دوشنبه، اردیبهشت ۱۳، ۱۳۸۹

رقصیدن در ابهام


ابهام، ابهامی فریبکارانه و دست سازو سخنانی پر طمطراق! چرا که نمی خواهیم بداند این را که آگاه نیستیم و فهممان تاچه حد درمانده است. باید دست به کار ساختن و ترتیب دادن چیزدیگری بشوی. هنری بی نقص از تزویر که ساخته توست با سبک و سیاقی مجهول و پرابهام، همانند ان چه در اختیار من نیز هست که ندانی تا چه میزان نقص دارد این فهم وامانده و خود را اثبات کنم به خواننده ای حیران که هیچ گاه نخواهد پرسید این اراجیف چیست.آخر این چه نمایش احمقانه ای است و چه جور اتلاف عمر؟ همه این ها را برساخته ای که پرده بیندازی روی چه چیز؟ آخر می خواهی چه کنی با این ها و چرا سرراست نمی روی سراغ اصل مطلب یا از هر چیز کاربردش را نمی خواهی به کفایت و برای استوار ساختن آن چه شایسته است ، همان را نمی جویی؟

کوتاه کاری است دیگر. بازی سرخوشانه توست با کلمات. وچه چیز؟ گذران وقت ودیگر هیچ. شده ای استاد انحراف از بحث و اصلا نمی دانی مقصود تو چیست. حواست هست؟ همه این ها را می توانستم در یکی دو جمله کوتاه هم خلاصه کنم مختصر و مفید. اما لذت دارد نادانی و اصرار بر پنهان کاری که صادق باشی با من ، مختص من هم نیست. یک سنت اصیل است گویا و تاریخچه ای دارد این تلاش برای زدن به بیراه . کوچه پس کوچه شناسی است برای ماندن بر همان قامت و همان اصل که انحراف است از اصل. حتی نوابغی هم گویا بوده اند در این راه و حتما به ذهنشان خطور کرده خیلی وقت ها و پست تر از این ممکن نیست و باز که باز.

بعید نیست که از لابه لای همین چرت و پرت های خوشگل و خوش قافیه چیزی هم به ذهن برسد و دستمایه کشف بشود یا شهود. از دل قانون احتمالات و ناگهان سیب بخورد توی مغزت و بدانی که جاذبه چیست. دانشمند هم باشی از قضا اما دانشمند کوچه پس کوچه ای و لقمه را بچرخانی دور سر و این وسط دستت هم بشکند.....آخ!

می خواهم بزنم بیرون از خودم. بروم بالا. بیرون کنم خودم را ، خلع لباس کنم خودم را و چیزی بشوم ناشتاخته اما سرراست و شدید و صریح، فاقد چیزها. نمی شود.نمی توانم. حیات ازم سلب می شود یا می میرم و زنده می شوم بعدازآن. از رونق می اندازم خودم را و بعد گم و گور می شوم قاطی آشغال ها. بعد من می مانم و کلمات؟ نه چیزی حتی به جز کلمات مانند نور یا آوا یا مزه ای زیر زبان که حتی قابل ارجاع نباشد به فهم وامانده و چیزی باشد ورای همه این ها. چیست آن؟ چرندیات محض! چون موضوع داری و نامش هست "انحراف از موضوع " و گویا داری قوام می آیی در این ساحتار نمایشی ریاکارانه پرابهام.

Paint: David Alfaro. The Dance of the Rain 1919

۴ نظر:

برکللیوم گفت...

مبهم است هر آنچه که هست.
شاید حرفی است که مبهم گفتنش راحت تر است.و به پاراگراف آخر که می رسیم نویسنده کمی اعماق ذهن را هویدا می سازد.
آمد یکی آتش سوار بیرون جهید از این حصار
تا بر دمد خورشید نو شب را ز خود بیرون کنید

برکلیوم گفت...

