جمعه، فروردین ۱۳، ۱۳۸۹

ماهی ها قاتل می شوند ‏

من این امکان را داشته ام که با یک دیکتاتور واقعی در خانه زندگی کنم. وجوداوبه من یادآوری می کند که خانه می تواند شباهت زیادی داشته باشد به زندان.هم از این نظر که تورا، جسم و وجود و افکارت را زندانی کند و هم به این لحاظ که به طرز شگفت آوری ، احکام و حکومتش قابل قیاس است با نظم و نظام یک کشور استبداد زده. راه های برون رفت و تاکتیک هایی که به کار می بری ، حوادثی که دارید هم یکی ست. دیکتاتور مورد نظر، توجه خاصی نشان می دهد به پرورش گونه ی خاصی از انسان و خیلی من را به یاد آموزه های افلاطون می اندازد و قصه ی شاه فیلسوف. مشاهدات و معاملات من تا به حال راه به جایی نبرده.خانه همان یک سلول است و شاه، از نژاد سرور. ایشان، تزهای جالبی دارند. به میزان نامحدودی، دشمن تعریف کرده اند برای خودشان و دچار یک عالمه چیزهای متضاد هستند.با این حال به نحو عجیب و غریبی اصرار دارند به مشارکت .تمام هم و غمشان، گفتگو و تعامل و دموکراسی ست.

...

یکی از ماهی ها دیروز مرد.کاری نتوانسنم بکنم.جایی خوانده بودم که یک قاشق نمک ، در یک لیترآب کمک می کند.اما نه آبشش ها حرکت می کردند نه دهان.چشم ها ، چبزی را معلوم نمی کرد.روی آبشش ها، خطی مثل خط دوخت افتاده بود شبیه بخیه و یکی دو تا لکه سفید کم رنگ هم روی پشتش . خیره شده بودم به ماهی و می خواستم زنده شود.گفتم شاید فقط بیهوش شده یا این که شوکه شده اما دیگر نبود. چشم هایم را یستم و یاد داستان معجزات ابراهیم افتادم که چطور تکه تکه های پرندگان را روی کوه گذاشت و به خواست خدا جان داد بهشان.تصمیم گرفتم پیامبر بشوم و آرزوی معجزه کردم برای ماهی مرده ام.عمل نکرد.خبری از نداها نبود و معجزه ای اتفاق نیفتاد.تکان نخورد که نخورد. گرفتمش توی دست تا ببینم قلبش می زند یا نه.لیز بود.ماهی از توی دستم سر خورد و به پهلو افتاد توی آب.

...

می رسم به " زبور" و عتاب خداوند به ابراهیم که "مگر به زنده گردانیدن مردگان ایمان نداری؟".دارم اما می خواهم ایمانم افزون شود و قلبم آرام بگیرد. پس چهار پرنده را انتخاب کن و آن ها را بکش.قطعه قطعه کن و با هم بیامیز. مخلوط قطعات را به چهار قسمت تقسیم کن و در چهار نقطه دور از هم قرار بده.پس از آن هر پرنده را به نام صدا کن و مورد خطاب قرار بده .چنین آمده که این داستان، بزرگ ترین دلیل است بر رستاخیز.

...

وخیم تر از ماهی مرده، حال و روز ماهی زنده بود. دور و نزدیک می شد به جفتش.زیر لاشه اش را می گرفت و نگهش می داشت. بی تابی می کرد.سریع می شد توی آب.رعشه می گرفت. بعضی وقت ها حتی سرش را می کوبید به تنگ.

یک بار، وقتی هنوز ماهی نیمه جان بود نگاهمان افتاد به ماهی ها . دیدیم قرینه شده اند. دوتایی پهلو به پهلو شده اند.تنگ هم آرام گرفته اند.انگار که بخواهند نفس هایشان را با هم هماهنگ کنند. تا به حال چنین چیزی ندیده بودم.وقتی به صرافت بیرون آوردن ماهی بی جان افتادیم، این یکی دیوانه وار، پیچ و تاب می خورد.ساعت ها بی قرار بود و بعد رفت زیر آب و مدت ها همان جور بی حرکت و ثابت باقی ماند. می دانستم که این یکی هم می میرد.اما نمرد.زنده بود و هربار که نزدیکش می شدی یا نگاهت بهش می افتاد، تند و تند شروع می کرد به چرخیدن.

