پنجشنبه، آبان ۱۴، ۱۳۸۸

احوال پرسی های مداوم سر به خیال پررفت ‏و آمد بیماری زای به درد نخور

سلام! کجا رفتم من؟چرا نمی توانم مثل آدم متمرکز بشوم روی این جملات؟چرا این ها بی ارزش تر از فکرهای خودم هستند؟چرا این ها نمی خواهند مال من بشوند، فکرهای از حالا به بعدم باشند؟چرا وقف شده ام به همان قبلی ها؟توی ذهنم نمی دانی چه قدر پررفت وآمد است.چه متن ها و مکالمات تودرتو و پرربط و ارتباطی دارم یا برش هایی چه قدر عظیم! ، شاهکارهایی که گاهی فقط در همان لحظه که بناست سرت به کار دیگری باشد، به سراغت می آید.در همان حین، اجازه ی هرجور تمرکزی را ازتو می گیرند و هر جور نظم و انضباطی را ازهم می پاشاند.اما چرا بایددسته بندی کنم؟ حالا که هیچ چیز سرجایش نیست حتی وقتی با اصرار می خواهم خودم را بنشانم وسط یک برنامه ی از پیش طراحی شده با مطالبی علمی و منطقی و منظم و به دردبخور، چرا به دردم نمی خورد آن لحظه؟چرا این قدر طول می کشد که بهشان عادت کنم؟ چرا حالی ام نمی شود که به آن متفرقه های جرقه ای مزاحم بازیگوش، نیازی ندارم؟ که بعضی فکرها اعتیادآورند. بعضی فکرها مدام به سراغت می آیند.خلع سلاحت می کنند.بیچاره ات می کنند.خماری می دهند بهت ، بیمارت می کنند. اما به کار نمی آیند، بی مایه اند ، دایره اند ، تکرارند، مرگند
این جور وقت ها باید پنجره ات باز باشد که باد را گاه و بیگاه هل بدهد تو، به صورتت بزند و آرامت کند اما نفهمی. مجبور شود در را به چهارچوب، تققی بکوبد تا از خواب بیدارشوی.بیدار شوی.سلام بدهی به خودت.
بعضی وقت ها دلم نمی خواهد هیچ کاری انجام بدهم.انگار هیچ فایده و ضرورتی ندارد حتی گاهی مخل لحظات بعدی ام می شود.خیلی کارها فقط فضاهای خالی ذهن را بی خود و بی جهت اشغال می کنند و بعد آزارت می دهند . مدام در خواب و بیداری در پی هم می آیند و سرریز می کنند و ساعت های زیستی ات را از بین می برند .هیچ اتفاق و حالت و نقش خاصی هم از دلشان درنمی آید. بعضی وقت ها نمی دانم چه کنم. بعضی؟ خیلی وقت ها و نمی دانم اصلا چرا باید معطوف این همه بیهودگی شد. مات و مبهوت و بی کار و بی خواب هم بمانی باز همان است که همان. اصلا نیاز داری به مرور کردن، طبقه بندی، به یاد آوردن، به گذشته رفتن و از آینده خبر دادن.نیاز داری؟
زندگی کردن است که نمی شوداز آن گذشت. عادت های منظم روزانه که نمی شود ازشان فاصله گرفت.مثل دارو خوردن است نه این که بگویی لذت بخش است یا رنج آور. قبل از همه ی این ها بی معنی ست. بیهوده گی ست.لااقل در همان لحظه چیزی عایدت نمی شود.همیشه باید به انتظار چیزی نشست که نمی آید یا وقتی می آید دیگر داشتنش و آمدنش لازم نیست. می فهمی چه می گویم؟ همین حرف زدن و همین تبادل افکار هم راستش نمی دانم چه قدر به درد می خورد؟ از بقیه ی چیزها البته خلاقانه تر به نظر می رسد.لااقل در همان لحظه ای که از تو صادر می شود. .مثل فرمان روایی ست دیگر.لذت بخش است در همان لحظه ی اجرای حکم،در حال حکمرانی.
همیشه بناست تو باشی.تو باشی و خودت و آن حرف ها و رفت و آمدها و ذهن که گوش به فرمان تو نیست.غیر از مواقعی که چیزی مانع به یاد آوردن است، وقتی خودت را گم می کنی یا نمی بینی ،از یاد می بری.وقتی میزان فعالیت و درگیری تو با چیزی غیر ازتو بالا می گیرد،گاهی وقت ها که حضور خودت را فراموش می کنی.از خودت فارغ می شوی. معطوف می شوی به همان چیزی که شاید دیگری از نوع شخص و شیء هم نباشد. که منظومه است ، فقط یک حالت است یا شاید یک مکانیسم.
برای چند لحظه دویدن است در پیچ و خم یک هزارتوی از راه رسیده، یکهو ظاهر شده و موقتی.


۵ نظر:

زهرا گفت...

من عادت ندارم تقق بزنم. همینجوری عین چی میام تو.

امین گفت...

خوشحالم که نوشتنت اومد دوباره، از اون سرخط خبرها فقط به عنوان طنز استفاده می کنم هر چند خیلی تکراری شده طنزهای این حکومت.

شاه رخ گفت...

ما يه اصطلاحي داريم كه معادل فارسي ش ميشه يه چيزي تو مايه هاي حوصله م سر رفته ولي دقيقا همون نيس ديروز غروب داشتم به صمد مي گفتم وقتايي كه همچين حسي بهم دس ميده دستم به هيچي نمي ره نه كتاب نه مجله نه فيلم نه موسيقي نه قدم زدن نه سيگار نه هيچي ولي ديروز كه در اوج اين حس بودم مجله خوندم شاهنامه خوندم موسيقي گوش كردم و . . . و جالبه كه مدام هم اين حس لعنتي تشديد مي شد تا اينكه مجبور شدم عليرغم ميلم بزنم بيرون و راه برم و پام بگيره و بشينم لب جوب و ماشين دربست كمنم تا خونه و جونم برات بگه رسيدم خونه يكي توي سرم گفت تق صبح شد

شاه رخ گفت...

هر بلاگي و هر پستي دو تا بخش اصلي داره يكي اون جايي كه مال نويسنده س و خودش مي نويسه و اگه دوس داشت تصحيح يا حذفش مي كنه يكي اون جايي كه مال خواننده هاس و اونا مي نويسن و اگه صاب وبلاگ دوس نداشت مي تونه حذفشون كنه
تا اينجاش خيلي بديهي بود نه؟
من هر وقت هرجا هر چي دلم بخواد كامنت مي ذارم تو هم حق داري بذاريشون يا حذفشون كني باشه؟ مثلا همين كامنت!

Yasin SB گفت...

گاهی باید فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو در اندازیم. ذهن انسان هم اینگونه است...