یکشنبه، خرداد ۱۰، ۱۳۸۸

برای تو، سخاوت تو، مهربانی ات


تویکی ازمعدودآدم هایی هستی که خیلی بهش فکرمی کنم।دیدنت دیربه دیر بشود بی تابی می کنم.دلم برایت تنگ می شود.اصلا کشش خونی برایم اهمیت پیدا می کند.تحسینت می کنم.مردانگی و مهربانی و جست و جوگری و نازک دلی و آقامنشی و اعتقاداتت، همه آن چیزی است که می خواهم.می دانم که تعداد آدم های شبیه به تو زیادنیست.راستش به تو نمی شود شک کرد.نمی شود دوستت نداشت.
این قدرآدم بی قید و بند و بی اصل و ارزش زیاد دیده ام که باورم نمی شود یکی بین خودمان، این قدرپابند اخلاقیات و انسانیت باشد همین قدر مشخص و قابل تعریف که نخواهی بحث الکی بکنی سرنسبی بودن اخلاق و آزادی انسان و غیرقابل تعریف بودن مفاهیم وقتی که به این وضوح و بااین صراحت روبه روی توقرار گرفته.
خوشم می آید که چیزی راداد نمی زنی.ریا و ادا و اطوار ودغل نداری. مواضعت مشخص است اما سریع تحت تاثیر قرار می گیری .خوشم می آید که خانواده برایت این قدر اهمیت دارد، مقدس است.خوشم می آید ازاین اصرار و مجاهدت تو برای مشخص کردن بهترین کیفیت ها، برای پس زدن و پوشاندن هرچیز مخرب و آزاردهنده.
یکی از معدود آدم هایی هستی که نمی شود جوردیگری ازش یاد کرد.غصه ام می گیرد وقتی مریض می شوی، وقتی بهت نارو می زنند، وقتی می خواهند اعتقاداتت را بی ارزش کنند، وقتی می بینم رو به قبله ایستاده ای.
توی این مهمانی پرافاده لوس عذاب آور که ازچپ و راست، نیش و کنایه ودروغ و ادااطوار ردوبدل می شود ، آن قدر بامیل حاضرمی شوی هربار، آن قدر صمیمیت و بزرگواری توی حرف زدنت هست، آن قدر همین دورهم بودن برایت اصالت دارد که خیلی وقتها برای خودت هم عذاب آور است.
خوشم می آید که قید هیچ کس رانمی زنی .همه راجمع می کنی دورهم.گذشته و حال، قدیم و جدید،تلخ و شیرین،خوب و بد نداری.
یادم نمی آید که تاحالا این سجاده چهارگوش مردانه رابعد نمازت،این جوری تاکرده باشی.مچاله شده بود.دلخوری داشت این جورجمع کردن.داشتی حرف می زدی انگار.دلم گرفت عزیزترین من.

۱۰ نظر:

زهرا گفت...

چقدر قشنگ نوشتی. چه احساس خوبی. حسودیم شد بخدا.

فریدا گفت...

من فقط یه حدس راجع به این آدم می تونم بزنم، اونم اینه که خودم نیستم...

سروش گفت...

امان ازین مهمونی های گاه و بیگاه
من یکی که اصلا اهلش نیستم.
مناظره رو دیدید؟

نیکی جومپی گفت...
این نظر توسط یک سرپرست وبلاگ حذف شد.
نیکی جومپی گفت...
این نظر توسط یک سرپرست وبلاگ حذف شد.
وادی گفت...

چرادرباره انتخابات نمی نویسی؟ حال و هوای عجیبی یه.این جوونا آخرش کودتا می کنن.همه کاری ازشون برمیاد.
این آقای نازنین رومن نمی شناسم؟دلبری کرده حسابی

رحیم گفت...

چیزهایی داره سبز میشه این دورواطراف که اتفاقا بسیارآشناست.دوروبرخودمون رو که می بینم به خودم میگم واقعا ما همه دنبال صداقتیم حتی ته ته ته ذهنمون جایی که خیلی وقت ها مطمئنیم دست و عقل جن هم بهش نمیرسه.
قلمت پابرجا
همین طور تهاجمی و خالصانه بنویس

مریم گفت...

و چقدر این صفاتی که گفتی نشان از این آقا دارد!
حسین رهجو! ;)
درود بر ایشان!

فریدا گفت...

چرا نمی نویسی حبسیات؟ وقتشه

Unknown گفت...

سلام
امروز آخرین روز اجرا بود:(
من بدتر از تو....