...

نوشته هایتان را گاه و بیگاه ، در خواب و بیداری و هرکجا و هروقت که شد، بیاورید روی کاغذ. مهم نیست که چقدر بنویسید یا از چه چیز.لااقل می توان آغازش را گرفت و نوشنه را بسط داد. گاهی آدم بی نوشته می شود و بی موضوع. این روزها بی تحملند.

...

۸ نظر:

سردبیر مقیم در شماره 22 گفت...

جدیدا دوبینی پیدا کردم :)) نمیدونم چرا دوتا دوتا کامنت میزارم !!!

zahra گفت...

vali man deghat kardam ye mahi ke mimire kheili hadeseye ghamginiye vali zudtar faramush mishe ta marge ye adam. :d
fek konam be size injam.
kheili ghashang neveshti.

امین گفت...

سلام
آخی بالاخره ماهیها رفتنی شدن!
ماهی ها عاشق می شوند شد ماهی ها قاتل می شوند، یعنی اونی که اول مرده قاتل نا خواسته اون دومی میشه؟

سردبير مقيم در شماره بيست و دو گفت...

خب من توي همين كافي نت بعد از اينكه نوشته جديدم رو نوشتم دارم جواب ميدم ، جالبه اينجا نوشتن گاهي مثل اين ميمونه كه بخواي توي اتوبوس روزنامه بخوني ...مرتب چشمها روي مانيتورت ميچرخند ، گذشته از اين اين حالت قفل ذهني را كمابيش مي شناسم و بهش دچار هم شدم ، و يك عالمه بيهودگي را هم خيلي وقت ها حسش را مزه مزه كرده ام ، اما اينكه دستمان را بگيرد و بكشد داخل و دست آخر هضممان كند زياد خوش بين نيستم چون در كل موجود بد هضمي هستم ، بقول يكي از رفقا كه مي گفت : تورو هركي برده پس آورده ..هركي هم خورده مرده ...حالا برايت لحظات خوشي آرزو مي كنم و ميروم بيرون كه يك سيگار بكشم و بروم خانه.

شهرزاد گفت...

ماهی های ما هم مردند.اولی مثل ماهی تو مرد.تاب زندان کوچک شیشه ای را نیاورد.دومی هم خودش را از تنگ پرت کرده بود بیرون و جسد خشک شده اش را پیدا کریم.
فکر می کنم ماهی نماد این است که بالاخره میمیریم.فرقی نمی کند کجا، کی، چگونه.
فرقی نمی کند سال خوبی داشته بودیم یا خواهیم داشت.اگر قرار باشد بمیری میمیری.چه در تنگ چه در حوض پارک ملت چه در دریا.

حبسیات گفت...

بله امین عزیز، یکی از ماهی ها چند روز پیش مرد.جفتش را فرستادیم به برکه یکی از سازمان های دولتی که پر لاک پشت و قورباغه و ماهی و جانوران آبزی دیگر است. امیدوارم شکار بقیه نشود ، شکارچی نشود و بتواند مسالمت آمیز زندگی کند.هنوز نمی دانم که زنده است یا نه.
نه این که یکی از ماهی ها توطئه کرده باشد در قتل آن یکی یا این که نسبت به هم نامهربان بوده باشند. ماهی های عاشق ، در چنین شرایطی که از بیرون بهشان تحمیل می شود که همان سیستم پرفشار کشنده ی پرخفقان فاقد حیات و بقاست ، تبدیل می شوند به ماهی های قاتل.این نوع جنون کاملا عاقلانه است و به عقیده ی من طبیعی تر ازین ممکن نیست.برای خودمان و ماهی ها متاسفم. حیف که دردی را دوا نمی کند.

