جمعه، اردیبهشت ۰۳، ۱۳۸۹

پیامبر تغییر یا تفسیر


نگاهی اجمالی به اندیشه مارکس

<< تاریخ، مجموعه ای از حقایق مرده و منجمد نیست...

تاریخ، عرصه کار انسان است.. درست در جایی که تامل فلسفی پایان می یابد در همان جا یعنی در زندگی واقعی، علم اثباتی آغاز می شود.>>

(کارل مارکس،ایدئولوژی آلمانی، پ 39)

اندیشه های او خصلتی سیاسی دارد کمااین که ارتباطی تنگاتنگ دارد با فلسفه و نظریه سیاسی. سپهراندیشه های مارکس، قبل از هرچیز، سیاسی ست ،عمل گرایانه است و خواهان دست کاری و تغییردر جهان.در عین حال، افکار او سرشار از احکام و گزاره های مطلق و ایدئولوژیک است که نه با واقعیت موجود، که به نظر می رسد قبل ازهرچیز با آینده ای آرمانی درارتباط است. اما او حتی در پی به تصویر کشیدن یا توصیف آرمانش نیست و تنها اکتفا می کند به پیشگویی درباره وقوع حتمی آن و نه چون و چرای چگونگی اش. سپس دست به آفرینش چیزها می زند و با تقسیم اسطوره ای جامعه به دو حوزه خیر و شر، ترسیم انقلاب پرولتریایی و جامعه بدون طبقه و رفاه عمومی و مرحله انتهایی تکامل تاریخ بشر، در قامت یک پیامبر و پیام آور ظاهر می شود. مارکسیسم تبدیل می شود به یک موج سیال ودیری نمی گذرد که ما با بطلان اندیشه های او مواجه می شویم اما ملغمه جوشانی از همین طرح کلی ایجاد می شود. او قیل و قال به راه می اندازد و صاحب ده ها نحله انشعابی می گردد که همگی مدعی وابستگی به اندیشه های او هستند و می خواهند وفادار باشند به ریشه های تفکر مارکس. اما چرا؟ شاید به دلیل همین خصلت پیش گویانه و جسارت در طرح اصلی ترین مسائل زندگی انسان که خاصیتی تفسیری دارد.

اقتصاد محور آثار است و زیربناست و به گونه ای اندام وار و تاریخی ، باربط و ارتباط های دیالکتیکی، موقعیت فرد و گروه های جامعه را مشخص می کند. مارکس، نگاهی موقعیت یاب دارد و ارتباط تنگاتنگی دارد به علایق اجتماعی و حوادث خاص دوران. او یک سری مفاهیم اساسی را مطرح می کند مانند بهره کشی، بحران، ارزش اضافی، از خود بیگانگی، زیر بنا و روبنا، مبارزه طبقاتی و از قوانینی اساسی حرف می زند در متن تکامل تاریخی جامعه که شامل نیروها و روابط تولید است.او سروکار دارد با اقتصاد سیاسی، ایدآلیسم آلمانی و سوسیالیسم.

مارکس،بیگانگی را نتیجه جدایی تولیدکننده از محصول تولید، در جریان فرایند تولیداجتماعی، قلمداد می کند و شیوه تولید حیات مادی را تعیین کننده خصلت های اساسی زندگی بشر معرفی می کند. برهمین اساس است که " وجود اجتماعی" را باعث و بانی آگاهی و شعور اجتماعی می داند. ما در نوشته های او با انواع و اقسام بیگانگی روبه روهستیم: بیگانگی از محصول که کالا را رودرروی انسان قرار می دهد و با بی معنایی و دل زدگی همراه است ، بیگانگی ازخود به واسطه شیئی شدن که با آگاهی کاذب همراه است و همراه است با تنهایی و ویرانی و فرافکنی هستی فرد و بیگانگی سیاسی به واسطه عمل دولت و نهادهای ایدئولوژیک.

