دوشنبه، آبان ۱۸، ۱۳۸۸

دم اسبی و مریم و خوابگاه و تخت های فلزی




کوبیده شده بودم از تکان تکان های داخل اتوبوس اما می توانستم سرپابایستم و کیف و کوله ام را دنبال خودم بکشم و راه بیفتم توی خیابان دنبال خوابگاهی که قرار بود شب آن جا بمانم.
اوووو وه! چه قدر کوچه پس کوچه داشت.هزار تا فرعی را پشت سر گذاشته بودم و نمی رسیدم.گم نشده بودم.جهت یابی ام کار می کرد. خیلی دور بود.هیچ کس توی خیابان نبود.پرنده پر نمی زد و جز چند تا مغازه ی خوارو بارفروشی بقیه تعطیل بودند . تاریکی یا ترس یا اجبار . مگر ساعت چند بود که همه را از خیابان ها جمع کرده بود و کشانده بود به خانه ها؟
داشتم تلفنی،خانه را پیدا می کردم.چرا هیچ کس بلد نیست درست آدرس بدهد.این هم از این. زنگ زدم.
در باز شد.
بالای پله ها دختری بود با پاهایی بلند ،لخت و پتی و موهای دم اسبی قهوه ای روشن .بفرمایید داخل!
خوابگاه،ساختمانی ویلایی بود بی شباهت به خوابگاه های دیگری گه تا آن وقت دیده بودم.تاکفش هایم را دربیاورم ، دختره غیب شده بود.صدایی گفت بیایید این جا.امرتان چیست؟
سلام، من دانشجو هستم.درسم تمام شده.به خاطر دو واحد مجبور شدم بیایم این جا. جایی ندارم بمانم.
شما دوست خانم پورنصیری هستید؟همانی بودم که می گفت.باید از قبل جا رزرو می کردید.فعلا تخت خالی نداریم.اما می توانید توی همین سالن بمانید.کرایه ی شب هم مهم نیست.
ماندنی شدم.دخترک دم اسبی دراین فاصله برگشته بود.پخش شده بود کف زمین و چیز می نوشت.رو کرد به من:چای می خوری؟لطف می کنید.نمی فهمید.آره یا نه؟یادم رفته بود که بچه های خوابگاه سراست تر ازین حرف ها هستند.آره ، ممنون میشم.خسته بودم.عصا قورت داده و نگران.شبیه مهمان ها نشسته بودم روی مبلی که با فاصله از تلویزیونی درب و داغان قرار داشت.
یکی بی اعتنا،به هم ریخته و ژولیده آمد رو یکی از مبل ها لم داد. گفتم:سلام سرد گفت:سلام ، بزن یک !درچشم باد داره میده. برفکی بود.صدا هم نداشت.یک کم زد تو سر تلویزیون و سعی کرد بفهمدداستان چیست.همه ی حواسش را جمع کرده بود و به دم اسبی امر و نهی می کرد که حواستان به این تلویزیون نیست و حرف نمی فهمید.
من چای می خوردم و دم اسبی پشت به شومینه، مداد می جوید و گاه گاهی یادداشت برمی داشت.دلم می خواست بروم ببینم چی دارد می نویسد.خوب فرمی داشت.می شد بهش بگویی تکان نخورد تا در عرض چند لحظه یک گرته ی سریع ازش بگیری.نقاشی ام گل کرده بود.دلم می خواست توی ذهنم بماند.این طوری،جلوی شعله های شومینه با آن حالت جالبی که داشت،کمی غمگین به نظر می رسید.اسمش را می گذاشتم مثلا پرتره از دم اسبی و بعد روی خطوط اصلی می شد تاکید کرد و شاید نارنجی می زدم بهش و قرمزی شعله و چه می دانم...
