چهارشنبه، فروردین ۱۸، ۱۳۸۹

در ساعت پنج عصر

خسته نیستم.اما هرازگاهی احتیاج دارم به تغییر . اگر نتوانم تکانی به خودم بدهم ، این چیز و آن چیز را جا به جا می کنم تا خستگی به سراغم بیاید واین تمایل چیدن و تغییر را از دست بدهم. سروته می خوابم روی تخت که تنوعی باشد درنحوه خوابیدن .چگونه؟ تاق باز و رو به سقف. حالا زیر سرم کوتاه است.بی خیال پتو را تا چانه می کشم بالا و نگاه می کنم به جای سرم که حالا با انگشت های پا جایگزین شده. بخوابم؟ نه، چهارصد و بیست لغت تازه پیدا کرده ام در این بیست صفحه اخیر و باید مرورشان کنم وگرنه زحماتم به باد می رود.درگیر فرایند حفظ و محافظت از واژه ها هستم به ذهن سپردن و به یاد آوردنشان که معلوم نیست اتفاق بیفتد یانه.حتما چند تایی باقی می مانند.آن ها که چموش ترند و دشوارتر، ناشبیه تر به اندوخته های قبلی و بی شباهت به هیچ چیز. اما این همه لغت را می خواهم چه کنم؟

حالا تصویرم ، موج دار پخش می شود، بریده بریده و نامفهوم که یعنی باز سانسورچی نامحترم، مشغول مردم آزاری ست. یکی رفته پشت تریبون و رو به جمعیت هوار می کشد که فلانی و فلانی ها غلط می کنند و ما فلان می کنیم و انگشت توی هوا می چرخاند. این وسط، یک عده، تبانی کرده اند در انتخابات یک کشور همسایه ، در "کاتین" که نمی دانم کجاست، رخدادهای قدیمی باعث قتل عام مردم شده . پلیس های قرقیزی با مردمشان درگیر شده اند و در حوالی برزیل هم سیل راه افتاده.مردم را دارم می بینم که روی قایق هایی نشسته اند و شناورند روی آب. روز "صحت" است در افغانستان و دولت می خواهد به سلامت مردم ، توجه بیشتری نشان بدهد.

اخبار تمام شده.برنامه بعدی، سرگذشت یک خواننده ی قدیمی ست که دوستش ندارم. می خواند:" حال که دیوانه شدم می روی..." . چشم هایش را می بندد و دست هایش را رو به مخاطب بالا می آورد و بعد انتظار دارم که از هوش برود. این، فیلم سالخوردگی اوست. دارد درباره پیوستگی فرهنگ ها حرف می زند و می گوید موسیقی ، زبانی فرارونده است.

تازگی ها تمرکز کرده ام روی یک مطالعه تحقیقی درباره ی مارکسیسم، ریشه ها و نحله ها و تفسیرهای آن.تا آم جا که به فهم ناقصم قد می دهد، از بهترین و معتبرترین کتاب های به فارسی ترجمه شده در این خصوص که درسنامه دانشگاهی هم محسوب می شود، همان "تاریخ اندیشه های سیاسی درقرن بیستم" است ، نوشته "دکتربشیریه". حالا می فهمم که مارکس، دقیقا یک منجی و منادی تمام نشدنی ست که رشته کلام را یافته است و بالا بروی، پایین بیایی باید روبه روی او قرار بگیری. ستیزه های بحثی و مرامی و دسته بندی هایی ایجاد کرده از یک جدال اولیه ،که باعث و بانی اش خود اوست .آمیزه مبهمی از دیالکتیک هگل و ماتریالیسم فوئرباخ. اما مگر می شود بدون اندیشه های او به آزادی و رهایی فکر کرد و در عین حال این چنین اسیر جنون و درعین حال سلطه آزادی خواهی و تردید و هراس تغییرات اجتماعی انسان شد؟ جالب این جاست که تحلیل و تفسیر نظریات او، از تئوری های اولیه آغاز می شود، دچار یک سلسله نفی های اساسی می گردد ودومرتبه برمی گردد سرجای اول.یعنی داستان از اول آغاز می شود و استبداد تبدیل می شود به مبارزه بر علیه خود، مبارزه ای بی دوام.

