شنبه، شهریور ۳۱، ۱۳۸۶


تبدیل شده بودم به یکی دیگه.خودم نبودم.خودم را می دیدم که شدم یک آدم جانمازی خشکه مذهب که همه ازش رو می گیرن.آدم بی ملاحت عبوس که دارد همه چیزش را سین جیم می کند.بعد از خودم بدم می آمد.می زدم به آن یکی دنده یا گم و گور می شدم .چرخ می زدم توی این مقدمه و آن شرح موضوع و فلان آیه وفلان نشانه و مکتب واقعیت و مکتب تفسیر و مکتب تبدیل و مکتب هیچ و پوچ و
خرده ریزه ها و حواشی و پاورقی ها که تمام شدنی نیستند.روی هم می شوند هزار برابر متن اصلی.من هم خرده ریز شده بودم.ضمانت می خواستم.کسی، چیزی باید دلگرمم می کرد.همه ی زندگی که نباید توی ذهن اتفاق بیفتد.حتی ذهن هم باید سند بخورد تا به حساب بیاید

۱۳ نظر:

شاه رخ گفت...

یاد شعری از حسین افتادم که خرده ریزه های سجده را از پیش پای من جمع کنید

ناشناس گفت...

خوب بعد چه شدی؟

شاه رخ گفت...

البته من که از سند و حسابداری و اینا که سردرنمیارم ولی ذهنم مغشوش تر ازاینه که کسی بتونه سندش کنه

ناشناس گفت...

واقعا خودت بودی.به حساب چی یا کی؟

شاه رخ گفت...

چقدر دیر به دیر

ناشناس گفت...

تبریک به خودم و خودت.این یکی رو فهمیدم. خوبی؟ دلم برات تنگ شده؟

شاه رخ گفت...

خب برو کافی نت اپ کن چی می شه؟

شاه رخ گفت...

مرسی که سر می زنی

ناشناس گفت...

"حتی ذهن هم باید سند بخورد تا به حساب بیاید"
موافقم
همین که می نویسیش سند میشه

شاه رخ گفت...

خسته شدم انقد اومدم و آپ نکردی هنوز

ناشناس گفت...

سلام دوست من
بازم بتویس
:)

ناشناس گفت...

سلام دوست من
بازم بتویس
:)

ناشناس گفت...

سلام دوست من
بازم بتویس
:)