دوشنبه، مرداد ۱۱، ۱۳۸۹

نیستی و فقدانِ همه چیز‏



این ها قدم هایِ خودم نیست. پاهایِ خودم نیست.خانه ندارم. کلماتی دارم در ذهن که آن ها هم از آنِ خودم نیست. محدود شده ام. مُهر و تاریخ خورده ام. پیشانی نوشتم ، پیوستِ محرمانه و روزشمار. قادر به تشخیصِ هیچ چیز نیستم. نمی دانم می خواهم چه کنم با این دست هایِ به هم بافته، با ابن زندگی یا مرگ وهرچه از اوست و پيشِ رويِ من است. چیزهایی دارم كه پوچند. خالی اند تمامشان.همه چیز، زیاد آمده و بی معناست تک تکِ جملات از هرسنخ و با هر کارویژه ای، هرجور گزاره و ماهیت همه چیز. ما دوخته شده ایم به ابتذال. پیرشده ایم و اين گونه است كه مرگمان فرا می رسد.

۱۶ نظر:

همفری بوگارت گفت...

ابتذال پیرمان کرد تا ارزوی ممردن را داشته باشیم .

امین گفت...

یه روز با هم میرسیم به اون رود بزرگ...
سلام، خوبی؟

پنجره چوبی گفت...

تا شقایق هست،
زندگی باید کرد...

شاید به مسافرت احتیاج داری؟

شهرزاد گفت...

حضورت همیشه دلگرمی و خوشحالی برام داره.

زهرا گفت...

همه چیز زیاد آمده. منم موافقم

امین گفت...

قالب نو مبارک، خیلی خوب شده.

برکلیوم گفت...

هر کس برای خودش می خواند ای خراب شده هایی که ما داریم را. من نیز مرگم فرا رسیده. و هیچ ندارم. هیچ.
بیا با هم حرف بزنیم.دلم گرفته...اگر دلی باشد...از آنچه اطرافم می گذرد و هر روز مرا خسته تر می کند. خسته تر و پیر تر.

امین گفت...

خیلی وقته نیستی؟!

ف.الف گفت...

مشکوک شدم به صحت و سقم این گوگل خوان که شاید اشتباهی چیزی شده باشد، اما انگار نه، گویا هنوز هوای نوشتن به سرت نزده یا مانده ای توی همین حال و هوای پست آخری که بعید می دانم، خلاصه امدم بگویم که بنویس خواهر جان، بنویس..

سیاووش گفت...

تمام اینها که گفتی درست و موثق

فقط گاهی گاهی این وسوسه در اعماق ذهن ام جرقه می زند که عمیق ترین شیوه در تعمیم نه-آگاهی، تصادفی دانستن تمام بودن ها و نبودن هاست ( با فرض صلب و مسخره ای که قبول می کند هستیم چون حس می کنیم هستیم) اما چیزی که مثل یک کافر که نیاز دارد به چیزی ایمان بیاورد یا یک مومن که نیاز دارد شک کند، گاهی ذهن ام را بر می آشوبد اینست که آیا این تصادفات در پی اثبات یا تعریف یا نمایش دادن یک الگوی خاص نیست؟؟؟
جامعه شناس( تو که جوامع را می خوانی مثل یک داستان ناتمام) آیا نیست؟؟؟
بگو هست لطفا من قول می دهم باور نکنم فقط کمی آرامش می دهد...

امین گفت...

همه چیز رو گفتی تو این کامنت آخر.

sk گفت...

چه خوب بود این. ممنون. بدم نمی آید خودم را نویسنده ی این مطلب جا بزنم، بس که خوب شرح حال من است.

بركليوم گفت...

ذهنمان مرد از بس به دنبالت دويديم.
چيزي بگو...هر چه

ابر گفت...

بارها آمده‌ و خوانده‌ام اين خطوط را و هر بار حقيقت بوده. واين هميشه هست. تک تک کلمات و جملات و ... چيزی جز تکراری سخيف و مبتذل نيست. و نوشتنشان احساس تهی بودن و زوال می‌دهد. و اينجا، اين دنيا، سخت کاذب است.

ناشناس گفت...

چه زیبا گفتی دوست نادیده ام من هم وقتی بیست ساله شدم فریاد مرگ را درونم شنیدم

شهره گفت...

چه زیبا گفتی دوست نادیده ام من هم از 20 سالگی فریاد مرگ را در درونم شنیدم بد جوری الان ساکته یه وقتا می شینیم دو تایی با هم صحبت می کنیم البته بیشتر گوش می ده