شنبه، فروردین ۲۸، ۱۳۸۹

روایت زنانه خانم کمپین از نجابت شاعرانه انگلیسی






می گویند یک عاشقانه مخفی ست. لابد چون شاعر از شهر و کاشانه اش دور شده و آمده وردل یک سری آدم غریبه زندگی می کند. نام فیلم هست "bright star" که همه جا برگردانده اند به " ستاره درخشان". اروپای سده نوزده است و لندن مه گرفته. خانه ای برفراز دشت، آن سوی جنگل و یک رودخانه. یک شاعر هست و یک زن.

بعد درست نمی فهمیم چه وقت ,عشق آغاز می شود.زن و مردی را می بینیم،جوان و دلباخته به یکدیگر. .شعر هم الهام بخش است، میانجی ست و تا پایان با آن ها می ماند.آن چنان شعری و چنان زیبایی خیره کننده ای که گویی هیچ وقت به پایان نمی رسد.

این جا ، ابتدای داستان است که هنوز هیچ چیز نیست. دستی را می بینیم روی درخشندگی یک سطح . دست، متعلق است به یک زن. بعد، نخ و سوزن و پارچه های سفید ، تورها و روبان های براق و شعاع های نور. وظرافتی تحسین برانگیزو یقه ها و آهارها و دنباله ی یک لباس و مدت زمانی بعد، می رسیم به آینه . وارسی کردن قواره و هیئت کار ، برانداز کردن لباس روی تن و لبخند که می آید می نشیند روی صورت و روی لب ها.

فانی براون(Abbie Cornish ) ، طراح لباس است .خیاطی می کند در یک دهکده. زندگی می گذراند ازین راه . او دختر زنی ست تنها.بی پدر و بدون سرپرست. مستقل است.همه آن ها، بزرگترهای خانه، کار می کنند در پریشانی. فانی بزرگ ترین دختر است. سرگردانی هایی دارد و تمناهایی . موهایی دارد از بافته ای به رنگ طلا. اطمینان بخش است او. سرتاپای زن آمیخته است به بالاترین نوع وقار و حجبی بی نظیر. چه چیز در او هست؟ هوشیاری چشم ها و ظرافت در همه چیز. این همه دقت و آراستگی و زیبایی اما بند شده به یکی دیگر. شاعری جوان و بی همتا که در همان حوالی زندگی می کند و بعدها در همان خانه. هنرمند است و جنجالی . مایه افتخار است این شاعر. زن هم نجابتی دارد آمیخته به وقار.

آغاز ماجرا را نمی دانیم. ما فقط شاهد دوخت و دوزهای آغازین و گاه به گاهی زن جوان هستیم و شب های مهمانی و ازدحام آدم ها و رقص های دسته جمعی. نمی دانیم خانه، خانه کیست و این ها ، آن جا چه می کنند. بعد می فهمیم که شاعر، شعر می نویسد برای ویراستار یا تهیه کننده یا یک مدیر انتشارات که مالک خانه است. تا انتها هم این اسارت، باقی می ماند و منتهی می شود به فقر، حسرت، شعر، عشق، ناتوانی، مرگ و چیزهای دیگر. چارلز مالک است.هیولایی ست ظاهرا و به هر ترتیب سایه افکنده بر همه این ها.استاد حسابگری ست و تصرف کردن . یک سیاستمدار به تمام معناست و یک کارفرمای مطلق که سرمایه گذاشته برای سروده های جان کیتس ( Ben Whishaw) و همیشه با اوست، در خواب در بیداری.

جان کیتس به هیچ دری نمی زند برای رهایی. تکیده است و نزار.محکوم است گویا به اسارت و گاه و بی گاه، در خواب و بیداری، خواسته و ناخواسته، کلمات را می گذارد کنار هم .کار دیگری بلد نیست.سرمایه اش همین هاست. ذهنش ، وجودش، روحش، پر از همین شعرهاست، سروده و ناسروده که به محض تراویدن، تبدیل می شود به طلا و بعد نقلمحافل می شود و مایه افتخار آقای هیولا. دختر هم ، فریفته همین شعرهاست یا چیزی دیگر نمی دانیم. تازگی ها از پس شیشه یا از دور چشم می دوزد به شاعر. دیگر نمی بینیم چیزی بدوزد برای خود یا دیگران. سرتاپا شیفتگی ست.می خواهد آن جا باشد، کنار شاعر.می گوید می خواهم شعر یاد بگیرم و به این بهانه ، ان ها وقت می گذرانند در کنارهم.