امیدوارم که مطلب بعدی ام، یک چکیده و جمع بندی کلی باشد درباره همین قضیه. به این ترتیب، با خیال راحت تری ادامه می دهم به خواندن.

۷ نظر:

سردبیر مقیم در شماره بیست و دو گفت...

این سروته خوابیدن را هراز گاهی تجربه می کنم خوب هم هست ، گاهی سروته شدن هم راه حل خوبیست ...گاهی هم فکر می کنم این بد نیست که این دنیای سروته را هم بشود سروته کرد ...آنوقت همه چیز می آمد سرجایش...درساعت پنج عصر وقتی آفتاب دارد نیمه جان می شود نوشتن از مارکس هم روحیاتی می خواهد که گمان کنم منحصر به خود شماست ، مارکس را ازش خوشم می آید ، البته از قیافه اش چون شبیه مرحوم پدرم است ، کتاب کاپیتال را چند باری سعی کردم بخوانم ، اما تلاش نا موفقی بود برای من ذهنم ظرفیت اینهمه پیچیدگی را ندارد ، بعضی عقایدش برایم ستودنی هستند ، اما خب بنظرم بهتر است من سرم را گرم کنم به خواندن چند داستان کوتاه از جومپالاهیری... امروز روز بدی داشتم یک قرارداد خوب به مدد حماقت یکنفر دارد ضایع می شود... و اکنون هیچ فلسفه ای بغیر از فلسفه آتیلا و شکستن گردن این آدم احمق به ذهنم نمی رسد ، زیاد درگیر لغات نیستم ...حتی درگیر معنی جملات هم نیستم ... همین که جمله ای را خوشم بیاید برایم کافیست حالا هر معنی ای هم داشته باشم ، اصلا" معنی همان است که در ذهن ما شکل می گیرد و گرنه هیچوقت نمی توانیم دقیقا" بفهمیم که نویسنده چه در سر داشته است ، سانسورچی ها هم شغلی عجیب دارند ... البته همه خودشان را سانسور می کنند و سانسورچی هم در نهایت آنچه را باقی می ماند ، آنوقت از همان حقیقت نسبی دست و پا شکسته چیزی باقی می ماند که هیچ کداممان نمی دانیم اصلا" چیست و به چه دردی می خورد ! موسیقی را دوست دارم کسی هم که به او مشتاق می شوم همیشه به شکل موسیقی می بینم ( حتما" می گویی موسیقی دیدنی نیست اما همین که چشمانت را ببندی موسیقی را می بینی )... حالا باید بروم سراغ اجاق گاز و گرنه شامم می سوزد .

siaavoush گفت...

حقیقت و زیبائی رو دارم می خونم نسبت هنر و فلسفه و نسبیت حقیقت و زیبائی.
از مارکس تا اینجا بلد شدم که مناسبات تولید رو مبنای بررسی روندهای انسانی در کارش قرار داده. راستی چرا مارکسیسم به عنوان یه ایسم مطرح می شه اما هگلیسم یا شلایر ماخریسم و ... شاید چون محور کارش اقتصاد بوده؟
مخلصیم

احمد گفت...

سلام

حالا می فهمم که مارکس، دقیقا یک منجی و منادی تمام نشدنی ست که رشته کلام را یافته است و بالا بروی، پایین بیایی باید روبه روی او قرار بگیری.

سردبیر مقیم در شماره 22 گفت...