اما همه نحله های پیرو مارکس یا وام داراو،قبل از همه حاوی کدام عنصر اقتباسی هستند؟ به عبارت دیگر، اصل اول و مشترک بین تمامی این گرایش ها چیست؟ این عنصر باید همان اندیشه سیاسی باشد یا همان رویکرد عمل گرایانه که در پی کارگزار تاریخ است و محتوایی انتقادی و جدلی و تغییرخواهانه دارد که به میزان مختلف در انواع گرایش های مارکسیستی به چشم می خورد. بااین حال، شیوه ای که هرکدام برای ایجاد تغییر برمی گزینند، با دیگری متفاوت است.با وجود این که به نظر می رسد هدف تمامی آن ها، بهبود وضع معیشتی جامعه، رفاه عمومی، برقراری عدالت اجتماعی، تنظیم طبقاتی و مواردی از این دست است، مدل ها و نتایج به دست آمده، تفاوت های فاحشی با یکدیگر دارند. به هرحال مارکسیسم، اساسا اندیشه روراستی نیست و چهارچوب مشخصی ندارد.

به دلیل تجربه شکست خورده سوسیالیسم که منجر به فجایع انسانی و روی کار آمدن حکومت های استبدادی و غیر مردمی شد، برخی سوسیالیسم را از اساس شکست خورده تلقی می کنند و برخی دیگر معتقدند که اساسا غیر واقعی ست و دچار ابهامات نظری و منطقی است.اما مگر می توان نسبت به مواجهه نیروهای سیاسی و اجتماعی و اندیشه های غالب تاثیرگذار برآن نیروها و روابط ، یا برآمده از آن ها بی تفاوت بود یا از حوادث و عوامل مهم هر دوره تاثیر نپذیرفت؟ اشاره مارکس هم به همین هاست و منجر به انتقادهای تند و تیز او وبیانیه های پرشور و خیره کننده اش می شود.

ما شاهد چه چیزهایی هستیم؟جنگ های جهانی قرن بیستم، انقلاب های بزرگ، شکل گیری جنبش های عقیدتی و سیاسی،تلاش برای آگاهی به وقوع انواع شکاف ها یا فقط شکاف طبقاتی،فاشیسم،آیین های ناسیونالیستی، احزاب توده ای،موج فزاینده نوسازی، صنعتی شدن جهان همراه با رشد مصرفی شدن و عقلانیت ابزاری و سیستم های بوروکراتیک،روی کار آمدن دولت های رفاهی و همراه با همه این ها، احساس فشار و هجوم و زوال و تضاد و بیگانگی و فجایعی در حق بشریت و به نام او. همه این ها، موقعیت انسان قرن بیستم است، انسان متصل به آموزه های مارکس که گمان می کند به هر نحو راه می جوید به رهایی.

چنین می شود که شاهد طیفی از اندیشه ها هستیم برآمده از یک منبع اولیه و البته بسیار گسترده تر یا منسجم تر از خود آن که ترکیب نظریات سرآمدانی چون داروین، هگل، کانت، اسپینوزا و حتی فروید است با نظریات مارکس.مکاتبی مثل پوزیتیوسیم، علم گرایی، ساخت گرایی، لنینیسم، اگزیستانسیالیسم، نظریات انتقادی، مکاتب پست مدرن، رویکردهای اقتصادی و مدیریتی و غیره.

تاکید او بر کار است و وحدت میان نظریه و عمل.پس از یک سلسله، بحث ها و فحص های فلسفی و اومانیستی که حاوی تعابیر سنتی و ارتدکس هستند با سبک و سیاقی انتزاعی و ذهن گرایانه، مارکس در "سرمایه"، پا به عرصه جدیدی می گذارد که رهیافتی دارد مخدوش کننده، سیاسی و عمل گرا.چنین شتاب و چنین شکافی در ورود از ذهنیت محض به عمل گرایی تام و تمام هم گویا سبب غفلت از وجوه اصلی اندیشه اش می شود.

انگلس همراه اوست اما او هم تفسیرهای خاص خود را دارد.برداشت او از اندیشه تاریخی مارکس، پوزیتیویستی ست.او تفسیری طبیعت گرایانه و داروینی دارد از روند تاریخی دوره ها و شیوه های تولید. در عین حال،برداشت هایی نیز ضمیمه پاره ای از آثار مارکس می کند.