دیری نمی کشد به گمانم برای عشق البته پس از یک دوره واپس کشیدن ها و تقلا های اساسی که بی راه هم نیست. .بعد انگار قالب تهی می کنند و بی خود می شوند و هرکدام یا دوتایی، تبدیل می شوند به یک اثر. یک روح می شوند و جدانشدنی.

حالا سروکارمان با یک عاشقانه است. فانی هم این را می داند. یک بار نجوا می کند. به این می گویند عاشقی؟ آیا عشق همین است؟ ما اما باور می کنیم که بدون هم می میرند. داستان به چیزی بیشتر از این ها نیاز دارد اما فعلا در تب و تاب است. زن، دست از کار کشیده است. دیگر خیاطی نمی کند.تمام و کمال، وقف شاعر است و نمی تواند چیزی ببیند جز او. شاعر چه؟ شتاب گرفته است.روحی متلاطم است و نیرویی فورانی .او بدون زن نمی تواند شعر بگوید.

قرار است چیزی از بین برود.این را از آغاز می دانیم دیگر.چه چیزی؟ جوانک شاعر که حال و احوالش وخیم می شود، خون و سرفه و سل و شیدایی های واپسین و دل نگرانی های زن.

در پایان، فانی تنهاست. او مانده و شعرهای جان.

" Jane campion"، عاشقانه را ساخته. فیلمساز است و مولف. به ندرت زنی دست به ساخت فیلم می زند اما زنانه ها در مجموع ، روایت هایی هستند قائل به یک ساختمان و بستر به خصوص. نحوه دیدن و زبان انتقال معانی متفاوت است.در فیلم او، استفاده از نشانه ها بسیار است و اشاراتی به یاد ماندنی. مانند اتاق دم کرده و محبوس از پروانه ها، دیوار حایل بین تخت های یک نفره، اتاق های چسبیده به هم، .دو کودک که همیشه همراه و سایه به سایه آن ها هستند. پسرکی حامی و خاموش که برادر کوچک فانی ست و یک دخترک که خواهر کوچک است با نگاه هایی گاه مبهوت و گاه ترسان و گاه کنجکاو و گاه همدرد و گاه رنجورو گاه تنها همان یک کودک. شخصیتی بسیار بااهمیت که گویی هسته روانکاوانه و به گذشته بازگشته فانی ست با همان پارچه های کوچک و همان دوختن و همان گل دوزی ها و همان قالب و همه جاهم به دنبال اوست. با اوست توتس کوچک ، گام به گام.

ما هراز گاهی مواجه می شویم با این دخترک و صحنه هایی هست که مثلا توتس،.سنگریزه هایی را در فواصل منظم با دو دست به آب می پاشد و ارتعاش های حاصل از این کار را می بینیم که روندی دارند دایره وار و لغزان. شناوردر برابر دیدگان توتس . یا وقتی که شتابان خبری می آورد برای ما و برای فانی عاشق. بعد دلواپسی ها و تشویش های توتس را می بینیم با نگاهی همواره آرام و خاموش و هراسان و آن چشم های مورب و موهای فردار، موهایی به رنگ آتش و گندمزار و نگاه که نمی داند در پی چیست.همیشه مطیع است دخترک. در پی است. یک جا اجازه می گیرد که برود پی کارش و از درخت های بالای دشت، بالای رودخانه تاب بخورد. غیبت توتس هم چاشنی اولین تماس هاست و آن هم نشینی شیرین لابه لای درخت ها و بوسه هایی که جان کیتس نمونه اش را در خواب دیده است.

نویسنده اعجاب آور است. او چیزی ست بی شباهت به دیگران.

نمی دانم چه اصراری داشته به این همه حجاب. اما شاید خودش بگوید از چه حرف می زنی؟ کدام حجاب؟ گویاتر ازاین مگر می توانست باشد. فیلم به نحوی بدیع، فاقد صحنه های عریان زن و مرد است .ما آمیختگی آن ها را نمی بینیم. حتی وقتی تنها، شب هنگام، آن ها را دراتاق می بینیم و زمان هم می تواند یک لحظه به خواب رفته ، دوردست و دور از نظر باشد، اکتفا می کند به پچ پچه آن ها و نوازش های مادرانه فانی ، آرامش کودکانه جان و گاهی تماس لب ها. داستان این دو، رونمایی شاعرانگی ست و سرشار از نگاه ها. ستاره درخشان حاوی یک سری مشاهده جنسیتی ست شاید و معانی فرارونده. یک روایت کاملا زنانه است به گمان من. سرشار از اشاراتی ست با واسطه و پوشیده و بسیارزیبا.این زیبایی محصول چیست؟ گمان می کنم حاصل همین پوشیدگی و همان اشعار باشد.اشعاری در حجاب.

