شنبه، مهر ۱۰، ۱۳۸۹

دیدارت را به سختی تاب می آورم


 چندمِ تیرماه است امروز و چه شد که سر از این مکان درآوردید؟ کجا بودید قبل از آن؟ چه می کردید؟ راستش هنوز بدم نمی آید پاسخِ شِكلي و كوتاهِ بعضی از سوالاتم را بدانم .
نمی دانم چه چیزی ندارم یا چه دلیلی دارد که پس از این همه وقت، بعد از تمام آن لحظه های با خاک و مرگ یکسان شده ، از راه برسید و گذشته را بیاورید دربرابر چشم؟ من عادت کرده ام خودم را بزنم به آن راه که یک جور تسکینِ عجیب و فردی و ابدی ست و نشان از قحطیِ دانسته هایِ یک آدم مي دهد و همین است که هست. نمی تواند پا فراتر از زمانِ حاضر بگذارد و خرد است و خمیر.
اما واضح نیست؟ این سلام که صادر می کنید، جواب لازم دارد به نظرتان؟ معنایی هم دارد؟
شما به درد می خورید؟چه می کنید با خودتان؟ یک سری قید و اطوار ساخته اید که مضحکند و بیهوده.
همان هستید که همان.آدم سابقی که می شناختم، خودخواه، شیفته یک سری تعلقاتِ محال، به ظاهر دیوانه، معجونی غیرِ قابلِ درک از چیزها و پوشیده، بی هیچ ذره تغییر.

* عنوانِ نوشته ام عبارتی است از « آنا آخماتووا»

۹ نظر:

زهرا گفت...

خیلی میفهمم.

سیاووش گفت...

نام اینها که نام بردید را سپر نامیدم یا شاید زره یا شاید نقاب اما نقاب نه، سپر یا زره بهتر باید باشد.برای چیزی شبیه نبرد شبیه زیستن به انسانی ترین و ایرانی ترین وجه ممکن.شعری سروده بودم 12 سال پیش فکر کنم 20 سالگی :
ازین همه من که من ام،
ازین همه تو که توئی،
پس چه سخت است حتی دیدار گونه ای،
میان من عاشقانه ی من و توی عاشقانه ی تو...

چقدر این پست آن تجربه را تداعی کرد.
مخلصیم...

berkelium گفت...

why has she used these woeds then?

امین گفت...

هیچی نفهمیدم حبسیات! چند بار هم خوندم اما درکی حاصل نکردم! فقط خوشحالم که آپ کرده بودی بالاخره.
موفق باشی.

برکلیوم گفت...

می گویم حبسیات
می توانی بگویی بی سوادی که هیچ از فلسفه نمی داند با چه کتابی می تواند شروع کند...؟

ساقی گفت...

سلام.
واقعا این عدم تغییر جالبه. انگار بعضی ها در زمان متوقف می شن.

برکلیوم گفت...

کجایی شما؟
هر بار می آیم که چیز جدیدی بخوانم و خبری نیست.اگر جای دیگری نقل مکان کرده ای خوشحال می شوم بیایم. اگر نمی خواهی بدانم هم که باعث تاسف است برای من که اینجا را از دست دادم.اگر جای دیگری نرفته ای هم که....بنویس!!!!

برکلیوم گفت...

می دانم که ذهن سخت اجازه می دهد اما یک خط هم که شده بنویس...
از هرچه
از هرکه
فحش یا بدو بی راه یا غصه...

حبسيات گفت...

حالا من گمت كردم بركليوم.رسم زمانه را مي بيني؟