مارکس در عین حال که نگاهی ساختاری دارد بناست ساختارشکن باشد و بنابراین دست می گذارد روی سلطه و حاکمیت ستمگرانه طبقه حاکم. نگاهی دارد متعلق به همان قرن و مصایب حال حاضر، اما از آینده ای خبر می دهد که حاوی فروپاشی ست و انقلاب و استقرار نظمی جدید. دیگران هم همین را می کاوند و برقامت همین طرح، طرح می ریزند.

اما طرح اصلی از آن همان منجی و همان پیام آور است که بعدها پیامبر کذاب نامیده می شود. پیامبری که بدون شک شتاب هایی داشت و غفلت هایی.از قبیل غفلت ازحدود ساختاری، ویژگی های خاص تاریخی، تخمین میزان آگاهی و توان مبارزین، امتیازات چندگانه و نامحدود طبقات مسلط و ساختار واقعی قدرت و کارکردها و خصلت های سلطه و ابعاد فریبنده و پیش رونده سرمایه داری. مضحک است که همین غفلت، سبب چرخش استراتژیک سرمایه داری می شود

اما کلید فهم آثار مارکس چیست و خصوصا ما ایرانی ها چه قدر به نوشته های خود مارکس رجوع کرده ایم؟ چه قدر مارکس خوانده ایم و چه قدر تفسیرآراء مارکس؟ اصلا تلقی ما از اندیشه های مارکسیستی چیست؟ و آیا نظریات مارکس و یا مفسرین او،ارتباطی به شرایط تاریخی و اجتماعی ما پیدا می کند یا خیر؟مارکسیسم جدالی بی پایان است و برداشت هایی ایجاد می کند تمام نشدنی.اما ما با چه چیزی مواجه هستیم؟ نمی دانم. شاید قبل از هرچیز و بیشتراز همه با یک بازخوانی ناتمام.

شنبه، فروردین ۲۸، ۱۳۸۹

روایت زنانه خانم کمپین از نجابت شاعرانه انگلیسی






می گویند یک عاشقانه مخفی ست. لابد چون شاعر از شهر و کاشانه اش دور شده و آمده وردل یک سری آدم غریبه زندگی می کند. نام فیلم هست "bright star" که همه جا برگردانده اند به " ستاره درخشان". اروپای سده نوزده است و لندن مه گرفته. خانه ای برفراز دشت، آن سوی جنگل و یک رودخانه. یک شاعر هست و یک زن.

بعد درست نمی فهمیم چه وقت ,عشق آغاز می شود.زن و مردی را می بینیم،جوان و دلباخته به یکدیگر. .شعر هم الهام بخش است، میانجی ست و تا پایان با آن ها می ماند.آن چنان شعری و چنان زیبایی خیره کننده ای که گویی هیچ وقت به پایان نمی رسد.

این جا ، ابتدای داستان است که هنوز هیچ چیز نیست. دستی را می بینیم روی درخشندگی یک سطح . دست، متعلق است به یک زن. بعد، نخ و سوزن و پارچه های سفید ، تورها و روبان های براق و شعاع های نور. وظرافتی تحسین برانگیزو یقه ها و آهارها و دنباله ی یک لباس و مدت زمانی بعد، می رسیم به آینه . وارسی کردن قواره و هیئت کار ، برانداز کردن لباس روی تن و لبخند که می آید می نشیند روی صورت و روی لب ها.

فانی براون(Abbie Cornish ) ، طراح لباس است .خیاطی می کند در یک دهکده. زندگی می گذراند ازین راه . او دختر زنی ست تنها.بی پدر و بدون سرپرست. مستقل است.همه آن ها، بزرگترهای خانه، کار می کنند در پریشانی. فانی بزرگ ترین دختر است. سرگردانی هایی دارد و تمناهایی . موهایی دارد از بافته ای به رنگ طلا. اطمینان بخش است او. سرتاپای زن آمیخته است به بالاترین نوع وقار و حجبی بی نظیر. چه چیز در او هست؟ هوشیاری چشم ها و ظرافت در همه چیز. این همه دقت و آراستگی و زیبایی اما بند شده به یکی دیگر. شاعری جوان و بی همتا که در همان حوالی زندگی می کند و بعدها در همان خانه. هنرمند است و جنجالی . مایه افتخار است این شاعر. زن هم نجابتی دارد آمیخته به وقار.

