دوشنبه، مرداد ۰۲، ۱۳۸۵




انگار بخواهی یک صخره ی بزرگ گرد را هل بدهی بالا.انگار خواسته باشی با دست هات کوه بکنی.انگار تب داشته باشی و بعد توی گلوت یخ بیندازند.انگار خواب خواب باشی و یکی کف پاهات را قلقلک کند.انگار با یک تکه یونولیت روی دیوار گچی یا روی تخته سیاه ویراژ بدهند
انگار شیر آبت همیشه چکه کند.گربه ات بماند پشت در پنجول هایش را به در بکشد ناله کند و تو پاهات قطع شده باشد.انگار همیشه مشروط باشی . توی درس توی پول توی عشق. انگار شبی یک شماره چشم هات ضعیف تر بشود و شبی یک خوزه آرکادیو به دنیا بیاوری. انگار همه ی شعرها در یک لحظه همه ی سیم ها و تارها و نت ها در یک آن انگار همه ی رنگ هات در یک شب از بین بروند
انگار تو باشی و همه ی کس و کارت بروند زیر آوار.انگار همه ی عروسک هات را جلوی چشمت سر ببرند بعد بهت تجاوز کنند بعد بگویند این جا دیگر جای تو نیست

۹ نظر:

ناشناس گفت...

اگه هیچ کدوم سرت نیاد و باز هم بهت بگن اینجا جای تو نیست تکلف چیه

ناشناس گفت...

واقعه بدی رخ داده ....نه؟

هنگامه امتحان رسیده ...صبر صبر

ناشناس گفت...

انگار هميشه مشروط باشي...اين كه حكايت حال منه توي اين روزا

ناشناس گفت...

دچار همذات پنداری وحشتناکی شدم! این یکی خیلی چسبید. جانا سخن از زبان ما میگویی

ناشناس گفت...

سلام! کار بسیار جالبی بود به گمان من حسی تلخ و گیرا در خود داشت باسطرهایی درخشان که باید سعی کنی این سطرها را در کارهای بعدیت گشترش بدی! یک شماره چشم هات ضعیف تر بشود و شبی یک خوزه آرکادیو به دنیا بیاوری. انگار همه ی عروسک هات را جلوی چشمت سر ببرند بعد بهت تجاوز کنند بعد بگویند این جا دیگر جای تو نیست

ناشناس گفت...

صحنه سربریدن عروسکها خیلی دلخراش بود :D

ناشناس گفت...

اون قبلی منم !

ناشناس گفت...

چی شده آخه
دل آدم می سوزه اینجوری که

ناشناس گفت...

همیشه مشروط بودن تقدیر منه!!!