بشوند؟ این یکجانشینی هم اتفاق ناخواسته ای است.نه به این معنا که ازفرایندی علی تبعیت نمی کند بلکه به واقع آدم ها ناگزیر از پذیرش و پیروی از آن هستند
توی داستان بنا نیست کسی متهم یا مقصر دانسته شود.هاگیس به توصیف وخامت چنین شرایطی کفایت می کند
این واقعیت که آدم ها از مرزهایشان خارج می شوند، مهاجرت می کنند و نهایتا احساس بی تعلقی ، بی هویتی و بی مکانی، حس مسخ شدگی پیدا می کنند، آواره ، تهی ،بی کس و بی خود و ویران می شوند، لزوما از خواست فردی آن ها ناشی نمی شود.قواعد کلان اجتماعی در امتداد فرایندی تاریخی و در عین حال جبرگرایانه می تواند سبب گسیختگی و مسبب ادغام های این چنینی شود
زندگی در حال، بدون ارجاع به خاستگاه های پیشین و بدون در نظر گرفتن چشم انداز احتمالی یا دورنمای محتمل یا مورد نظر هراس آور است
و آرامش قلمرو معین چیزی نیست که به آسانی بتوان از آن چشم پوشید
crash
محصول سال 2004 کارگردان: پل هاگیس نویسندگان: پل هاگیس و بابی مورسکو