این که بیشتر درخانه می مانید خودش نعمتیست، حداقل می شود کمی به خوبی وقت گذراند ، چندتا فیلم خوب دید کمی موسیقی گوش کرد و اگر مثل من خوش اشتها باشید می شود از یک شام خوب هم لذت برد ، دوسالی است که روابطم را بادیگران کنترل می کنم خیلی حوصله مزخرف گفتن و شنیدن را ندارم ، ترجیح هم می دهم که وجودم کسی را آزار ندهد و برعکس ، معدود رفقایی هم که هنوز ترک وطن نکرده اند یا درپیچ و خم روزگار عقایدشان را(هرچه باشد) به صندوق خانه نسپرده اند را می بینم ،البته سیر وسیاحت را دوست دارم اما تماس انسانیم را محدود می کنم مگر کسی باشد که از وجودش لذت ببرم و اوهم من را دلپذیر بیابد، یا گاهی میایم اینجا که کمی با شما گپ بزنم ، خوب گپ می زنید ...من را سر ذوق می آورید... رهایی وعصیان مارکس را چه خوب توصیف کردی و همینطور وفاق آرمانیش را ... اندیشه مارکس در حوزه تفکر و حتی احساس بسیار در خور ستایش است اما خب گاهی هر رویای قشنگی در جهان واقع منجر به نتیجه ای خوب نمی شود و می تواند باعث رنج 70 ساله ملتی شود ، برخی از تفکراتش به قوت تحسین برانگیزند و حتی هنوز هم که سرسری مرورشان می کنم از دیدگاه شگرفش به وجد می آیم.
این رها شدن از پیوند با زمان هم خوب است ، به این وارستگی نیستم ، همینکه در مکان و زمانی باشم که به من خوش بگذرد و احساس خوبی داشته باشم کافیست برایم.
دوروز گذشته را نبودم ، حتما" زمانی که می نوشتید هنوز باران نیامده بود و ها به این خنکی نبود ، البته می تواند مکان شما شهری غیر از شهر من باشد ، اما دیروز هوا بد نبود، امروز هم که قدم می زدم هوای خوبی داشت تهران . می گویند آفتاب باعث ترشح آندورفین در بدن می شود ، آندورفین نوعی مخدر است ..شاید هم برای این است که آفتاب به وجدم می آورد ( این دانشمندها عادت دارند برای هر لذتی یکسری دلایل علمی سرهم می کنند و دلایل شاعرانه را مخدوش می کنند و بعد حسابی کیف می کنند !!!) اما این که فکر کنم درچند مترپارچه از اجبار پیچیده شده باشم ...آنوقت می فهمم که تابستان چقدر می تواند ملال آور باشد ، پس برایتان روزهای پر از بادهای خنک آرزو می کنم.

بركليوم گفت...

سلام!
نوشته ات چسبيد حسابي!
دلم تنگ شده بود. نمي خواستم بنويسم و جايم را عوض كرده بودم اما فكرم تغيير كرد و تصميمي گرفتم و حالا باز نوشته ام. گرچه ناقص و داغون..اما نوشته ام و هستم! حتما بيا.
من به تصوير نگاه مي كنم و مردم شناور را مي بينم و درونم اشكها مي چكند براي مهمترين ركن "مردم" كه در قايقي شناورند و دور مي شونداز ذهن چيزي كه ديگر نامي برايش نيست چون از ريشه ي مردم نيست...همه جا..همه ي اين كره...
موافقم. البته از ماركس خيلي سر بسته مي دانم و حين خواندن ياد مادرم افتادم كه حرف تو را مي زد و ميگفت كه نظريات ماركس خوب بوده اما نخواسته اند كه گسترش پيدا كنه و اينكه به شرطي مي تونه اجرا بشه كه درتمام جهان اجرا بشه.اونهم دقيق و از روي صداقت
به من سر بزن...

سردبیر مقیم در شماره 22 گفت...

بیش از چهار بار آخرین کامنتی را که برایم گذاشته بودید خواندم، برایم شگفت انگیز است شیوه نوشتن و انسجام و بداهه گوییت ، انگار آدم را دعوت می کند که بارها آن را بخوانی ،و هر دفعه که آن را می خوانم انگار که چیز جدیدی در آن می یابم،مثل گوش دادن به موسیقی است ،این ها را بی تعارف گفتم.