خانه گرم بود . دو هوا شده بودم.مانتو و روسری را درآوردم و لیوان چای را گرفتم دستم و یک جرعه نوشیدم و چشم هایم را بستم.یاد اولین شب افتادم، ساختمان پرسروصدای نرگس،پنجره های حفاظ دار، اتاقک های کیپ هم،تخت های دوتایی.عروسک حمیده، شعرهای اعظم،صدای خفه ی گوگوش،فروغی،واکمن های کوچولوی شارژی،زندگی اشتراکی.
خیلی طول کشید. دیر گذشت .
من این جا چه کار می کردم؟چطور شد که دوباره سر از چنین جایی درآوردم؟انگار داشتم خواب می دیدم که یکی جیغ زد و پله ها را دو تا یکی آمد پایین . ... دوست ثریا ؟؟کی آمدی؟دلم می خواست ببینمت.دست دادم و همدیگر زا بوسیدیم.اصرار کرد که چیزی بخورم و حرف بزنیم.دختر خوبی بود.
من مریم هستم.آمار می خوانم...سال آخر
از اوضاع تهران سوال کرد و گفت که این جا خیلی شلوغ شده و دانشجوها هرازگاهی جمع می شوند و سروصدا می کنند. هرروز،ورودی دانشگاه،کارت بایدنشان بدهند و کنجکاوبود بداند که این ماجراها چه سرانجامی خواهدداشت و جاهای دیگر چطور است.گفت که اصلا دل و دماغ درس خواندن ندارد.روز به روز بی حوصله تر می شود.
تازگی ها از یکی کتاب می گیرم می خوانم.این جا امکانات خیلی محدود است.تازگی ها یک کتاب از نیچه بهم داده همان که زن ها را شلاق می زند. خنده ام گرفت.
بعد احوال پرسی های مریم خوابیدم.خوابم نمی آمد.فقط خسته بودم،بی رمق بودم.هفت،هشت تا تخت دیگر هم در اتاق بود.یکی خوابیده بود.رفته بود زیر پتو.ناله می کرد.دست به زیپ کیفم که بردم و چندبار وسایلم را جابه جا کردم،ناآرام شد.نوچ نوچ می کرد که یعنی برو،تاریک کن،راحتم بگذار.
کلید چراغ را زدم و دراز کشیدم.آرام شد ،اما تمام شب بی قراری می کرد.
تختی که رویش دراز کشیدم، فلزی ، ازاین سربازی ها بود و خیلی بلندتر از تخت های معمولی، تنگ تر و کوتاه تر از آن ها.چشم هایم را بستم.
وسط های شب بود که یکی زنگ زد و وارد اتاق شد.از بچه های همان اتاق.درجا موبایلش زنگ خورد.شروع کرد به نوازش های تلفنی و عزیزم و جیگرم گفتن و ماچ و بوسه و بعدا زنگ بزن و بعد هم مریم آمد تو.چند تا جیغ خفه ازآن هایی که وقتی آشنا می بیند بروز داد.بعد شروع کردند به پچ پچ .عکس های عروسی یکی از بچه ها را نگاه می کردند و ریسه می رفتند از خوشی. زیر پتویی ئه نوچی کرد و خدا را صدا زد.تا صبح هم که بی خواب بودم ، همین طور،خداخدا می کرد.

