چهارشنبه، دی ۱۹، ۱۳۸۶

بادبادک باز





گاهی وقت ها خواندن یک کتاب بلاهای جالبی سرتان می آورد.می توانید ساعت ها درگیر یک حادثه ی تاریخی فراموش شده بشوید و به خودتان و این و آن، القاب مختلف بدهید.تجربه ی دل نشینی است که گاهی وقت ها کسی برایتان کتاب بخواند. نمی دانید چه قدر خوب می خواند.خاطره این شب های برفی سرد، زهراست که چراغ نفتی قدیمی را روشن کرده و برایم بادبادک باز می خواند




دسامبر 2001
در سن دوازده سالگی به آدمی تبدیل شدم که حالا هستم، در روزی دلگیر و سرد در زمستان هزارونهصدوهفتادوپنج.آن لحظه خوب یادم هست که پشت دیواری سست و گلی کز کرده بودم و دزدکی به کوچه کنار مسیل یخ بسته نگاه می کردم.از آن روز زمان زیادی می گذرد، اما حالا متوجه شده ام این که می گویند گذشته فراموش می شود، چندان درست نیست.چون گذشته راه خود را با چنگ و دندان باز می کند.حالا که به گذشته برمی گردم ،می بینم بیست و شش سال آزگار است که دارم دزدکی به آن کوچه متروک نگاه می کنم




بادبادک باز خالد حسینی بکی از بهترین داستان های بلند است.هم نشینی حوادث و انتقال آن به قدری نرم و روان است که خیال
می کنید روی بادبادک امیر سوار شده اید و روی آسمان افغانستان دارید پیچ و تاب می خورید.بادبادک باز شما را به افغانستان می برد و این بارنه از زاویه دوربین های خارجی و نوشته های دیگران بلکه از زاویه قلم یک افغانی . شخصیت اصلی قصه هم اتفاقا از خانواده ای متمول و اصیل است. قصه ای که می خوانید متعلق به کودکی های نزدیک افغانستان است. از دوره ای شروع می شود که جنگ و آوارگی هنوز به خانه های مردم هجوم نیاورده. بادبادک باز هم توصیف بزرگ شدن امیر است هم روایت آبادی و ویرانی کشورش. نفوذ روسیه وبعدها پیروزی و تسلط گروهک افراطی مذهبی طالبان، بیچارگی و نابسامانی های اجتماعی و سیاسی و فرهنگی و شخصیت های قابل تامل و تاثر برانگیزی که در خلال زمان با ترس و عشق و عذاب و اجبار و خاطرات ممتد کودکی دست و پنجه نرم می کنند


رمان خالد حسینی حداقل در چهار – پنج برش روایی دچار ساختارشکنی می شود و شگفت زده می شوید.خصوصا در فصل های پایانی داستان ، تنگنا برایتان بازتعریف می شود.می بینید که خانه،شرف،خاطره و فرهنگ چه سهم عظیمی دارند و سیاست سرکوبگرانه و متجاوزانه ، سنت بی تناسب با عرف و عقیده عمومی و ناتوانی توده ها چه سرنوشت ناگواری برایشان تولید می کند
واقعیت عظیم تر ازین حرف هاست.چگونه می شود درباره آدم ها قضاوت کرد؟ عشق و ترس و خیالات شما همه اش مال شماست و محیطی که باعث شده به این شکل جوانه بزنید.آدم های آن سر آب ها اصلا نمی فهمند چه می گویید.درد شما به خودتان برمی گردد و به مرزهایتان. مگر این که روایتشان کنید.بارها و بارها برای خودتان و برای دیگران و باز برای خودتان


بدو گفت گر زان که رستم تویی/ بکشتی مرا خیره بر بدخویی
زهرگونه بودم تو را رهنمای/ نجنبید یکباره مهرت ز جای
کنون بند بگشای از جوشنم/ برهنه ببین این تن روشنم
حسن می گفت:" تورو خدا دوباره این جا را بخوان امیر آقا."گاهی که من این قسمت را می خواندم ،چشم های حسن پر از اشک می شد و من همیشه می ماندم که او برای چه کسی گریه می کند

تاریخ شما را دوباره روایت می کند.آن وقت خیلی دردناک است که شخصی ترین دردهایتان را در خلال دوره های تاریخی می بینید که بارها و بارها تکرار شده اند. پای ثابت همه این ها هم خودتان هستید و دیگرانتان.ولی احتمالا فقط وقتی می فهمیم مرگ چیست که به ما نزدیک تر باشد.توی بغلمان اتفاق افتاده باشد و همراهمان رشد کند.حالا هر جور میخواهی ببین .مرگ یک تعریف دارد
چه قدر اسیر شده ایم.توی دلت داد می زنی که آهای مرتیکه ها زودتر یک فکری بکنید.این جماعت پر از ارواح دوست داشتنی ست
خیالتان را می گسترانید و سایر شخصیت ها را مجسم می کنید که داستان چگونه می چرخاندشان. قصه گوی من دیشب با قاطعیت گفت :" همه داریم بازی می خوریم.سرنوشت همه قصه معلومی دارد.ما همه از پیش نوشته شده ایم." من هم باهاش موافقم.به قول یکی از منتقدان معروف این داستان، شاید تنها ایراد واقعی این رمان شگفت انگیز این باشد که خیلی زود تمام می شود
نمی دانم بادبادک باز را خوانده اید یا نه. تا جایی که یادم هست یکی از کتاب های پر طرفدار سال های هشتادوسه-هشتاد و چهار بود.تجربه کنید.حتما حس سرشاری به زندگی تان تزریق می شود




۴ نظر:

ناشناس گفت...

بادبادک باز واقعا داستان روانی داره.خصوصا این که داستان بلندی یه.تعطیلات خوش بگذره

ناشناس گفت...

کامنت بالایی مال من بود

شاه رخ گفت...

باورت مي شه من مي ترسم برم سروفت بادبادك باز ؟‌
يه جورايي مي ترسم ازش !

شاه رخ گفت...

پيرو كامنتت راجع به مسخ (‌خيلي وقت پيش ) به اين نتيجه رسيدم بايد برم آلماني ياد بگيرم !