تبدیل شده بودم به یکی دیگه.خودم نبودم.خودم را می دیدم که شدم یک آدم جانمازی خشکه مذهب که همه ازش رو می گیرن.آدم بی ملاحت عبوس که دارد همه چیزش را سین جیم می کند.بعد از خودم بدم می آمد.می زدم به آن یکی دنده یا گم و گور می شدم .چرخ می زدم توی این مقدمه و آن شرح موضوع و فلان آیه وفلان نشانه و مکتب واقعیت و مکتب تفسیر و مکتب تبدیل و مکتب هیچ و پوچ و
خرده ریزه ها و حواشی و پاورقی ها که تمام شدنی نیستند.روی هم می شوند هزار برابر متن اصلی.من هم خرده ریز شده بودم.ضمانت می خواستم.کسی، چیزی باید دلگرمم می کرد.همه ی زندگی که نباید توی ذهن اتفاق بیفتد.حتی ذهن هم باید سند بخورد تا به حساب بیاید
خرده ریزه ها و حواشی و پاورقی ها که تمام شدنی نیستند.روی هم می شوند هزار برابر متن اصلی.من هم خرده ریز شده بودم.ضمانت می خواستم.کسی، چیزی باید دلگرمم می کرد.همه ی زندگی که نباید توی ذهن اتفاق بیفتد.حتی ذهن هم باید سند بخورد تا به حساب بیاید
۱۳ نظر:
یاد شعری از حسین افتادم که خرده ریزه های سجده را از پیش پای من جمع کنید
خوب بعد چه شدی؟
البته من که از سند و حسابداری و اینا که سردرنمیارم ولی ذهنم مغشوش تر ازاینه که کسی بتونه سندش کنه
واقعا خودت بودی.به حساب چی یا کی؟
چقدر دیر به دیر
تبریک به خودم و خودت.این یکی رو فهمیدم. خوبی؟ دلم برات تنگ شده؟
خب برو کافی نت اپ کن چی می شه؟
مرسی که سر می زنی
"حتی ذهن هم باید سند بخورد تا به حساب بیاید"
موافقم
همین که می نویسیش سند میشه
خسته شدم انقد اومدم و آپ نکردی هنوز
سلام دوست من
بازم بتویس
:)
سلام دوست من
بازم بتویس
:)
سلام دوست من
بازم بتویس
:)
ارسال یک نظر