آغاز ماجرا را نمی دانیم. ما فقط شاهد دوخت و دوزهای آغازین و گاه به گاهی زن جوان هستیم و شب های مهمانی و ازدحام آدم ها و رقص های دسته جمعی. نمی دانیم خانه، خانه کیست و این ها ، آن جا چه می کنند. بعد می فهمیم که شاعر، شعر می نویسد برای ویراستار یا تهیه کننده یا یک مدیر انتشارات که مالک خانه است. تا انتها هم این اسارت، باقی می ماند و منتهی می شود به فقر، حسرت، شعر، عشق، ناتوانی، مرگ و چیزهای دیگر. چارلز مالک است.هیولایی ست ظاهرا و به هر ترتیب سایه افکنده بر همه این ها.استاد حسابگری ست و تصرف کردن . یک سیاستمدار به تمام معناست و یک کارفرمای مطلق که سرمایه گذاشته برای سروده های جان کیتس ( Ben Whishaw) و همیشه با اوست، در خواب در بیداری.

جان کیتس به هیچ دری نمی زند برای رهایی. تکیده است و نزار.محکوم است گویا به اسارت و گاه و بی گاه، در خواب و بیداری، خواسته و ناخواسته، کلمات را می گذارد کنار هم .کار دیگری بلد نیست.سرمایه اش همین هاست. ذهنش ، وجودش، روحش، پر از همین شعرهاست، سروده و ناسروده که به محض تراویدن، تبدیل می شود به طلا و بعد نقلمحافل می شود و مایه افتخار آقای هیولا. دختر هم ، فریفته همین شعرهاست یا چیزی دیگر نمی دانیم. تازگی ها از پس شیشه یا از دور چشم می دوزد به شاعر. دیگر نمی بینیم چیزی بدوزد برای خود یا دیگران. سرتاپا شیفتگی ست.می خواهد آن جا باشد، کنار شاعر.می گوید می خواهم شعر یاد بگیرم و به این بهانه ، ان ها وقت می گذرانند در کنارهم.

دیری نمی کشد به گمانم برای عشق البته پس از یک دوره واپس کشیدن ها و تقلا های اساسی که بی راه هم نیست. .بعد انگار قالب تهی می کنند و بی خود می شوند و هرکدام یا دوتایی، تبدیل می شوند به یک اثر. یک روح می شوند و جدانشدنی.

حالا سروکارمان با یک عاشقانه است. فانی هم این را می داند. یک بار نجوا می کند. به این می گویند عاشقی؟ آیا عشق همین است؟ ما اما باور می کنیم که بدون هم می میرند. داستان به چیزی بیشتر از این ها نیاز دارد اما فعلا در تب و تاب است. زن، دست از کار کشیده است. دیگر خیاطی نمی کند.تمام و کمال، وقف شاعر است و نمی تواند چیزی ببیند جز او. شاعر چه؟ شتاب گرفته است.روحی متلاطم است و نیرویی فورانی .او بدون زن نمی تواند شعر بگوید.

قرار است چیزی از بین برود.این را از آغاز می دانیم دیگر.چه چیزی؟ جوانک شاعر که حال و احوالش وخیم می شود، خون و سرفه و سل و شیدایی های واپسین و دل نگرانی های زن.

در پایان، فانی تنهاست. او مانده و شعرهای جان.