در مردم، بسیار چیزهای ست که من را هم آزار می دهد ، اما گذشت زمان به من آموخته است که آرام از کنارشان بگذرم ، فهمیده ام که در من هم بسیار چیزهایی است که آنها را آزار می دهد به همان اندازه که آن در هم لولیدن،ازدحام، پیچیدنشان و بدویت شان من را آزار می داد به همان اندازه هم بی خیالی، رک گویی،خوشگذرانی و تکروی من برایشان غیر قابل تحمل بود، یاد گرفتم که جوری زندگی کنم که انگار تنها هستم، راستش را بخواهی مثل آقای "مید" داستان برادبری فکر می کنم که در یک دشت بی انتها قدم می زنم ، خیلی تورا نمی شناسم اما آنچه که حس می کنی را می شناسم ، با جمع مشکل زیادی ندارم چون که دوستان و اطرافیان معدودم معمولا" عادت کرده اند به روحیاتم که وقتی خیلی درجای شلوغی هستم پناه میبرم به همان حیاط خلوت ها که نفسی تازه کنم ، در جمع هم که هستم سعی می کنم جوری رفتار کنم که نه بودنم به چشم بیاید و نه نبودنم ، یکجور روشی پیدا کرده ام که کسی کاری به کارم نداشته باشد،جایی هم که آنجا به من خوش نگذرد نمی روم ، تعارفی هم با کسی ندارم.

گمان می کنم نرسیدن به یک تفاهم مشترک در یک جمع دوستانه برایت حاصل یکجور مبارزه باشد،شاید هنوز هم برای روشن شدن حقیقت مبارزه و بحث می کنی ، قابل تقدیر است که هنوز می جنگی ، من در یافتم که مبارزه ام بی فایده است ، همین که بقول تو چیزی از من ربوده نشود کافیست.
این مثل سایه آمدن و رفتن برایم کیمیایی خوب بود ، جوان تر که بودم اهتمامم بر دیده شدن بود ، بعد نگرانی ام شد فرار کردن ، حالا چند سالیست نه اهتمامی دارم و نه نگرانی ای .
تودار هستی ، و این از وب نوشت هایت پیداست ، که معمولا" از زمان، مکان و نامها با مهارت حذر می کنی.

بی اعتنا بنظر رسیدنت را حس نکرده ام ، همینطور نا مهربانیت را، به نظرم مهربان آمدی ، شاید ترجیح می دهی که دیگران ندانند ، مرزهایی می گذاری برای تنهاییت که هرکسی نتواند سرک بکشد به تو در توی آن.

نقاشی را سالها پیش کنار گذاشتم ، مثل موسیقی در آن کاملا" بی استعداد نبودم اما هیچوقت دوباره سراغش نرفتم (اینجا چند نمونه اش هست :

http://www.absolutearts.com/portfolios/p/pejmansh/

، معدود آدمهایی را که دوست دارم در موردشان برای خودم روی کاغذ و گاهی در وب نوشتم می نویسم ، راستی من وقتی کسی را دوست دارم برایش چای و یا قهوه ای می ریزم.و دوست دارم که حرف بزند ، سخن گفتنش من را به وجد می آورد، می توانم ساعتها در چشمش نگاه کنم،ارتباط چشم ها را دوست دارم ، می شود خیلی بهتر از هر زبانی با چشمها سخن گفت.

اینکه مغرور هستی خیلی هم بد نیست ، تصورم این است که چیزهایی داری که ممکن است آنقدر نایاب باشند که می توانی برایشان مغرور باشی اما شاید دیگران دلایل این غرور را نتوانند درک کنند مثل خیلی چیزهای دیگر.

سردبیر مقیم در شماره بیست و دو گفت...