نمی دانم منظورتان چه چیز می تواند باشد از جمله اول. لحن گفته را نمی توان تشخیص داد. اما به عنوان یک جمله ی ساده ی پرسشی باید بگویم نه،کینه از که؟مگر دشمنی شما؟ شاید دوست نباشی اما آدمی. آن روز نظر را خواندم و متوجه شدم که اگر یک جمله به آن نظرم اضافه می کردم شاید بدفهمی رفع می شد. از این یک جمله که بگذریم مغزم بسیار مغشوش شد. سر اینکه باید حواسم به لحن و این حرفها باشد و اینکه شما ممکن است برداشت بدی داشته باشید و اینکه و اینکه و اینکه...آنقدر ناراحت شدم از قضیه ی پیش قضاوت و اینکه آدم توی فضای مجازی هم باید بترسد از اینکه دیگران چه برداشت می کنند و فکر می کنند دارم قرار می گذارم و این حرفها مثلا( منظور اینجا فقط شما نیستید، ناراحت نشوید.) و یا دارم زیادی دوست می شوم. گریه ام گرفت و قاط زدم حسابی. می خواستم بنویسم از موضوع "پیش ذهن" که 9 سال است تکلیفم با آن مشخص شده و از روابط مزخرفی که گاهی حاکم می شود بر نویسنده ها، اینکه وابسته به نظرها می شوند و ....که از گریه نشد و زدم بیرون و با "ابر" صحبت کردیم و دیدم که راهی را که از اول انتخاب کرده بودم گم نکرده ام. و حالم بهتر شد.
هدف اصلی خود آدمه! خودم! و برای خود می نویسم!
به من خیلی هم خوش نمی گذرد. دیشب کشیک داغونی دادم که خستگی اش حسابی مانده اما ذهنم و علمم راضی است.
نکته: فیلم را دیده اید؟ سوال بی ربط نیست. خواهم گفت

سردبیر مقیم در شماره بیست و دو گفت...

وب نوشت های شما را نه می شود سر سری خواند و نه می شود سرسری نظر داد ، سه شبی هست که هی آمده ام اینجا و سعی می کنم تمرکز کنم ، گاهی آنقدر پیچیده می نویسی که من از درک تمامیت مطلب عاجز می شوم ، پاراگراف اول را نی دانم که خطاب به خود نوشته اید یا کسی دیگر به هر حال فرقی نمی کند ،مفهوم مفهوم است ، اما فکر کنم بعضی می نویسند برای نمایش خود، بعضی برای تطهیر خود ، بعضی برای سرگرمی ، بعضی برای یاد دادن ، بعضی هم همینطوری محض دل خودشان می نویسند ، بعضی هم ترکیبی از همه این ها ، خب خیلی هم بد نیست ، همیشه در فرایند نوشتن و خواندن چیزی در درون آدم متولد می شود و گاه رشد می کند و اگر هم خوش شانس باشیم بالغ می شود.

صراحت چیز خوبیست اما روحیه ما شرقی ها عادت کرده است به ایهام،مجاز و کنایه ... به سختی گریز می زنیم از این بند ها ، خودمان را، دلمان را ، افکارمان را در پشت کلمات پنهان می کنیم ، شاید با نگاهی دیگر این ها بد هم نیست ، اگر این روحیات شرقی نبود آنهمه اشعار عاشقانه و حماسی از کجا می آمد ...

اما خب ، صراحت چیز خوبیست ... گاهی صراحت رهایت می کند در فضای خوش آیندی ، گاهی هم نه ، اما همان که آنچه در دل و عقل داشته ای رها می کنی و اجازه می دهی پرواز کند زیباست ، صراحت که نباشد آنوقت دل و عقل زندانی می شوند در حصارهای ایهام،مجاز و کنایه ... حقیقت هم می شود شیر بی یال و دم کوپال ، عشق هم می شود ذغذغه های بی فرجام و فروخورده.

روی میز برایم چیزی نوشته اید ، همین که جمع شود این حواس پراکنده ام خیلی حرف دارم برایتان بگویم ...

ممنون بابت تبریکت

ناشناس گفت...

روی میز ;)