دوشنبه، اردیبهشت ۲۸، ۱۳۸۸

غافل نباش ولی فارغ شو

- نمی فهمم این همه دادوفریاد برای چیست.شوروشوق طرفدارهای شما آن هم به این نحو تکراری و عقب مانده خونم رابه جوش می آورد.ازین دست هواداری ها وتب وتاب های پرسروصدای بی نتیجه آن قدر به یاددارم که بدانم این مدل حمایت غوغایی،راهش نیست.چیزی عایدتان نمی کندوحتی مقدمه ی اتفاق جدیدی نیست.منطق درستی ندارد.نهایتا کاسه و کوزه شکستگی ست بدون مسبب .سردرگمی ست فقط.آشفتگی ست .
من که هیچ اعتمادی به این رئیس های احتمالی ندارم.هیجانی هم درکارنیست.نمی دانم چه قدروفامی کنند و چه قدرخیانت.راستش حتی جسارت هم نمی خواهد.
بدم می آید ازین سوت و کف و هوچی گری و پلاکارد دست گرفتن و عرزدن بیخودی।بی مایگی ست که ندانی این همه هیاهو برای چیست.مگرنه این که چندروزدیگرهمه چیزبه پایان می رسد.فراموشی می گیریم و برمی گردیم سرجای اول؟
- نمی دانم چه قدر فاعلی در داستانی که جرقه اش جای دیگری خورده।داستانی که تورا مواجه کرده با خودش و دارد می چرخاند و اصلا چطور می شود دقیق شد روی فرایندی که اولش مشخص نیست.آخرقصه پیشکش!چیزیجرقه می زند توی ذهنت،روبه رویت قرار می گیرد و آن قدر آشنایی می دهد که چشم ازش برنداری اما خیلی وقت ها آن قدر این آشنایی به او بی ارتباط است که بعدها نفست رابند می آورد.مطمئنی که سمت و سوی زمان این نیست و اصلا نمی فهمی با چه چیزی طرف شده ای .حرف میزنید با هم،.دارد نگاهت می کند.اما این نگاه کردن و حرف زدن چه چیزهایی را درتو تداعی می کند؟ این ها همه متعلق به خودشان نیستند.وارث چیزهایی هستند در گذشته و گاهی خیلی مشخص بهشان ارث رسیده.
- نوشته ام قوام ندارد اما باید می نوشتم ازاحمد پوری که مترجم بی نظیری است و رمان دو قدم این ور خط او به طرز هنرمندانه ای معطوف به زمان است ।جالب است که بازبان روان و هنرمندانه و سخت تروتمیزش قید نگرش معطوف به زمانت را می زند.داستان پوری ،قهرمان داستانش را یک راست راهی سفری می کند به پنجاه سال قبل و اورادربطن حوادث تاریخی قرار می دهد.یکی از بزرگترین محاسن کارهم درهمین است که یادآوری می کند ازعامل زمان غافل نشو که سروشکل وقایع و تحلیل و تفسیرهایت را زیرورو می کند وبااین حال توصیه می کند که فارغ ازآن زندگی کنی.
- بهانه این پست فیلم جالبی بود به نام لولیتا که ازیک تداعی شروع می شود.این جا هم ردپای یک خاطره ازدست رفته هست.عجله ای نیست.سرفرصت درباره اش می نویسم.

۶ نظر:

زهرا گفت...

سلام . به به. چه عجب. بالاخره آپ شدی خانوم. چه حالت بهم بخوره چه نه میزان ، رای من و توئه.
به قول استاد هامبرت زهر همچنان در زخم بود و زخم التیام نمی یافت :دی

وادی گفت...

سلام حبسیات جان
لولیتای کوبریک رو دیدی یا اون قدیمی تره رو؟خیلی درباره ش میشه حرف زد.خوشم اومد.پست خوبی شده.انتخابات ایران هم اتفاقا خیلی گفتنی و شنیدنی و پرهیاهو هست به قول خودت
موفق باشی

Unknown گفت...

سلام حبسیات عزیزم:

خوبم تو چه می کنی؟

در مورد اولین قسمت نوشته ات باید بگم که ما که با این سن و سال این همه این حوادث تکراری رو به یاد داریم نمی دونم چرا حافظه دست جمعی امون رو از دست دادیم....

دومورد کتاب دو قدم این ور خط تصمیم دارم یه نقد بنویسم می دونی irony قضیه کجا بود؟ اونجایی که وقتی یکی از شخصیت ها فهمید پوری از 50 سال بعد اومده بود دلش می خواست بدونه کمونیست همچنان با همان حرارت پا برجاست غافل از این که دیگه شوروی در کار نیست...خیلی ساده انگاریم

گوستاو فلوبر گفت...

هیاهوسالاری بده اما هیاهو بد نیست گاهی
نوشته ت قوام داشت به نظرم
احمد پوری عزیز مممممممممم
لولیتای دوست داشتنی آدریان لین ممممممم
سلام

نسيم گفت...

نگاه جالبي بود كاش فقط يه هياهو نباشه

ناشناس گفت...

بااینکه تو حبسی ولی چه خوب که موقع هواخوری های روزانه این همه هیاهو رو میبینی و به سبک خودت جیغ میزنی...