درگیر شدن در شرایط و موقعیت های عذاب آور را تقلیل داده ام تنها به بخشی که مربوط به کسب عواید است ، باقی را کلا" بی خیال شده ام، البته جز اصلاح صورت را که همیشه جزو علاقه مندی هایم بوده است ،نشانه های منزلتی هم فکر میکنم به هیچ دردی نمی خورند مگر کسب همان عایدی ، چه خوب توصیف کردید این حل شدن در چهارچوب قراردادها را و اینکه می شود خیلی چیزها فاقد اصالت و معنا شوند ، همیشه یکی از وسواسهایم این بوده است که ببینم کدام منش ها و رفتارهایم دارای اصالت و معنا هستند ، اصالت و معنا خوب وبد ندارد ، همینکه حس کنیم کاری که می کنیم چیزی در جوهره اش هست به نظرم کافیست .

جایی هست مانند همان جزیره شما ، همان چیزی است که در نوشته " تراوشات یک ذهن دیوانه" به آن اشاره کرده ام

http://sardabir.net/2010/03/17/%D8%AA%D8%B1%D8%A7%D9%88%D8%B4%D8%A7%D8%AA-%DB%8C%DA%A9-%D8%B0%D9%87%D9%86-%D8%AF%DB%8C%D9%88%D8%A7%D9%86%D9%87/

راستش را بخواهید سعی می کنم خوشبین باشم ، این که در چه زمانی یا حتی چه مکانی مهم نیست ، میدانم که دست یافتنی هست این لحظات .

آن شمایل با مزه هم خیلی به دلم نشست ، متاسفانه نمی دانم اثر کیست ، به حال و هوای آنروزم هم خیلی میامد...

نکته سنجی هوشمندانه ات هم برایم عزیز است و دقتی که کردی ..."همه این ها یک طرف و شعر و آهنگ پایانی یک طرف دیگرکه خودش یک ماجرای جداگانه است و حرف هایی اساسی دارد برای گفتن." ... برایم شگفت آور است که چه دقیق و موجز درک می کنید آنچه در نوشته ام آشکار نیست.

نثر شیوایی دارید که اغلب به آن حسادت می کنم و نوع بکارگیری کلمات ، می دانید که این توانایی ارزشمندیست ، که من فاقد آنم یا حداقل بهره کمی از آن دارم .

نزدیک صبح است الان ، و فرداعصر هم جلسه کسالت باری دارم ، خوشبختانه جایش در محلیست که می توانم پس از جلسه کذایی آنجا حسابی قدم بزنم و کیف کنم ، تمهیدات اساسی ای اندیشیده ام که لباسم را در دستشویی پارک مجاورش عوض کنم :))، راستی من حال و هوای دم دمای صبح را دوست دارم، رنگ آسمان ،آرامش و صدای خواندن پرنذگان را ... همه چیز تا قبل از حدود ساعت 6 صبح عالیست. گاهی فکر میکنم ما انسانها بعضی اوقات موجود اضافه ای هستیم در طبیعت ، ما استاد شده ایم در مخدوش کردن لحظات دلپذیر خودمان...

...
...
این ساعات صبح افکار متفاوتی به ذهنم می آیند و می روند...گاهی در همین لحظات گم می شوم ، می شوم جزئی از سایه روشن صبح گاه ، بعد دلم تنگ می شود ، خیلی دلم تنگ می شود ... میروم یک چای دم می کنم...دوای خوبیست برای دلتنگی ، آنقدر می نشینم که آفتاب طلوع کند و خیابانهای شهر انباشته شوند از هیاهوی رفت و آمد ماشین ها ...تمام پنجره ها را می بندم و به بستر می روم ... سرم را روی بالش می گذارم ، احساس خوبی دارم .

این نوشته ام را هم دوست دارم بخوانی

"هفت و نیم صبح و فراموشی"

http://sardabir.net/2009/09/30/%D9%87%D9%81%D8%AA-%D9%88-%D9%86%DB%8C%D9%85-%D8%B5%D8%A8%D8%AD-%D9%88-%D9%81%D8%B1%D8%A7%D9%85%D9%88%D8%B4%DB%8C/

....
فکر کنم کارم از پرچانگی هم گذشت ، آنهم اینقدر پراکنده ... ممنون بابت نوشته هایی که برایم می گذاری...