سه‌شنبه، آبان ۱۲، ۱۳۸۸

ما خودمان نیستیم


به قول یکی از دوستان،کارکردی شده ام انگار.شرطی هم و وابسته و مشخص و معلوم.چیزی آزاردهنده تر از این نیست که دست و پای زندگی را از آدم سلب کند.
مدادم را گم کرده ام.نمی دانم کجاست.یادم نیست کجا افتاده، کجا جا مانده ،کجاست. دلم زیاد تنگ شده برایش که نیست.افتاده جایی بی خبر و غریب ، شاید زیرتخت، پشت پایه ی میز،پرت حاشیه ی فرش و گلدان،شاید لای کتابی،دفتری به بهانه ی این که صفحه اش گم نشود.
چه قدر ناگهان ازاین رو به آن رو می شوی. چه قدر ناگهان خلق و خویت تغییر می کند.زمین و آسمان ، تمام زندگی ، همه چیز برایت جور دیگری می شود.چه قدر ناگهان از بالا سقوط می کنی.چیز دیگری می شوی.جور دیگری می شوی.
مگر می شود یک شبه همه چیز جور دیگری بشود؟ معنای دیگری پیدا بکند؟ مگر می شود یک شبه دشمن بشوی؟ ربط و ارتباطات و فعل و انفعالاتت جور دیگری بشود؟ بعید می دانم کار یک شب و یک روز و چند ساعت بوده باشد . حتما مربوط نیست به این برخوردهای اخیر یا حرف هایی که بینمان رد و بدل شد که تمام این مدتی که تبدیل شده ایم به چیزهای دیگر و خودمان نیستیم ، به گمانم باعث و بانی همه ی این اتفاقات بود.آخر مگر امکان دارد چیزی ناگهان مسبب چیز دیگری بشود یا حجم ریا و حقه و فریبکاری ات این همه بالا رفته باشد؟
به خودم گفتم خامی کردی.دستش را نخواندی.باز اسیر آن کلام مهربان شده ای که چیزی نیست جز سرریز ناگهانی و دوره ای مهر از جایی که باید بیشتر از آن چه فکر می کنی منشا زیستی و بیولوژیکی داشته باشد .یک جور قاعده ی رفتاری است که پشتوانه اش فقط و فقط و فقط یک سری عادت است و بس ، بی نشانی از برخورداری که.تمام و کمال، نداری است و بس.
غافل شده ام از خودم.غفلت کرده ام. خودم را پرت کرده ام وسط همین نداری و بیچارگی که باعث و بانی ش ،هم نشینی با توست که مدت هاست می دانم چیز به درد بخوری برایم ندارد.از من دور است و فهم و درکی دارد تهی و بسته و غم انگیز. واگذار شده بودم به بلاهت و اسارتی که شیرینی اش واقعیت نداشت و می خواستم وجود داشته باشد. اسارت خواب و خیال و رویاهام.
حالا تنها شده ام.حالا دقیقا تنها شده ام. حالا باز تنها شده ام. حالا رها شده ام از آن عادت و حریم و تعلق و چرخه ی متوالی احمقانه ی عذاب آور.حالا که دیگر صلاح نیست باشی ،من هستم و یک برزخ بی نهایت که همه اش ازآن توست اما دیگر خودش را به تو پیوند نخواهد زد.
paint : René Magritte. The Lovers. 1928. Oil on canvas

۲ نظر:

حامد گفت...

حتما این چرخه که می گویید بی حکمت نبوده.
قلم خوبی دارید حبسیات

شهرزاد گفت...

می دونی چیه؟حتی اگه همیشه منطقی، عاقلانه،فهمیده و سنجیده رفتار کنی بازم زندگی یه وقتی یه جایی که فکرش رو نمی کنی ورق رو بر می گردونه.و بعد از یه مدت ماهم مجبوریم که عوض بشیم.به قول سیاوش قمیشی:
"ای بازیگر غصه نخور ما هممون مثل همیم/ صبح ها که از خواب پا می شیم نقاب به صورت می زنیم"