" Jane campion"، عاشقانه را ساخته. فیلمساز است و مولف. به ندرت زنی دست به ساخت فیلم می زند اما زنانه ها در مجموع ، روایت هایی هستند قائل به یک ساختمان و بستر به خصوص. نحوه دیدن و زبان انتقال معانی متفاوت است.در فیلم او، استفاده از نشانه ها بسیار است و اشاراتی به یاد ماندنی. مانند اتاق دم کرده و محبوس از پروانه ها، دیوار حایل بین تخت های یک نفره، اتاق های چسبیده به هم، .دو کودک که همیشه همراه و سایه به سایه آن ها هستند. پسرکی حامی و خاموش که برادر کوچک فانی ست و یک دخترک که خواهر کوچک است با نگاه هایی گاه مبهوت و گاه ترسان و گاه کنجکاو و گاه همدرد و گاه رنجورو گاه تنها همان یک کودک. شخصیتی بسیار بااهمیت که گویی هسته روانکاوانه و به گذشته بازگشته فانی ست با همان پارچه های کوچک و همان دوختن و همان گل دوزی ها و همان قالب و همه جاهم به دنبال اوست. با اوست توتس کوچک ، گام به گام.

ما هراز گاهی مواجه می شویم با این دخترک و صحنه هایی هست که مثلا توتس،.سنگریزه هایی را در فواصل منظم با دو دست به آب می پاشد و ارتعاش های حاصل از این کار را می بینیم که روندی دارند دایره وار و لغزان. شناوردر برابر دیدگان توتس . یا وقتی که شتابان خبری می آورد برای ما و برای فانی عاشق. بعد دلواپسی ها و تشویش های توتس را می بینیم با نگاهی همواره آرام و خاموش و هراسان و آن چشم های مورب و موهای فردار، موهایی به رنگ آتش و گندمزار و نگاه که نمی داند در پی چیست.همیشه مطیع است دخترک. در پی است. یک جا اجازه می گیرد که برود پی کارش و از درخت های بالای دشت، بالای رودخانه تاب بخورد. غیبت توتس هم چاشنی اولین تماس هاست و آن هم نشینی شیرین لابه لای درخت ها و بوسه هایی که جان کیتس نمونه اش را در خواب دیده است.

نویسنده اعجاب آور است. او چیزی ست بی شباهت به دیگران.

نمی دانم چه اصراری داشته به این همه حجاب. اما شاید خودش بگوید از چه حرف می زنی؟ کدام حجاب؟ گویاتر ازاین مگر می توانست باشد. فیلم به نحوی بدیع، فاقد صحنه های عریان زن و مرد است .ما آمیختگی آن ها را نمی بینیم. حتی وقتی تنها، شب هنگام، آن ها را دراتاق می بینیم و زمان هم می تواند یک لحظه به خواب رفته ، دوردست و دور از نظر باشد، اکتفا می کند به پچ پچه آن ها و نوازش های مادرانه فانی ، آرامش کودکانه جان و گاهی تماس لب ها. داستان این دو، رونمایی شاعرانگی ست و سرشار از نگاه ها. ستاره درخشان حاوی یک سری مشاهده جنسیتی ست شاید و معانی فرارونده. یک روایت کاملا زنانه است به گمان من. سرشار از اشاراتی ست با واسطه و پوشیده و بسیارزیبا.این زیبایی محصول چیست؟ گمان می کنم حاصل همین پوشیدگی و همان اشعار باشد.اشعاری در حجاب.

فانی راه می رود واین بار تنهاست.اشک می ریزد با شعرهای جان. راه می رود و گم می شود لابه لای درخت ها. برادر خاموش هم هست. در خلوت و سوگواری فانی و سایه به سایه او.

از یک جایی به بعد دیگر او را نمی بینیم. قبل از این که فیلم به پایان برسد.


چهارشنبه، فروردین ۱۸، ۱۳۸۹

در ساعت پنج عصر

خسته نیستم.اما هرازگاهی احتیاج دارم به تغییر . اگر نتوانم تکانی به خودم بدهم ، این چیز و آن چیز را جا به جا می کنم تا خستگی به سراغم بیاید واین تمایل چیدن و تغییر را از دست بدهم. سروته می خوابم روی تخت که تنوعی باشد درنحوه خوابیدن .چگونه؟ تاق باز و رو به سقف. حالا زیر سرم کوتاه است.بی خیال پتو را تا چانه می کشم بالا و نگاه می کنم به جای سرم که حالا با انگشت های پا جایگزین شده. بخوابم؟ نه، چهارصد و بیست لغت تازه پیدا کرده ام در این بیست صفحه اخیر و باید مرورشان کنم وگرنه زحماتم به باد می رود.درگیر فرایند حفظ و محافظت از واژه ها هستم به ذهن سپردن و به یاد آوردنشان که معلوم نیست اتفاق بیفتد یانه.حتما چند تایی باقی می مانند.آن ها که چموش ترند و دشوارتر، ناشبیه تر به اندوخته های قبلی و بی شباهت به هیچ چیز. اما این همه لغت را می خواهم چه کنم؟