فانی راه می رود واین بار تنهاست.اشک می ریزد با شعرهای جان. راه می رود و گم می شود لابه لای درخت ها. برادر خاموش هم هست. در خلوت و سوگواری فانی و سایه به سایه او.

از یک جایی به بعد دیگر او را نمی بینیم. قبل از این که فیلم به پایان برسد.


۴ نظر:

سردبیر مقیم در شماره بیست و دو گفت...

این فیلم را ندیده ام اما از خانم کمپین دو فیلم دیده ام که یکی همان فیلم مشهور پیانو است ( موسیقی متنش را دوست دارم) و دیگری یمای یک زن (بر اساس رمان هنری جیمز) است ، جین در تصویر احساسات زنانه در این دو فیلم به کمال رسیده است به گمانم، جین در فیلمهایش ترکیبی ارایه داده است از تمامی احساسات زنانه حتی وقتی نقد in the cut را می خواندم ( این فیلمش را ندیده ام) حتی به اروت/یسم هم روی می آورد و مجموع فیلمهای او بنظرم تا کنون به خوبی از دیدگاه جین دنیای زنانه را نشان می دهد، دنیای زنانه به زعم من دنیای قابل تقدیریست و منصفانه باید بگویم که تمام شگفتی های دنیایی که در آن زندگی می کنیم بر می گردد به وجود زنانگی در دنیا ، شعر ، موسیقی ،رقص ، شراب ، طبیعت و... همگی نمودهایی از زنانگی هستند ، تمام زیبایی ها به واسطه وجود زن ها پدیدار شده اند ، و اصولا" اگر عشقشان نبود هیچ چیز در جهان زیبایی شکل نمی گرفت ، می شود ساعتها نشست و حرکات دستانشان ، انگشتانشان ، چرخاندن سر و جهت نگاهشان را نگاه کرد ، وقتی در چشمانشان نگاه می کنی هرگز چیزی به این عمیقی و دلفریبی نیست ، نجابت و جسارت را با هم دارند ، در هر جایگاهی که باشند نجابت و جسارت را باهم دارند ، نجابت شاعرانه انگلیسی توام می شود با جسارت ایتالیایی ... اصلا" بی تعارف می گویم که ما مردها وقتی دارای خصایص متعالی می شویم که بخش زنانه وجودمان را بشناسیم وگرنه بخش مردانه اش به درد سنگ خورد کردن در کوه می خورد :))


وقتی در ابتدا یا انتهای مطلب از خودتان می گویید ، و معمولا" خیلی کوتاه اشاراتی میکنید که خیلی حرف برای گفتن دارد این اشارات ، گاه گاهی گریه می کنم و حس خوبی دارد وقتی اشکها روی گونه ها سرازیر می شوند ، حسی دارد مثل رها کردن احساس ... مثل اینکه به کسی بگویی دوستش داری ..قرابت ها هم داستان بلندی است که گاهی خوش است و گاهی آدم را دلزده می کند ، رفتن به جایی دور هم دلپذیر است به شرطی که حضوری باشد آنجا که عاشقش باشی ... چشمهایتان نگرانم می کند ...

وادی گفت...

این فیلم اگر اشتباه نکنم محصول همین اواخر است.داستان واقعی ست و به عقیده من هم روایتی زنانه دارد.شاید اصلا خوشایند طبع مردانه هم نباشد.اما داستان، داستان سرگشتگی است و عشق.دراین اثر گویا چیزی بیشتر از عشق و فقط خود عشق، محل اعتنا نیست.شخصیت زن فیلم هم تاحدی جین آستینی ست.جسور و خیره کننده و شاهکار است این زن.
توصیف و نقد و تحلیل جالبی نوشته اید حبسیات عزیز.

سردبیر مقیم در شماره بیست و دو گفت...

