سفیدی محض بود یا سیاهی خام؟
آن همه فشار و پريشانيِ و له شدگي و به هم ريختگي را نمي فهميدم.همه چيزدر ذهنم، نوسان داشت. داغ کرده بودم.لال شده بودم.عصبانی بودم. نفرت داشتم. خوشحال بودم. بغض کرده بودم. يك عالمه بغض و آه داشتم، يك دنيا حسِ مبهم. كجا بودم؟ اين چه حالي بود؟ اشك مي خواستم و نمي آمد.يادِ مصيبت هايم افتادم و غروب هايي كه مي رفتم سرِ مزار،.يادِ تنهاييِ خودم. بايد سبک مي شدم درآن حجمِ عجیبِ سختِ بيهوده و سبک نمیشدم.
آن همه فشار و پريشانيِ و له شدگي و به هم ريختگي را نمي فهميدم.همه چيزدر ذهنم، نوسان داشت. داغ کرده بودم.لال شده بودم.عصبانی بودم. نفرت داشتم. خوشحال بودم. بغض کرده بودم. يك عالمه بغض و آه داشتم، يك دنيا حسِ مبهم. كجا بودم؟ اين چه حالي بود؟ اشك مي خواستم و نمي آمد.يادِ مصيبت هايم افتادم و غروب هايي كه مي رفتم سرِ مزار،.يادِ تنهاييِ خودم. بايد سبک مي شدم درآن حجمِ عجیبِ سختِ بيهوده و سبک نمیشدم.
مغزم مثلِ دیگ احیا کار می كرد.
۱۱ نظر:
من ندیدم. برام میاری؟
در این عصر ما که عصر معاشرت دائمی است مردم از تنهایی چنان بیزارند که تنهایی را صرفا مجازاتی برای طغیان به حساب می آورند اما واقعیت این است که در عصر ما که داشتن روح جرم و جنایت است طبیعی است که آدمهایی که عاشق تنهایی اند جزو جانیان شمرده شوند
سورن کیرکیگور
آری و این گونه است که من و تو در این وانفسای " معاشرت " چنگ به میله های قفس می زنیم و شب را سپری می کنیم بدون آنکه به امید صبح مسلح باشیم
سلام
گاهی فکر می کنم این احساسات فقط مخصوص خودمه و حکایت از بیماری داره ...ولی انگار تو ام ...جنون رفتن سر مزار داری...مسکن عجیب غریبیه
بچه م یه سایته
www.faryaad.com
این حسو اصلا دوست ندارم.اصلا
در بی کرانه ی زندگی دو چیز افسونم می کند :
آبی آسمان را که می بینم و میدانم که هست و خدا را که نمی بینم و میدانم که نیست ...
ياد گرفتن ِ نوشتن
نوشتن ِ متن
متن ِ ادبي
مثلن داستان کوتاه
حالا اگه دووس داري فرض کن اين يه داستان کوتاس يا هر چيز ديگه
حالا چطور بود ؟
( اينو از قول سيا نوشتم خدا منو ببخشه خودش نيست خداش هست !)
واقعا وقتی 21 گرم پیش میآید، آدم فکر میکنه اینهمه کیلو کیلو از زندگی رفت، دیگه نگرانی نداره 21 گرمش که. تازه شیرینتر و جذابتره. ولی... معلوم نیست چیه که آدم رو وادار میکنه به پر کردن.
ولی واقعا 21 گرم همهچیزو حل میکنه به گمانم. منتفی میکنه.
تنهائی حالت عجیبیه. گاهی مثل وقتیه که آدم میخواد حتما بره بیرون و قدم بزنه و میره بیرون قدم بزنه، اما دلش میخواد برگرده خونه و یله بده! گاهی مثل حس ساعت آخر مدرسهاس که هر دقیقهاش 1 ساعته (یا مثل هر 1 دقیقهی هر انتظاری که گاهی به سال هم تنه میزنه) و گاهی مثل تکیه دادن به یه صخره و تو یه کوه و نگران این بودن که کاش آفتاب حالا حالاها غروب نکنه و وقت برگشت نرسه (یا مثل هر 1 دقیقهای که واقعی میگذره و آدم نمیتونه مطولش کنه!) تنهائی حالت عجیبی هم هست فکر کنم.
و آه گاهی چقدر حرف میشه.وقتی زمانی دراز سنگین باشه. وقتی خود آدم هم افسانهی آه میشه.
به هر حال،
ممنون به خاطر کامنت خواندنیتان و امیدوارم سرخوش باشید.
salam! in roozha hichki nemidoonam chera halesh khosh nist masalan hamin man
سلام رفیق. اینجا چه خبر است؟ چرا اینقده حالت بد است؟؟ آرزو میکنم روزهای خوب و شادت هر چی زودتر بیاند سراغت. به امید آن روزها
حرف تکراریه ولی خب:
زندگی همچنان ادامه دارد
ارسال یک نظر