حالا تصویرم ، موج دار پخش می شود، بریده بریده و نامفهوم که یعنی باز سانسورچی نامحترم، مشغول مردم آزاری ست. یکی رفته پشت تریبون و رو به جمعیت هوار می کشد که فلانی و فلانی ها غلط می کنند و ما فلان می کنیم و انگشت توی هوا می چرخاند. این وسط، یک عده، تبانی کرده اند در انتخابات یک کشور همسایه ، در "کاتین" که نمی دانم کجاست، رخدادهای قدیمی باعث قتل عام مردم شده . پلیس های قرقیزی با مردمشان درگیر شده اند و در حوالی برزیل هم سیل راه افتاده.مردم را دارم می بینم که روی قایق هایی نشسته اند و شناورند روی آب. روز "صحت" است در افغانستان و دولت می خواهد به سلامت مردم ، توجه بیشتری نشان بدهد.

اخبار تمام شده.برنامه بعدی، سرگذشت یک خواننده ی قدیمی ست که دوستش ندارم. می خواند:" حال که دیوانه شدم می روی..." . چشم هایش را می بندد و دست هایش را رو به مخاطب بالا می آورد و بعد انتظار دارم که از هوش برود. این، فیلم سالخوردگی اوست. دارد درباره پیوستگی فرهنگ ها حرف می زند و می گوید موسیقی ، زبانی فرارونده است.

تازگی ها تمرکز کرده ام روی یک مطالعه تحقیقی درباره ی مارکسیسم، ریشه ها و نحله ها و تفسیرهای آن.تا آم جا که به فهم ناقصم قد می دهد، از بهترین و معتبرترین کتاب های به فارسی ترجمه شده در این خصوص که درسنامه دانشگاهی هم محسوب می شود، همان "تاریخ اندیشه های سیاسی درقرن بیستم" است ، نوشته "دکتربشیریه". حالا می فهمم که مارکس، دقیقا یک منجی و منادی تمام نشدنی ست که رشته کلام را یافته است و بالا بروی، پایین بیایی باید روبه روی او قرار بگیری. ستیزه های بحثی و مرامی و دسته بندی هایی ایجاد کرده از یک جدال اولیه ،که باعث و بانی اش خود اوست .آمیزه مبهمی از دیالکتیک هگل و ماتریالیسم فوئرباخ. اما مگر می شود بدون اندیشه های او به آزادی و رهایی فکر کرد و در عین حال این چنین اسیر جنون و درعین حال سلطه آزادی خواهی و تردید و هراس تغییرات اجتماعی انسان شد؟ جالب این جاست که تحلیل و تفسیر نظریات او، از تئوری های اولیه آغاز می شود، دچار یک سلسله نفی های اساسی می گردد ودومرتبه برمی گردد سرجای اول.یعنی داستان از اول آغاز می شود و استبداد تبدیل می شود به مبارزه بر علیه خود، مبارزه ای بی دوام.

امیدوارم که مطلب بعدی ام، یک چکیده و جمع بندی کلی باشد درباره همین قضیه. به این ترتیب، با خیال راحت تری ادامه می دهم به خواندن.