۹ نظر:

امین گفت...

مثل یک داستان خواندنی اما واقعی، امیدوارم مشکلی اگر هست حل شود.
قلمت روان باد.

آنچه از من خواندید جسارتا شعر نبود که اصلا چنین توانی در من نیست فقط میتوان نامش را گذاشت بعد از ظهری در میدان انقلاب، هر کدام را می توان سر تیتر یکی از مشاهدات و خاطرات من دانست، همین.
در ضمن با کسب اجازه از نظر شما استفاده می کنم و عنوان را عوض می نمایم به بلیط پوسیده ی بهار.
سلام

فریدا گفت...

آسه میری آسه میای، داغ دلم تازه شد با نوشته ت. شبای تموم نشدنی تو خوابگاه زجر بی پایان بود، رسم چادر سفید سر کردن و آژیرهای وحشتناک شنیدن وقتی مردی پاشو می ذاشت اون جا،زمان ما که نفس کشیدن هم جرم بود

شاه رخ گفت...

يعني پريشب كه نشستم لب جوب سيا پشت پامو مالش داد و نمي خواستم به روي خودم بيارم كمرم چه تيري مي كشه منغص نشه اون دقايق سگي كه كم منغص هم نبودن انقد زجر نكشيدم كه روزي كه با داداش حسين رفتيم توي نمازخونه خوابگاهي كه تازه يكي دو ساعت بود اومده بودم توش وقرار بود چار سال توي اون سگدوني بمونم و نمي دونستم ميشه شيش سال و دراز كشيديم خستگي مون در ره و در نرفت لامصب در نرفت هنوز هم در نرفته هنوز جاي لبه سامسونت روي گردنم هست
بدم مياد از خوابگاه
بدم مياد ازين جهنم
بدم مياد

ناشناس گفت...

بدم مياد ازون همه علافي ازون همه غصه خوردن
الانم كه سال به سال مسيرم مي خوره گاهي ازون خيابون سميه لعنتي رد بشم دلم مي خواد برم جلو اون تابلوي روي سردر و بگشم پايين بشاشم به هيكل ساختموني كه شيش ال از عمرمو سگ خور كرد
نه
هر چي هم كه زمان بگذره و حساب كتب كنم كه نهايتا به نفعم بوده قانع نمي شم بازم دلم مي خواد بشاشم به هيكل اون ساختمون لعنتي

ناشناس گفت...

نمي تونم از تصوير دختري كه چند متر اون ور تر نارنجيا گرمش مي كنن و صداي شيهه اسب مياد از پشت گردنش حتا لذت ببرم وقتي اون اجراي لعنتي بوي مرگ ميدن بوي نا مي دن بوي سگ ميدن
سلام
اون دختري كه به نيچه ميگه هموني كه زنا ر وشلاق مي زنه بايد خيلي بانمك باشه ميشه ازش بپرسي قصد ازدواج داره يا نه

شاه رخ گفت...

لازمه توضيح بدم اين ناشناسا منم كه ديگه هربار اسممو ننوشتم؟

Fateme گفت...

سلام
همه اش را دیدم
مو به مو
جز به جز
و این یعنی خاص بود و ناز
خیلی

امین گفت...

خودم هم تو فکرشم که کمتر سیاسی بنویسم ولی نمیدونم هر کاری می کنم آخرش بازم نوشته هام سیاسی میشه، خوشبختانه بعد از انتخابات یک بار مجبور شدم بیست و سی ببینم و اون هم به خاطر سفری بود که هفته ی پیش داشتم و منزل یکی از اقوام بودیم، برای اینها فرقی نمی کنه همونطور که گفتی فقط فکرشون نابود کردنه، حکم اعدام تقریبا هیچ جای دنیا نیست ولی اینجا دنبال بهانه می گردن تا اعدام کنن، تازه اون بنده خدا ( احسان فتاحیان ) اول بهش ده سال حبس دادن بعد اومدن حکمشو کردن اعدام!
راستی امروز جمعی از خواهران بسیجی جمع شدن جلوی سفارت انگلیس و شعار دادن که آرش حجازی( همون شاهد قتل ندای عزیز ) که الان تو انگلیس هست رو مسترد کنید به ایران و پا رو از این هم فراتر گذاشتن و شعار دادن آرش حجازی قاتله(!)، فقط من موندم این خواهران(!) تا چه حد خود فروخته هستن و شرافتشون رو سر چی دارن به باد میدن، اون به اصطلاح خدایی که اینها ازش دم می زنن چه خداییه؟!

پریای خط خطی گفت...

این جا چقدر مطلب هست نخونده
این روزها خیلی یادت می کنم
دیر آمدن هام رو بذار به حساب روزمرگی ها وگرنه دلم همین دور و برها می پلکه
چقدر دلم برای اون روزا تنگ شده....
لعنت به این نوستالژی!