سردبیر مقیم در شماره 22 گفت...

کتاب را یک ساعت پیش تمام کردم،البته من نه منتقد ادبی هستم و نه دستی در ادبیات دارم ، و اینکه مطالعه کتاب را توصیه کنم یانه ، فقط می توانم بگویم بسیار از آن لذت بردم ، نمی دانم از همینگوی چه خوانده ای اما تصوری که از همینگوی با داستانهای "پیرمرد و دریا"، "وداع با اسلحه"،"زنگها برای که به صدا درمی آیند" و... داریم را باید بگذاریم کنار ، این یادداشتها مثل دفتر خاطرات او از زندگی در پاریس است و جز فصل اول اغلب آنها بی نهایت جذابند ، زیرا همینگوی حقیقی را می بینی ، البته آشنایی با هنرمندانی که نامشان در این کتاب می آید می تواند شیرینی آن را دوچندان کند ،همچنین آشنایی با شهر پاریس . یک جوری خودمانی تر بگویم شبیه وب نوشت است ...اصلا" اگر آنزمان همینگوی وبلاگ داشت این نوشته های کتاب مثل پست های آن وبلاگ هستند، فکر میکنم همینگوی وبلاگ نویس قهاری میشد ، البته این از خصوصیت روزنامه نگاران است چون همینگوی مدتها روزنامه نگار بود و سپس نویسنده شد... تصورم این است که همینگوی بی شک یکی از بزرگترین نویسندگان قرن20 بود و این نه به سبب نوبل ادبی ای که کسب کرد بود ، بلکه وی را تا سر حد ممکن انسانی روراست با خودش و نوشته هایش می دانم و ستودنی. بی هیچ تعارف اهل نگه داشتن کتاب نیستم ، دوست دارید برایتان پستش می کنم یا جایی میگذارم که بردارید .

سردبیر مقیم در شماره 22 گفت...

این که کنابها را جمع میکنید یکجوری هم خوب است اما من حداقل دوست دارم کتابهای خوانده شده ام را بفرستم تا دیگران هم بخوانند و البته با انباشته کردنشان هم مشکل دارم ، چون جای زیادی می گیرد و من چندان آدم مرتبی نیستم ،از حبس کردن یک نوشته خوب هم عذاب وجدان می گیرم ،اصلا" از هیچ جور حبس کردنی خوشم نمی آید ،حالا شاید یک وقت دیگر را برای امانت کتاب مناسب دیدید،
اما آنچه که در مورد کامنتهای من گفتید را میگذارم به حساب محبت و توجه شما ، در حقیقت بازخورد خود شماست ...کامنتهایتان سر ذوقم می آورد که کامنت بگذارم ، اما منتقد ادبی نیستم و در مورد کتاب نوشتن را وقتی انتخاب می کنم که با آنچه از ذهنم در شکل کلمات می آید همخوان باشد ، جملاتم هم در نقد خوب چفت و بست نمی شود ، اما تو منتقد خوبی هستی و خوبتر از من می نویسی ... پس نقد این کتاب را هم می توانی بنویسی ، از دیدگاهی والاتر از من ، من بیشتر تابع حسیات هستم در تشریح یک کتاب و یک اثر هنری. در حالی که منتقد باید عقلانی هم انتقاد کند. اما در مورد سیاست راستش را بخواهی همه در زمانی درگیرش می شوند نویسنده ها ، هنر مندان ،دانشمندان و ... اما مهم این است که وقتی ماهیتش را درک میکنیم بگذاریمش برای اهل سیاست که حالش را ببرند ، هرچه باشد از مالیات مردم جهان ارتزاق می کنند پدرسوخته ها .پس بهتر است خودشان مشکلاتشان را حل کنند ... همینکه شرشان به ما نرسد کافیست ...خیر پیشکششان ، اما وقتی سد راه فرهنگ ، هنر و آزادی شوند دندانشان را در حلقشان می ریزیم.