جمعه، فروردین ۱۳، ۱۳۸۹

ماهی ها قاتل می شوند ‏

من این امکان را داشته ام که با یک دیکتاتور واقعی در خانه زندگی کنم. وجوداوبه من یادآوری می کند که خانه می تواند شباهت زیادی داشته باشد به زندان.هم از این نظر که تورا، جسم و وجود و افکارت را زندانی کند و هم به این لحاظ که به طرز شگفت آوری ، احکام و حکومتش قابل قیاس است با نظم و نظام یک کشور استبداد زده. راه های برون رفت و تاکتیک هایی که به کار می بری ، حوادثی که دارید هم یکی ست. دیکتاتور مورد نظر، توجه خاصی نشان می دهد به پرورش گونه ی خاصی از انسان و خیلی من را به یاد آموزه های افلاطون می اندازد و قصه ی شاه فیلسوف. مشاهدات و معاملات من تا به حال راه به جایی نبرده.خانه همان یک سلول است و شاه، از نژاد سرور. ایشان، تزهای جالبی دارند. به میزان نامحدودی، دشمن تعریف کرده اند برای خودشان و دچار یک عالمه چیزهای متضاد هستند.با این حال به نحو عجیب و غریبی اصرار دارند به مشارکت .تمام هم و غمشان، گفتگو و تعامل و دموکراسی ست.

...

یکی از ماهی ها دیروز مرد.کاری نتوانسنم بکنم.جایی خوانده بودم که یک قاشق نمک ، در یک لیترآب کمک می کند.اما نه آبشش ها حرکت می کردند نه دهان.چشم ها ، چبزی را معلوم نمی کرد.روی آبشش ها، خطی مثل خط دوخت افتاده بود شبیه بخیه و یکی دو تا لکه سفید کم رنگ هم روی پشتش . خیره شده بودم به ماهی و می خواستم زنده شود.گفتم شاید فقط بیهوش شده یا این که شوکه شده اما دیگر نبود. چشم هایم را یستم و یاد داستان معجزات ابراهیم افتادم که چطور تکه تکه های پرندگان را روی کوه گذاشت و به خواست خدا جان داد بهشان.تصمیم گرفتم پیامبر بشوم و آرزوی معجزه کردم برای ماهی مرده ام.عمل نکرد.خبری از نداها نبود و معجزه ای اتفاق نیفتاد.تکان نخورد که نخورد. گرفتمش توی دست تا ببینم قلبش می زند یا نه.لیز بود.ماهی از توی دستم سر خورد و به پهلو افتاد توی آب.

...

می رسم به " زبور" و عتاب خداوند به ابراهیم که "مگر به زنده گردانیدن مردگان ایمان نداری؟".دارم اما می خواهم ایمانم افزون شود و قلبم آرام بگیرد. پس چهار پرنده را انتخاب کن و آن ها را بکش.قطعه قطعه کن و با هم بیامیز. مخلوط قطعات را به چهار قسمت تقسیم کن و در چهار نقطه دور از هم قرار بده.پس از آن هر پرنده را به نام صدا کن و مورد خطاب قرار بده .چنین آمده که این داستان، بزرگ ترین دلیل است بر رستاخیز.

...

وخیم تر از ماهی مرده، حال و روز ماهی زنده بود. دور و نزدیک می شد به جفتش.زیر لاشه اش را می گرفت و نگهش می داشت. بی تابی می کرد.سریع می شد توی آب.رعشه می گرفت. بعضی وقت ها حتی سرش را می کوبید به تنگ.

یک بار، وقتی هنوز ماهی نیمه جان بود نگاهمان افتاد به ماهی ها . دیدیم قرینه شده اند. دوتایی پهلو به پهلو شده اند.تنگ هم آرام گرفته اند.انگار که بخواهند نفس هایشان را با هم هماهنگ کنند. تا به حال چنین چیزی ندیده بودم.وقتی به صرافت بیرون آوردن ماهی بی جان افتادیم، این یکی دیوانه وار، پیچ و تاب می خورد.ساعت ها بی قرار بود و بعد رفت زیر آب و مدت ها همان جور بی حرکت و ثابت باقی ماند. می دانستم که این یکی هم می میرد.اما نمرد.زنده بود و هربار که نزدیکش می شدی یا نگاهت بهش می افتاد، تند و تند شروع می کرد به چرخیدن.

...

نوشته هایتان را گاه و بیگاه ، در خواب و بیداری و هرکجا و هروقت که شد، بیاورید روی کاغذ. مهم نیست که چقدر بنویسید یا از چه چیز.لااقل می توان آغازش را گرفت و نوشنه را بسط داد. گاهی آدم بی نوشته می شود و بی موضوع. این روزها بی تحملند.

...