آمدم سری بزنم ، پاراگراف آخر کامنت بالاییم را خواندم دیدم که بدون ویرگول و با آن چه قدر مفهومش بهم می ریزد ، اشکال در نگارش من است که معمولا" جای فعل و فاعل و مفعول را جابجا می کنم . این نگارشم را باید درست کنم ، بارها شده است در زندگی روزمره هم باعث خنده شده است ، راستی امشب فیلمی دیدم به نام A Love Song for Bobby Long
فکر کنم از آن خوشتان بیاید، داستان جذابی دارد ،با کمی هم آشنایی با ادبیات که دارم بسیار دلچسب تر شد دیدنش برای من ، جالب است که کارگردانش 2 فیلم بیشتر نساخته است ، Shainee Gabel باید کارگردان خوبی باشد با بازی ای که از جان تراولتا گرفته است ، در بخشی از فیلم شعری از تی اس الیوت نقل می شود که بسیار روی من تاثیر گذاشت

" ما هیچ وقت از مکاشفه دست نمی کشیم - درپایان مکاشفه مان - به جایی می رسیم که از آن آغاز کرده ایم - حالا برای اولین بار در میابیم که در چه مکانی هستیم "

، شاید در مطالب بعدی وب نوشتم در باره اش بنویسم ، بی خبر بودم مدتی از شما ...آمدم سری بزنم ...بقول شما خداحافظ و سلام :)

سردبیر مقیم در شماره بیست و دو گفت...

Mimosa Pudica نام آن گیاه سحر آمیز شماست ، آخرین بار یکی از آنها را در 13 یا 14 سالگی ام دیدم ، یادم است که ساعتها نگاهش می کردم... بعدها دیگر ندیدمش حتی این اواخر فراموش کردمش تا اینکه به یادم آوردید....
خاطره بودنتان با گیاهان ، گلها و درختان باید زیبا باشد ، در همین چند سطر منتقل می شود این حس بدیع شما به من ، این قبرستان خانوادگی شما هم باید جای شگفتی باشد که آنرا با رمزآلود بودن و دانه های شبنم به یاد می آورید ، آدم هوس می کند برود آنجا و روی قبری دراز بکشد و ابرهای آسمان رانگاه کند که از میان شاخ و برگ در ختان می گذرند ، طلوع خورشید را ببیند، وچه خوب تصویر می کنید این حس ها را در قالب کلمات .

آشپزی را دوست دارم ، درست حدس زدید اغلب تنها غذا می خورم ، خیلی هم بد نیست ، دست کم تنها غذا خوردن بهتر است از غذا خوردن با کسی یا کسانی که وجودشان آدم را آزار می دهد ، ترکیب مزه ها و ادویه ها کم ندارد از ترکیب رنگ ها روی بوم نقاشی ، به نظرم هر دو هنریست ، یکی با چشم ما سرو کار دارد و یکی با چشایی ، خیلی که خوشحال هستم یا وقتی خیلی غمگینم آشپزی آرامم می کند ، همینطور وقتی کسی را دوست دارم برایش آشپزی می کنم .

بله احتیاج داریم به بر انگیخته شدن ، چه خوب گفتید ... گاهی هیچ چیز ساتع نمی شود نه می تابی نه کسی برتو می تابد، آن وقت حس میکنی وجودت خالی از معنی شده است ، می شوی مثل یک موجود منجمد شده در توده ای یخ ... به صبوری عادت کرده ام اما روراست هستم با خودم و می دانم که مدتهاست اتفاق خوبی نیافتاده است ... اصلا" مدتهاست هیچ اتفاقی نمی افتد... شاید بدبین شده ام ، لجوجانه هنوز صبوری می کنم...گاهی ما انسانها مثل دو خط موازی هستیم ، حداقل اصول هندسه اقلیدسی به یادمان می آورد که دو خط موازی در بی نهایتی با هم برخورد خواهند کرد اما وقتی دو خط متقاطع باشیم این اصول به ما می گوید که پس از برخورد ما هرگز در هیچ زمان و مکانی دیگری باهم برخورد نخواهیم کرد ، فقط دور می شویم از همدیگر... برای همین است که از هندسه اقلیدسی خوشم نمی آید !

نوشته های شما مکمل وب نوشت های من شده اند و به گمانم دارند جزوی جدا ناپذیر از آن می شوند ، مرورشان که می کنم انگار که کلمات نامریی میان سطور را که من ناتوان بوده ام از بیانشان و درکشان شما بازنوشته اید.

این حدیث نفس ها و دردل ها یا هرچه اسمش را بگذاریم را هم دوست دارم ، خود نمایانه هم نیست ، چون شما هویتی مجازی ای دارید و ناشناس و من هویتی تحمل ناپذیر و مطرود، مثل نشستن در کافه ای بدون زمان و مکان است ، یکجور گپ زدن بین ماست، و راستش را بخواهید گپ زدن با شما را خیلی ...خیلی دوست دارم